علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

هادی فِرز 

25 مهر 1401 توسط العبد

​بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت دوازدهم»
حدودا صد صد و پنجاه متر پیاده روی کرد تا به ماشینا رسید. جمعیت زیادی هم اطراف ماشینا بودند. عراقی ها که کلمات ایرانی را یاد گرفته بودند با همان لهجه عربی به جمع کردن مسافر مشغول بودند: آقا نجف … آقا نجف … نجف … برادر کربلا … حاج خانم کجا؟ …
هادی نگاهی به پشت سرش انداخت. خیلی از اون مرد دور شده بود. دید از مرز هم که دیگه گذشته و خرش از پل رد شده. جیبش هم که پر از پول و دینار و دلار است. حداقل تا جایی که خیالش راحت باشه که دست پلیس و ایرانی جماعت بهش نمیرسه، پول داشت و میتونست دور بشه.
نگاهی به پشت ون ها و تاکسی و مینی بوس های عراقی کرد. دید هفت هشت ده تا تاکسی تر و تمیزتر و خشکل تر پنجاه متر آن طرف تر پارک شده. خیلی کسی اطراف آن ماشین های تر و تمیز نمیرفت. مسافران و زائران ترجیح میدادند که با همین ون ها و مینی بوس ها تردد کنند.
چند قدمی به طرف همان ها رفت. میخواست خودش رو خلاص کنه. به خودش گفت من چه میدونم اون مرد کیه و حاج اصغر کدومه؟ من چه میدونم کی هستن و چیکارن؟ راه خودمو میرم. فوقش پشیمون میشم و برمیگردم میرم پیش همون پیری که گفت اسمش حاج اصغر هست و راه و چاه بلده.
تو همین فکرا بود که جمله ای به گوشش خورد. مثل کسانی که یهو یه نفر محکم زده پشت کمرشان و فورا برمیگردن ببینند کی زده و چه کار دارد؟ برگشت به طرف کسی که این حرفو زد. شنید که یه خانمی با لهجه غلیظ اصفهانی به یه راننده عراقی گفت: آقا دربست مشایه!
هادی با شنیدن کلمه مشایه، برگشت و به زنه و راننده ون نگاه کرد. راننده هم شروع کرد با حرکات دست و انگشتان دو دست و کلمات عراقی و فارسی در هم، مبلغ را با زن اصفهانی طی کرد. زن اصفهانی هم نگو، بگو شیر زن ماشاءالله! خانم پخته و حدودا پنجاه و سه چهار ساله. مثلا فکر کنین اگه راننده عراقی میگفت دربست هزار تومانِ ایرانی! اما اون خانم که بعدا معلوم شد اسمش زینت خانم هست، با حداکثر هفتصد و پنجاه و پنج تومان تمامش کرد!! همین قدر حرفه ای و کاربلد و مقتدر!
هادی باید تصمیم میگرفت. نگاهی به ماشین های شیک دوردست کرد. نگاهی هم به ونِ زپرتیِ عراقی و یه ایل زائرِ اصفهانی و زینت خانمشون! یه کم این پا و اون پا کرد. ولی ریسک نکرد. ترجیح داد به حرف مرده گوش بده و کاری کنه که  اون مرده بدون هیچ چشمداشتی پیشنهاد داد و راهی که پیش پاش گذاشت، تا تهش بره ببینه به کجا میرسه؟!
به همین خاطر، تا به خودش اومد، دید ردیف جلویِ ونِ عراقی نشسته و کاروان زینت خانم هم پشت سرش و زینت خانم هم داره طلب صلوات میکنه… شما اینا رو اصفهانی از نوع غلیظش بخونید: جهت شادی روح همه گذشتگان جمع حاضر، پدران و مادران، ذوی الحقوق، شهدای عزیزمون، پدرِ حاج عبدالله خودمون که بیچاره هفته پیش سکته کرد و از همه التماس دعا داره، و خواهر مرضیه خانم خیاط که پارسال در جمع ما بود و اگه یادتو باشه دو تا خرمای دست چین جنوب که براش از بندر آورده بودند بین همه تو همین مسیر تقسیم کرد و الان دستش از دنیا کوتاهه، (نفسی تازه کرد و آب دهانی قورت داد و ادامه داد) همچنین شهدای منا و شهدای آتش نشانِ پلاسکو و اگه یادتون باشه شهدای مسجدِ ارگِ حاج منصور که دوسه بار رفتیم دعای کمیلش تو شاه عبدالعظیم، و جوون هایی که تو اتوبوسِ خمینی شهرمون بودن و چند سال پیش چپ کردن و داداش یکی از جمع حاضر در اون جمع بوده، و روح همه علما و شهدایی که در تخت فولادمون آرمیده اند و شاهد زیارت ما هستند و همچنین روا شدن حاجات من گوینده و شمای شنونده و آقای راننده و برادرمون که جلو نشسته و میگه شیرازی هست و خدا یارش باشه، بر محمد و آل محمد چهارده تا صلوات بفرست!
هادی گیج شده بود. به قرآن منم گیج شدم. اما خوشش اومده بود. از این همه صفا و اخلاص زینت خانم و پیرزن ها و پیرمردهایی که باهاش بود خوشش اومده بود. اما هر چی با خودش دو دو تا چهارتا میکرد ببینه چهارده تا صلوات چطوری قراره بین این همه آدم حسابی و انبیا و اولیا و ذوی الحقوق و کَس و کارِ زینت خانم و دوستاش تقسیم بشه، جور در نمیومد. آروم لبش میجنبید و با جمع صلوات میفرستاد و بیرونو نگاه میکرد. انگار از دنیای قبلی کنده شده بود و انداخته بودنش تو یه دنیای کاملا متفاوت دیگه!
ساعتی نگذشته بود و شاید مثلا حداکثر از بصره عبور کرده بودند که هادی ازتو آینه متوجه شد پیرزن ها و پیرمردها شروع کردند سرِ ساک و بُغچشون باز  کردن. براش جالب بود بدونه علاوه بر چنین زینت خانمِ باحال و انقلابی و کاردرست، دیگه چه چیزِ حق و آسی دارن که میخوان رو کنند! دید علی برکت الله. هر کی هر چی خوردنی و خوراکی داشت، گذاشت درطبق اخلاص.

 نظر دهید »

هادی فِرز 

25 مهر 1401 توسط العبد

​مرد خنده ای کرد و گفت: کجا بگم که بلد باشی؟ کاری به این کارا نداشته باش. وقتی رفتی، میری کیلومتر 12 جاده اصلی کربلا … پیاده میشی و میگی با موکب شهدای بنی هاشم کار دارم. اونجا یه مردی هست به نام حاج اصغر. یه کم سفت و دشواره. اما مرد خوبیه. منم این طرف هماهنگ میکنم که وقتی آبا از آسیاب افتاد و یه کم جو زیارت و اربعین خلوت شد، راهنماییت کنه که از عراق بری کجا و چیکار کنی؟
هادی که جوری به لبای مرد نگاه میکرد که انگار داشت کلمات را از دهانش درمیاورد و میخورد، فورا گفت: بلده؟ مطمئنه؟
مرد بازم لبخندی زد و گفت: خاطر جمع باش. پیشبد کسی نمیفرستمت. ولی مراقب باش اذیتش نکنی. حرمتش حفظ کن. مرد خیلی خوبیه. کمکت میکنه.
هادی گفت: باشه اما …
مرد گفت: اما چی؟
هادی گفت: چرا داری این کارو میکنی؟
مرد پرسید: کدوم کار؟
هادی گفت: من به کل عالم و دنیا مشکوکم. چرا داری به یه تحت تعقیب کمک میکنی؟
مرد گفت: خب نرو قربونت برم. نرو بمون همین جا تا برادرا بیان سراغت. اعتماد نکن. مگه مجبورت کردم؟
هادی گفت: نه … منظورم اینه که چرا یهو …
مرد گفت: یا استراحت کن تا سرحال تر بشی یا پاشو آبی به دست و صورتت بزن و یه چرخی بزن. ولی نه. اگه اینجوریه که تو میگی، چرخ نزنی بهتره. یهو عکستو دادن به همه جا و دردسر میشه.
هادی گفت: پس چطور از مرز رد بشم؟ این که بدتره.
مرد گفت: رد نمیشی. ردت میکنیم. بیا … این چفیه رو بگیر … ببند دور سرت … بلدی عراقی ببندی؟
هادی گفت: فارسیش هم بلد نیستم ببندم!
مرد دوباره خندید. به هادی نزدیک تر شد. سرشو گرفت و جلوتر آورد. چفیه رو خوشکل پیچید دور سرش و گفت: وقتی گفتم، اینو اینجوری بذار رو صورتت تا پیدا نباشی.
هادی دید مرده داره خیلی خودمونی و خالصانه کمکش میکنه. دلش گرم تر شد. بعد از این همه روز، نفس راحتی کشید.
هادی از همون اول که توی موکب بچه های ناجا بود، چفیه رو انداخته بود رو صورتش. مردم و چند تا سربازو آخوند و زائر و حتی چند نفر با لباس نیرو انتظامی و… میومدند و رفت و آمد میکردند و کسی کاری به هادی و چفیه ای کخ به صورتش بسته بود نداشت.
تا اینکه مرده اومد سراغش و گفت: وقتشه. پشت سرم بیا.
هادی بلند شد و پشت سر مرد راه افتاد. اینقدر هادی ذهنش درگیر رفتن و رد شدن از مرز بود که حتی برنگشت نگاه کنه ببینه دیشب و اون روز کجا بوده و موکب متعلق به کدوم ارگان بوده؟ هیچ. فقط سرشو انداخته بود پایین و مثل یه بچه خوب، پشت سر مرده راه میرفت.
رفتند و رفتند و از خیلی از مردم گذشتند. مردم به طرف سالن میرفتند اما هادی با اون مرده از یه مسیردیگه رفتند. جایی دورتر که بعد از ده دقیقه پیاده روی، سر از پشت سالن درآورد. جایی که تا هادی به خودش اومد، دید دو سه تا افسر عراقی نشستند و دارن چایی میخورن. افسرا وقتی اون مرده رو دیدند، بلند شدند و سلام کردند و مرده هم احترامشون گذاشت و جواب سلام داد و خیلی عادی از جلوی اونا با هادی رد شدند و رفتند.
هادی داشت شاخ درمیاورد. یه کم از مرده ترسیده بود. ولی ترسش خیلی ادامه نداشت. چون سه چهار دقیقه بعد از اینکه از اون افسرا رد شدند، به دری رسیدند که یه سرباز عراقی اونجا ایستاده بود. سرباز هم سلام کرد و احترام گذاشت و در را باز کرد.
مرده رو کرد به هادی و گفت: بفرما. اینم خاک عراق. اونجا رو میبینی.
هادی گفت: همین ماشینا رو میگی؟
مرده گفت: آره. هیمن جا. برو یکیشو دربست کن. (دست کرد تو جیبش و یه پاکت سنگین درآورد.) بیا برادر. این هم دینار توشه. هم دلار. هم تومان. برو یه ماشین دربست کن و برو همون آدرسی که گفتم. البته میتونی هم نری و بری هر جایی که دوست داشتی. برو داداش. خدا به همرات.
هادی اصلا باورش نمیشد. خشکش زده بود. یه نگاهی به پشت سرش کرد. یه نگاهی به جلوی روش. یه نگاهی به دور و برش. داشت به همین راحتی و هلویی از مرز رد میشد. با کلی پول و عزت و احترام و شیک و پیک. نگاهی به مرده کرد و گفت: آقایی کردی.
مرده دست گذاشت رو سینه اش و گفت: برو داداش. تو حتی اسمت هم به ما نگفتی. ولی اشکال نداره.
هادی …
باورتون میشه گریه اش گرفت …
نمیدونست چشه …
دس گذاشت رو سینه اش و گفت: غلام شما … هادی هستم.
مرده گفت: غلام امیر المومنین باش. برو به سلامت.
مرده بغلشو باز کرد. هادی ساکش انداخت رو زمین و رفت تو بغلش. اصلا گیج شده بود. نمیدونست چه خبره؟ بغض داشت. یه بوس به گردن مرده کرد. مرده هم هادی رو یه فشار داد و به سینه اش چسبوند.
از بغل مرده جدا شد.
دید مرده هم چشماش قرمز کرده…
مرده گفت: سلام برسون …
هادی هم روش کرد اون طرف و راه افتاد. خجالت میکشید مرده حالشو ببینه. 
اما نمیدوست که حال مرده هم دست کمی از حال خودش نداره…

 نظر دهید »

هادی فرز

25 مهر 1401 توسط العبد

​بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرم
«قسمت یازدهم»
خستگی چند روز تو تن و بدن هادی باعث شده بود طوری بخوابه که انگار کاملا خاموش شده و هیچ ربط و تعلقی به دنیا نداره. تا اینکه احساس کرد یکی داره صداش میکنه: آقا … آقا … برادر … با شمام …
هادی با اینکه هنوز چشماش کامل باز نشده بود، دید یه نفر نشسته کنارش و داره آروم صداش میکنه. دوباره چشماشو باز کرد. یه کم با دستاش چشماشو مالوند. متوجه شد هوا روشن شده و هیچ کس دور و برش نیست. شوکه شد. یهو از سر جاش بلند شد. اون مرده گفت: نترس آقا … چیزی نیست … خیلی خسته بودین …
هادی پرسید: ساعت چنده؟
اون مرد که حدودا چهل و پنج شش ساله بود گفت: از ده صبح گذشته. داره کم کم میشه ده و نیم. دیدم داری تو خواب حرف میزنی … گفتم بیدارت کنم.
هادی یه نگا به چشمای مرده انداخت و گفت: چی میگفتم؟
مرده گفت: نمیدونم … خیلی مفهوم نبود … کلمه قتل … فرار … کشتن … یکی دو تا هم اسم گفتی …
هادی خودشو جمع و جور کرد و پرسید: اسم کیا؟
مرده گفت: گفتی بابا … گفتی آبجی … نمیدونم گفتی مرضیه یا یه اسم دیگه … همینا یادمه …
هادی میخواست ساکشو برداره و بزنه به چاک که مرده گفت: یه کم آروم باش … بشین حالا … بشین تا یه کم نذری برات بیارم … یه چایی بزن … یه کم حرف بزنیم … بشین تا برگردم.
هادی همونجا نشست. مرده رفت و بعد از دو سه دقیقه برگشت. یه کاسه آش خوشمزه با یه قاشق یه بار مصرف و دو تا لیوان چایی و پنج شیشتا قند و یه تیکه نون برداشت و با خودش آورد. گذاشت جلوی هادی. هادی تا چشمش به اینا خورد، انگار چشمش به طبقات غذای بهشتی خورده! چنان همشو سر کشید و خورد که دل مرد سوخت و رفت یه کاسه دیگه و دو تا چایی دیگه هم برداشت آورد.
هادی با کیف و لذت همشو خورد. چایی ها هم خورد و حتی یه قطره چایی باقی نموند. اون مرد هم نگاش میکرد و از اینکه هادی اینجوی با ولع داره غذا میخوره، کیف میکرد. تا اینکه هادی غذاش تموم شد. مرده ازش پرسید: میخوای از مرز رد بشی؟
هادی گفت: آره. الان میشه رد شد؟
مرده جواب داد: آره اما … مدارک و ویزا و گذرنامه و این چیزا باهاته؟
هادی که نمیدونست اعتماد کنه یا نه؟ با نوعی حالت تردید گفت: حالا یه کاریش میکنم. پس میشه رد شد؟
مرده گفت: حدسم درسته؟ چیزی باهات نیست؟
هادی دید مرد خوبیه. گفت: نه … من هستم و این ساک … که یه مشت خرت و پرت توشه.
مرده گفت: پول چی؟ لابد پولم نداری!
هادی لبخند تلخی زد و گفت: نه … پولم ندارم … خالیِ خالی ام.
مرده فکری کرد و گفت: باشه. غمت نباشه. همین جا بشین تا بیام.
مرده رفت. هادی هم یه نگاه به دور و برش انداخت. دید دو تا آخوند یه گوشه نشستن و دارن برنامه ریزی میکنند. دو سه نفر هم یه گوشه دیگه نشستند و دارن بسته بندی میکنند. تا اینکه دید مرده برگشت. مرده نشست و گفت: ببین برادر. مرز حوالی ساعت سه بعد از ظهر خیلی شلوغ پلوغ میشه. مخصوصا الان که دو سه روز بیشتر به اربعین نمونده و هر کی میخواد بره پیاده روی، باید فورا خودش برسونه نجف. یه سوال کنم راستش میگی؟ میخوام کمکت کنم؟
هادی گفت: بفرما!
مرد گفت: تحت تعقیبی؟
هادی جا خورد. چیزی نگفت. مرده وقتی سکوت هادی رو دید گفت: پس حدسم درسته. اما یه چیزی دیگه … خب حالا به فرض از این مرز رد شدی … مگه اون طرف کسی منتظرته؟ بعدش کجا میخوای بری؟
هادی چیزی نگفت. سرشو انداخت پایین. بعد از چند لحظه گفت: نمیدونم … ولی یه راهی پیدا میکنم.
مرد گفت: نمیتونی. تو تا حالا عراق رفتی؟ میدونی چطوریه؟ میدونی چپ و راستش به کجا میخوره که میگی یه راهی پیدا میکنم؟
هادی گفت: نه … من تا حالا تخت جمشید که بغل گوشِ شیراز خودمونه نرفتم. چه برسه عراق.
مرد گفت: پس عراق از ایران برای تو خطرناک تر میشه. مگر اینکه …
هادی گفت: چی؟
مرد در حالی که فکر میکرد و به یه گوشه ای زل زده بود گفت: آهان … ببین … یه کاری کن … من از اینجا ردت میکنم … بدون مدرک و ویزا و … یه کمی هم پولت میدم … دستم تنگه اما شاید این چند دینار و پول ایرانی به دردت خورد.
هادی گفت: دس خوش … دم شما گرم … اون طرف چیکار کنم بنظرت؟
مرد گفت: همین … مشکل اصلی اون طرفه. ببین … وقتی ردت کردم، میتونی بری و قاطی جمعیت بشی و بالاخره سر ازیه جایی دربیاری … که البته فکر کنم عاقبت خوشیدر انتظارت باشه … مخصوصا اگه عراقی ها بفهمند که مدارک نداری و یهو بفهمند که تحت تعقیب هم هستی که دیگه واویلا … تیکه بزرگت گوشِته …
هادی گفت: پس چی؟
مرد گفت: یا اینکه … وقتی ردت کردم، میری اون طرف و یه ماشین میگیری و مستقیم میری مشایه …
هادی با تعجب پرسید: مشایه کجاست؟

 نظر دهید »

هادی فرز

25 مهر 1401 توسط العبد

​رفت به طرف خروجی مرز. فکر میکرد همینجوری میتونه رد بشه. با خودش میگفت وسط این همه آدم، منم خودمو گم و گور میکنم و میزنم به چاک. دید تو محوطه خارجی مرز، کلی آدم خوابیده. خودشم خوابش میومد. چشماش داشت میسوخت از بس نخوابیده بود. تن و بدنش هم از دو روز قبلش که روی آجرا خوابیده بود درد میکرد. به طرف سالن رفت. دید درش بسته اند و میگن بعد از اذون صبح بیایید.
سرگردون شده بود. اومد محوطه خارجیش. جمعیت زیادی اونجا بود. همه منتظر اذون صبح بودند. ولی هنوز خیلی مونده بود. هادی نتونست حریفِ خواب و خستگیش بشه. دید کلی چادرهای بزرگ زدند و کلی آدم خوابیده اونجا. اولیش رفت دید پر شده.
دومی پر شده …
 سومی پر بود …
 همین جوری رفت تا دهمی یا دوازدهمی …
 دید کسی دمِ چادر نیست و یه کارتن آب معدنی هم اونجاست. یکیشو برداشت و رفت داخل. وسط جمعیت، ساکشو گذاشت زیر سرش. همونجوری که چشماش نیمه باز و نیمه بسته بود آب معدنی رو باز کرد و تا تهش خورد.
و دیگه بعدش نفهمید چی شد.
از خستگی غش کرد.
ولی …
ای داد …
میگن مار از پونه بدش میمومد اما درِ خونه اش سبز میشد!
هادی بیچاره خبر نداشت پا گذاشته کجا و کجا خوابیده؟
وگرنه سکته مغزی و قلبی با هم میزد.
جایی خوابیده بود که بالاش نوشته بود: 
«السلام علیک یا ابا عبدالله. مرز مهران. موکب شهدای ناجا»
وسط کیا؟
وسط بچه های نیرو انتظامی و یه مشت آدمای خفن!

 نظر دهید »

هادی فرز

25 مهر 1401 توسط العبد

​همچنان تو فکر بود. چشم رو هم نذاشت. ملت داشتند فیلم سینمایی میدیدند و تخمه میشکستند اما هادی همش میترسید اتفاقی بیفته و پلیس بیاد و یکی بهش مشکوک بشه. گوشیش درآورد. میخواست به یکی … یه کسی … پیامی بده … از اوضاع مطلع بشه … ببینه چه خبره؟ و … اما نمیدونست به کی زنگ بزنه و چی بگه؟ اولش میخواست برای نظر پیام بده اما دید صلاح نیست. بعدش میخواست به موتی پیام بده اما دید اونم صلاح نیست. حتی یه لحظه میخواست به آبجی مرضیه زنگ بزنه اما این دیگه آخر حماقت بود. این کارو نکرد. گوشی هاشو گذاشت تو ساکش و نشست.
به زور خودشو به بندرعباس رسوند. نا نداشت. داشت میمرد از خستگی. شماره شوری رو حفظ کرده بود. وقتی از اتوبوس خارج شد، یه چرخ در شهر زد و وقت تلف کرد تا بشه همون ساعتی که باید زنگ میزد. به همون شماره زنگ زد. دقیقا ساعتی که موتی گفته بود. تمام امید هادی برای خلاص شدن از شرایطی که توش گیر کرده بود، این بود که یه نفر وسط بوق های تلفن، گوشی رو برداره و بگه «آره داداش! میبرمت هرجا بخوای. بیا سوار شو.»
اما … مثل اینکه اونم تو زرد از آب دراومد. چون وسط بوق ها که داشت میخورد، ناگهان هادی شنید: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد؛ The mobile set is off
این بدترین اتفاقی بود که میتونست بیفته. اما تلاش کرد خودشو نبازه. یه کم صبرکرد. یه کم وقت تلف کرد. دو دقیقه … سه دقیقه … پنج دقیقه … دوباره تماس گرفت … اینبار هم : دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد؛ The mobile set is off
نه … مثل اینکه راستی راستی بدبخت تر شد. این قاچاقچی هم همه پولا رو کشید بالا و رفت. کاردش میزدی خونش درنمیومد. دیگه هیچ کس نداشت. بچه هاش یا گرفتار شده بودند یا در حال فرار بودند. بابا و خانواده اش هم که هیچی. دلش به این خوش بود که اینم قالش گذاشت و رفت و گوشیش خاموش کرد و خلاص!
چون گوشیش روشن کرده بود، صلاح نبود اون خط و گوشی رو نگه داره. گوشی و سیم کارت رو انداخت تو جوب آب و رفت. خودش مونده بود و یه گوشی بی سیم کارت و ساکِ دستش. نشست فکر کرد. دید ممکنه بلدچی نامرد نباشه. ممکنه اصلا لو رفته باشه و احساس ناامنی کرده باشه و خاموش کرده باشه. به خاطر همین، موندش در بندر عباس هم صلاح نبود. همین جوری که داشت یه ساندویچ میخورد، چشمش خورد به یه موتور. موتوری که داشت نون باگت خالی میکرد. سوییچش داخلش بود. صاحبش رفته بود تو ساندویچی و داشت با صاحب ساندویچی حساب کتاب میکرد. ته مونده ساندویچش انداخت تو سطل. باقی آب معدنی رو هم سر کشید. دستی به دورِ دهنش کشید و درچشم به هم زدنی، پرید رو موتور و الفرار!
اینقدر فرز انجام داد و کلا سرقت ها و کاراش فرز و سریع انجام میداد که حداقل چند دقیقه طول میکشید که اون بیچاره ها بفهمند چی شده و چه اتفاقی افتاده؟! موتورو برداشت و رفت.
رفت پلیس راه. اون ساعت هیچ اتوبوسی نبود. اما دو سه تا ماشین سنگین همونجا بود. یکی از ماشین های سنگین، زده بود بغل و مشخص بود که صاحبش خوابه. هادی شانسی که آورد این بود که راننده اینقدر خسته بوده که یادش رفته بوده چادر ماشینو کامل بکشه و ببنده. رو همین حساب، هادی تا به خودش اومد، وسط بارِ یه ماشین سنگین، بین یه مشت آجر سِفت و سنگین دراز کشیده بود.
راننده ماشین سنگین از اوناش بود که شب رو هستند و کل شب رانندگی میکنند. به خاطر همین، دو سه ساعت بعد از اینکه هادی پرید تو ماشینش، کم کم بیدار شد و حرکت کرد و رفت. خوب بود که هادی داشت از بندر خارج میشد اما بدیش اینجا بود که نمیدونست داره میره کجا؟ فقط هادی دعا میکرد به شیراز و اطراف شیراز نره. دیگه هر جا میخواست بره، مهم نبود.
چند ساعتی استراحت کرد. زیر تن و بدنش خیلی سفت و غیرهموار بود. خیلی اذیت شد. تصمیم گرفت از اون ماشین پیاده بشه. وقتی راننده وسط راه ایستاده بود، هادی آروم پیاده شد و سوار یه ماشین دیگه شد. در طول سه روزی که داشت فرار میکرد، چهار پنج تا ماشین عوض کرد و به نوعی آواره بیابون و جاده ها بود. خودشم نمیدونست داره چیکار میکنه و کجا باید بره؟
تا اینکه نشست و با خودش فکر کرد. دید فاصله اش تا شمال که خیلیه. شرق هم که نمیشه رفت و موتی گفته بود اصلا اون ور نرو. جنوب و بندر هم که فایده نداشت و حتی ممکنه اونجا زودتر گیر بیفته. فقط مونده بود مسیر غرب. ولی پولی در جیب نداشت که حتی یه ساندویچ ساده بخوره. به خاطر همین میدونست که روی بلدچی و قاچاقچی و این مدل آدما نمیتونه حساب کنه.
شب روز چهارم فرارش بود. نیمه های شب. ساعت حدودا سه و نیم صبح. با سیل جمعیت حرکت کرده بود تا اینکه با این ماشین و اون ماشین کردن، خودشو رسوند به مرز.

 نظر دهید »

اعمال استیجاری 

24 مهر 1401 توسط العبد

​انجام تمامی عبادات نیابتی
🦋هدیه هر ختم قرآن کامل 👈300هزار تومان

🦋هدیه ۱ ختم انعام👈 ۴۰ هزار

🦋هدیه ۱۴مرتبه سوره یس👈 ۶۰ هزار

🦋هدیه ۵۰۰۰صلوات محمدی👈  ۶۰ هزار

🦋هدیه ۴۰ زیارت عاشورا👈  ۱۵۰ هزار تومان

🦋نماز و روزه استیجاری👈 توافقی و قسطی
 بخشی ازهدیه آن صرف❣ اومور خیریه❣ میشود 💥

 نظر دهید »

کمک خیر 

24 مهر 1401 توسط العبد

​سلام خواهرای گلم 

ما ساکن تهران هستیم، و تو محله ایی که زندگی میکنیم تعداد زیادی خانواده هستن که واقعا واقعا واقعا نیاز شدید مالی دارن (بعضی ها حتی خانواده شهید تیپ فاطمیون هستند)

من و همسرم تا جایی که تونستیم براشون کمک جمع آوری کردیم و خودمون هم کنارشون بودیم 

ولی کفایت نمیکنه.. به نظرم اومد اینجا تو جمع دوستان مطرح کنم شاید کسی خواست کمکی بکنه 

فرقی نمیکنه چقدر حتی 5 تومن هم میتونه کارساز باشه 

اگر مایل بودین کمکی کنید پیام بزارید شماره کارت میفرستم 

خداخیرتون بده 🌹 🤲🏻

 نظر دهید »

هادی فِرز 

22 مهر 1401 توسط العبد

​بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرم
«قسمت دهم»
هادی میدونست که حتی اگر عکسش همه جا پخش نشده باشه، اما حتما گزارش سرقت سمندی که زیر پاش هست به راهور دادند. به خاطر همین دید ماشین پلیسی که دنبالشه، ماشین پلیس راهور هست. همین طور که گازش گرفته بود و میرفت، داشت فکر میکرد که کجا بره و چطوری میتونه از شر گاو پیشونی سفیدی که زیر پاشه خلاص بشه.
ایتقدر تند میرفت که گاهی ماشین راهور رو در آینه کوچیک میدید. حدودا ده پونزده کیلومتر که رفت، دید سه چهار تا اتوبوس جلوی یک رستوران بین راهی ایستادند. حداقل هفتاد هشتاد نفر هم اطراف اتوبوسا میچرخیدند و استراحت میکردند. کم کم سرعتش رو کم کرد تا به رستوران رسید. مستقیم با سمند رفت پشت رستوران. پشت رستوران دو ردیف دستشویی بود که یکیش زنونه بود و یکیش هم مردونه. فورا از سمند پیاده شد. جوری پیاده شد که انگار یه مسافر عادی هست. ساکش برداشت و رفت به طرف دستشویی ها. 
داخل راهروی دستشویی های مردونه شد. دید از تهِ راهروی دستشویی مردونه به طرف داخل رستوران راه هست. دست و صورتش شست. نگاهی به دور و برش انداخت. همه چی عادی به نظر میرسید. تا اینکه وارد رستوران شد. به محض اینکه وارد رستوران شد، دید یه افسر جلوش سبز شد. یه لحظه جا خورد اما عادی برخورد کرد. معذرت خواهی کرد و از بغلش گذشت. افسره در بیسیم میگفت: نمیدونم ولی فکر کنم از رستوران رد شده و رفته.
که یکی اومد پشت بیسیم و گفت: قربان ماشینش کنار دستشویی هاست.
هادی عادی ادامه داد و رفت از یخچال رستوران نوشابه ای برداشت و پولش هم حساب کرد و کنار بقیه مسافرها شروع به خوردن کرد. کنار پنجره ایستاده بود. یه لحظه وحشت کرد. دید یه ماشین نیروی انتظامی اومد و دو تا سرباز مسلح ازش خارج شدند و با یه سرگرد رفتند به طرف پشت رستوران.
همون لحظه بود که از بلندگو صدای نتراشیده و نخراشیده ای رفت رو اعصابش: مسافران محترم ولوو زرد طلایی بفرمایید بالا … مسافران محترم اسکانیا قرمز جیگری هم خوش اومدند … بفرما بالا جا نمونی!
دو سه تا شاگرد شوفر هم با صدای بلند شروع کردند داد و بیداد کردن: آقا جا نمونی … آقا جا نمونی … خانوما آقایون بفرما بالا …
هادی دید حداقل هفتاد هشتاد تا مسافر رفتند به طرف اتوبوس ها. اونم حرکت کرد و مثل یه مسافر عادی به طرف اتوبوسا رفت. میخواست بره به طرف اسکانیا قرمز جیگری که دید کنارش ماشین نیروی انتظامی هست … به خاطر همین ریسک نکرد و به راهش ادامه داد و ده متر اون طرف تر، ماشین ولوو زرد طلایی سوار شد.
سوار اتوبوس شد. همین طور که تو راهروی اتوبوس پیش میرفت، از پنجره ها میدید که پلیسا و سربازا ریختند تو رستوران و دارن همه جا رو میگردند. یه صندلی ردیف یکی به مونده به آخر پیدا کرد و نشست. تک صندلی بود. مسافرا همه سوار شده بودند. هادی همش چشمش به رستوران و پلیسا بود. که دید یکی از سربازا حرکت کرد و به طرف اتوبوس جیگریه رفت. قبل از اینکه برسه، اتوبوس دراش بسته شد و راننده متوجه دویدن سرباز نشد و راه افتاد. سربازه داشت میومد سراغ اتوبوس هادی و اینا که درِ این اتوبوس هم بسته شد و درحالی که چند تا مسافر هنوز تو راهروی اتوبوس بودند شروع کرد به عقب رفتن و میخواست راه بیفته که سرباز با عصبانیت چند بار به بدنه اتوبوس زد.
اتوبوس ایستاد و هم زمان با اون، قلب هادی هم از کار ایستاد. نفسش بالا نمیومد. راننده در را باز کرد و با عصبانیت گفت: چیه بابا؟ چی میگی؟
سربازه گفت: مگه نگفتم وایسا؟ چرا میخواستی بری؟
راننده دید افسره از توی رستوران میخواد بیاد بیرون که هول شد و به سربازه گفت: باشه حالا … ترش نکن … چیه؟ کاری داشتی؟
سربازه گفت: مسافر تازه سوار نکردی؟ غریبه نیومد تو ماشینت؟
راننده نگاهی از آینه به مسافرا کرد. هادی همین طوری که تکیه داده بود، پایین تر رفت تا مشخص نشه. راننده گفت: نه والا … همشون مال خودمن … از اول باهام بودند … چیزی شده؟
سربازه اومد بالا و از همون ابتدای اتوبوس، نگاهی به تهِ اتوبوس انداخت و رفت. راننده تا افسره بخواد بیاد به طرف اتوبوس، سربازه رو توجیح کرد و ردش کرد. وگرنه هادی بیچاره میشد. سربازه پیاده شد و رفت. راننده هم دکمه بسته شدن درا زد و حرکت کرد. وقتی میخواست بره، دو سه تا دری وری هم گفت و رفت.
اون لحظه هادی تمام بدنش عرق کرده بود. وقتی اتوبوس راه افتاد، نفس راحتی کشید و ته مونده نوشابه اش داد بالا و آسوده شد.

 نظر دهید »

هادی فِرز 

22 مهر 1401 توسط العبد

​به محض اینکه عبدی اینو گفت، صدایی از پشت خط اومد که یکی با فریاد به اون یکی گفت: «این داره راپورت میده. میخواد هادی فرز فرار کنه. نامرد مگه قرار نشد بکشونیش اینجا؟ مگه قرار نشد …» که هادی فهمید عبدی دستگیر شده و فورا گوشیش خاموش کرد. خیلی اعصابش به هم ریخت. هادی عاقل ترین آدمشو همون شب اول از دست داد. عاقل ترین و بی حاشیه ترین.
با اون یکی خطش به نظر نوشت: نظر فرار کن. عبدی رو هم گرفتند. گاراژ هم لو رفته.
اینو نوشت و خاموش کرد. دنیا براش تنگ تر و تنگ تر شد. سمند رو روشن کرد و از پارکینگ اومد بیرون. رفت نزدیک یه پارک. پیاده شد. به یکی که داشت ذرت مکزیکی میخرید نزدیک شد و گفت: داداش ببخشید گوشیم شارژ نداره. اجازه هست یه تماس فوری با گوشیت بگیرم؟
اون بیچاره هم گوشیش را با تردید و ترس داد به هادی. هادی فورا از دستش گرفت و شماره ای گرفت. از اون طرف خط صدای موتی اومد که گفت: بله!
هادی گفت: موتی هادی ام.
موتی گفت: نوکرم آقا. اینجا امنه. جونم!
هادی گفت: ببین من شرایطم خوب نیست. باید برم. با رفیقت صحبت کن رَدَم کنه.
موتی گفت: برو سمت زاهدان. دو تا از بچه ها هم رفتن همون طرف!
هادی گفت: باشه. مطمئنی؟
موتی گفت: برو شما. اگه خبری شد به خط سومت پیام میدم.
هادی گفت: موتی یه چیزی …
موتی گفت: شما جون بخواه آقا!
هادی خودشو کنترل کرد و بغضشو خورد و به موتی گفت: خواهرم و آقام …
موتی گفت: الهی فدای دلِت برم هادی خان! به آبجی الهه میسپارم بره اونجا. چشم. خاطر جمع. خودمم نوکر خودت و هفت جد و آبادت هستم.
هادی نتونست ادامه بده و قطعش کرد. با آستینش چشماشو پاک کرد و ادامه داد. رفت پمپ بنزین. پرش کرد و پول نقد داد و گازش گرفت و از شیراز خارج شد.
سه چهار ساعت رانندگی کرد. حدودا ساعت شش و هفت صبح بود. دیگه چشماش جایی نمیدید. کنار یه قهوه خونه بین راهی ایستاد. صندلی ماشینو خوابوند و دراز کشید. میخواست خوابش ببره که گوشیشو روشن کرد. دید چند دقیقه قبل یه پیام در واتساپش براش اومده. موتی نوشته بود: هادی خان نرو زاهدان. اون دو تا بیچاره رو هم وسط راه گرفتند. هر جا هستی سرِ خَرکج کن و برو سمت بندر عباس. یه بلدی به اسم شوری منتظرته.
هادی صاف نشست. خواب از چشمش پرید. فورا پیام داد و نوشت: موتی میتونی حرف بزنی؟
فورا موتی زنگ زد و گفت: سلام آقا. خدا رو شکر که نرفتی اون طرف. آدمی که اون طرف داشتم جوابم نمیده.
هادی گفت: سر اون دو تا بیچاره چی اومد؟
موتی گفت: خاک بر سرم. ببخشید خبرِ بد میدم. اما گیر افتادند.
هادی گفت: حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ کجا برم؟
موتی گفت: هادی خان … ساعت چهار صبح فردا به شماره ای که الان میفرستم تماس بگیر. ساعت شش میاد پیش شما و ردت میکنه خلیج.
هادی گفت: موتی تو زرد از آب در نیاد! من سَرم بره بالا بقیه تون هم آش و لاش میشینا.
موتی گفت: هادی خان! خودم کم نگرانم که شما هم بدترش میکنی؟ به شرفم قسم این آخرین و مطمئن ترین راهی بود که سراغ داشتم. با خودش حرف زدم. حتی پولی که دستم داده بودید، همش دادم به همین شوری.
هادی گفت: کجا باهاش آشنا شدی؟ کجاییه؟
موتی گفت: زندان باهاش آشنا شدم. عربه. قاچاق جنس و آدم و همه چی.
هادی گفت: یا ابالفضل! این دیگه چه کوفتیه! باشه … این آخرین تماسمون هست. دیگه کل گوشی و خط و همه چیت که با من ارتباط داشتی بنداز دور.
موتی گفت: نوکرم آقا. خدا به همرات.
هادی هنوز تماسش تمام نشده بود که متوجه شد یه ماشین پلیس … ده پونزده متر آن طرف تر … ایستاده و افسری که داخلش نشسته، داره به هادی و ماشین سمندی که زیر پاش هست نگاه میکنه  و یه چیزی تو بیسیمش میگه!
هادی فورا گوشیشو خاموش کرد. شیشه سمت شاگرد داد پایین. دو تا گوشیش به آرامیاز ماشین انداخت بیرون. ماشینو روشن کرد و خیلی عادی راه افتاد. 
تلاش کرد که جلب توجه نکنه اما …
 نشد …
 ماشین پلیس …
 و افسری که به هادی و ماشین مشکوک شده بود …
افتاد دنبالش …

 نظر دهید »

هادی فِرز 

22 مهر 1401 توسط العبد

​بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت نهم»
رفت سراغ کمد لباسش. یه ساک ورزشی کوچیک برداشت و شروع کرد یه مشت خنزر پنزر برداشتن. تند تند نفس میکشید و هر از گاهی برمیگشت و به صورت مثل ماهِ آبجی مرضیه که یه گوشه خوابیده بود، نگاه میکرد. بغضش گرفته بود. میدونست خیلی فرصت نداره. دو تا گوشیش خاموش کرد و سیم کارت دوتاش درآورد. بازم گشت و یکی دو تا لباس دیگه هم برداشت. دنیا براش تنگ شده بود. حس میکرد هر لحظه ممکنه بریزن تو خونه و با بی آبرویی دستگیرش کنند. رفت سراغ یکی از کمداش. دو تا گوشی دیگه از وسط یه مشت وسیله مسیله برداشت و از کشویِ پایینی همون کمد، سه چهار تا سیم کارت برداشت و انداخت تو ساک.
زیپِ ساکو بست. کل لباسش عوض کرد. روبرو آینه داشت لباسش عوض میکرد و هر از گاهی به چشمان خودش زل میزد. فکری به ذهنش رسید. دست کرد و از جیب یکی از بلوزاش یه چیزی درآورد و چسبوند گوشه دماغش. شد یه خال بزرگ. دوباره به آینه نگاه کرد. با یه مداد، وسط ابروهاش به حالت عمودی، یه خط کوچیک کشید که تغییر کوچکی در چهره و ابروهاش به وجود آورده باشه.
وقت رفتن بود. برگشت و نگاهی به مرضیه گل انداخت. دید تسبیحش تو دستش مونده و مثل بچه ها بعد از یک روز شلوغ خوابیده. نشست بالا سر مرضیه. نفسش تند تند شده بود. جوش آورده بود. ولی وقت زیادی نداشت. خم شد و صورت آبجی مرضی رو آروم بوسید. 
میخواست راه بیفته. دستشو کرد تو جیبش. دید دو تا کارت بانکی هست اما خبری از پول نقد نیست. کارت ها رو گذاشت تو طاقچه. همین جوری که کلافه این ور و اون ور چشم میچرخوند، چشمش به قُلک مرضیه افتاد. پاشد و رفت سراغ قلک مرضیه. برداشت و نشست. اول تلاش کرد مثل همیشه از سوراخش پول برداره اما فرصت نداشت. چاقو از جیبش درآورد. یه نگاه به مرضیه و دلخوشیش به این قلک انداخت. یه نگاه هم به ساعت و این که داره زمان را ازدست میده. مجبور بود. درچشم به هم زدنی، قلک را دو تیکه کرد و همه پولاشو برداشت.
پاشد و راه افتاد. سر راهش یه نگاهی هم به اتاق اوس مصطفی انداخت. دید اوس مصطفی رادیوش روشنه و خودش خاموشه. صدای خور و پُفش میشنید. نگاهی به آسمان انداخت. هوا ابری بود و به زور میشد نفس عمیق کشید. رو کرد به طرف در و چند قدمی به طرف در رفت. اما سر جاش ایستاد. وسط حیاط. خوب گوش داد. صدای خاصی نمیومد اما ترجیح داد از در خارج نشه. رفت رو پشت بام. آروم و پاورچین قدم برداشت و از روی دو سه تا از پشت بام های همسایه ها پرید و رفت و تو تاریکی محو شد.
نیم ساعت بعد داشت از یکی از کوچه ها به طرف خیابون اصلی میومد که چشمش به ماشین گشت پلیس افتاد. فورا راه کج کرد و دو سه قدم که رفت، نشست پشت شمشادها. وقتی خیالش راحت شد که ماشین گشت پلیس دور شده، با احتیاط بلند شد و راه افتاد. خودشو به یکی از پارکینگ های عمومی رسوند. دید جوانکی پشت میزش خوابش برده. با احتیاط و جوری که چهره اش به طرف دوربین مدار بسته نباشه، رفت داخل. یه سمند پیدا کرد و به راحتی درش باز کرد و خوابید تو ماشین. شروع به انداختن سیم کارت جدید روی گوشی همراهش کرد.
بعد از چند دقیقه به نظر پیام داد. نوشت: نظر بهتری؟
نظر نوشت: کوچیکم هادی خان.
هادی نوشت: به بچه ها بگو گم و گور بشن. بگو هر کی هر جا میتونه فرار کنه.
نظر نوشت: روچِشم. هادی خان خودت خوبی؟
هادی نوشت: نمیدونم … وقتی سه تا قتل گردنت باشه و ندونی چرا و چی شده و کجا باید فرار کنی، نه … معلومه که خرابم.
نظر نوشت: هادی خان … ببخشید … ولی فکر کنم دو تا از بچه های ما رو گرفتن!
هادی چشماش شد صد تا. نوشت: مطمئنی؟چطور؟
نظر نوشت: تکلیف چیه هادی خان؟
هادی نوشت: شماها قتل گردنتون نیست. هیچ مدرکی هم علیه شما ندارن. مظنون اصلی منم. ولی اگه توانِ فرار کردن داری، نمون. فرار کن. 
نظر نوشت: تا بخوایم ثابت کنیم که کاره ای نبودیم دهن هممون سرویسه. شما بگو حکم چیه؟ الان کجا بریم؟
هادی نوشت: به عبدی میگم. نیم ساعت دیگه از عبدی بپرس.
اون گوشیش خاموش کرد و با یکی دیگه از گوشی هاش با یه شماره دیگه از عبدی تماس گرفت. عبدی برداشت و گفت: جونم آقا!
هادی گفت: کجایی؟
عبدی گفت: پیشِ گربه هام!
هادی تعجب کرد … اومد بگه مگه چند تا گربه داری که یادش اومد این رمزی بود که تعیین کرده بودند که اگر عبدی در خطر باشه و یا کسی دور و برش باشه، به جای گربه، بگه گربه هام! هادی چشماشو از فشار عصبی بست و خیلی ناراحت شد. گفت: ای وَلا داری داداش.
عبدی هم گفت: خدا به همرات اوستا.

 نظر دهید »

هادی فِرز 

22 مهر 1401 توسط العبد

​اینو که گفت، هادی دید موتی اومده پشت خط! همون لحظه همه عالم و دنیا ریخته بودند سرِ هادی. هادی به نظر گفت: دیگه زنگ نزن. هر کاری داری واتساپ!
گوشیو قطع کرد و رفت رو خط موتی. گفت: تو دیگه چه مرگته موتی؟
موتی که انگار عزرائیل رو سینه اش نشسته بود با وحشت گفت: هادی خان چه خاکی بریزیم تو سرمون؟
هادی هم با عصبانیت گفت: غلط کردی که بهم زنگ زدی! هر کاری داری بیا واتساپ!
اینو گفت و این یکی گوشیش خاموش کرد. رفت سراغ گوشی دومش و مستقیم رفت تو واتساپ. دید صدتا پیام براش اومده. همه هم فقط یه پیام. فیلم گزارش پلیس از یه قتل عام وحشیانه گروهی در یکی از ساختمان های تجاری. که متهمان شناسایی شدند و تحت تعقیب هستند!
هادی رنگش شد مثل گچ! مثل دیوونه ها دور خودش میچرخید. همه لات و لوتا ریخته بودند صفحه هادی و میگفتند چه خاکی تو سرمون کنیم؟
 و هادی …
واویلا…
بیچاره تر از همیشه … 
با سه تا قتل تو پرونده اش…
از نوع وحشیانه …
و هویت شناخته شده …
و از همه بدتر …
تحت تعقیبِ پلیس سراسر کشور!

@Mohamadrezahadadpour

 نظر دهید »

هادی فِرز 

22 مهر 1401 توسط العبد

​هادی هم سرش به طرف در آورد و گفت: جونم آبجی گل!
مرضیه در را باز کرد. وقتی درِ خونه جلوی صورت هادی باز شد، انگار درِ باغ بهشت روش باز شده بود. از بس خنکایی از مهر مرضیه و خونه به جانش رسید. دید مرضیه موهاش شونه کرده و یه کیلیپس صورتی خوشکل گذاشته گوشه موهاش و شالش انداخته دور گردنش که مثلا باکلاس تر به نظر برسه. با یه لبخند هادی کُش که بعد از دو روز فلاکت، حکم آب حیات برای دل هادی داشت.
 یه گاز داد و تا وسط حیاط رفت. مرضیه هم در رو بست و پشت سرش دست میزد و میرفت. وقتی هادی موتورش خاموش کرد، دید مرضیه اومد طرفش. هادی بغلش باز کرد و مرضیه به گرم ترین آغوش زندگیش پناه برد. هادی با شوخی تو گوشش گفت: آبجی بابامون هنوز زنده است؟
مرضیه از بغل هادی جدا شد و نگاهی پشت سرش انداخت که مثلا باباش نشنوه. بعدش آروم گفت: آله … میگه این تُخلِ سگ یه روز منو میکشه!
هادی قهقهه ای زد و گفت: منظورش منم … قربون شیرین زبونیت. مَرضی یه بار دیگه بگو تُخلِ سگ!
مرضیه هم آروم با خنده گفت: تُخلِ سگ!
بازم هادی زد زیر خنده. بعدش مرضیه و هادی با کلی پفک و چیبس به طرف اتاق رفتند. هادی چشمش به اتاق باباش و تشتِ گوشه حیاط افتاد. رو به مرضیه گفت: آبجی تو برو تو اتاق و تا نگفتم بیرون نیا.
وقتی مرضیه رفت، هادی کفش و جورابش درآورد. تشت کنار دیوار برداشت. لوله آب رو هم کشید تا اتاق باباش. وارد اتاق شد. خدا به حق حضرت زهرا نیاره برای هیچ پدر و مادری که محتاج بچه اش بشه. و خدا نیاره برای هیچ بچه ای که بخواد زیر پای بابا یا مامانی عوض کنه که دو روز هست که تمیز نشده! دیگه خودتون بگیرید چی میگم. اما … هادی تا درِ اتاق را باز کرد، برخلاف انتظارش با بوی تعفن برخورد نکرد. جلوتر رفت. باباش سرش تو رادیوی کوچیکش بود. هادی تعجب کرد که چرا اوس مصطفی به محض دیدن هادی، شروع به فحش و نفرین نکرد. هادی دقیق تر نگاه کرد. چرخی تو اتاق باباش زد. دید همه جا شده مثل دسته گل. رفت پایین تخت اوس مصطفی نشست و یه دونه پوشک بزرگسال از سبدِ زیرِ تخت برداشت و میخواست عوضش کنه که اوس مصطفی گفت: لازم نکرده. تمیزه.
هادی خشکش زد. دید واقعا تمیزه. حتی شلوار باباش هم شلوار دو روز پیش نبود و انگار یه نفر عوضش کرده بود! پرسید: کی اینجا بوده؟
اوس مصطفی با بی میلی و چندش گفت: مگه کسی هم برامون گذاشتی که به ما سر بزنه؟
هادی با تعجب گفت: نکنه مَرضی …
اوس مصطفی گفت: از خدا خواسته بودم محتاج تو نشم. ازش خواسته بودم دیگه رنگ و روت نبینم. بازم به معرفت و عقلِ نداشته این دختره زبون بسته … هی … الهی قربون حکمتت برم خدا … اگه پسرِ بی وجود میدی، دخترِ مهربون هم میدی …
هادی خیالش راحت شد. از کنار باباش بلند شد. تشت و لوله را با خودش برد بیرون. هنوز صدای باباش میومد که داشت سرکوفتش میزد. اما دیگه گوشش کار نمیکرد. رفت سراغ مرضیه. مرضیه تا دید هادی اومد طرفش گفت: تَلیز بود؟
هادی که حالی داشت که نمیدونست گریه است یا خنده … خوشحالیه یا شادی … به آبجی گلش گفت: تمیزتر از وقتی که من گربه شورش میکردم.
مرضیه با تعجب گفت: مگه تو گُلبه هم شستی؟
هادی گفت: آره … گربه … تا پریشب میشستمش. بیخیال. میگم مرضی شام چی داریم؟
یه چیزی … سرِ دستی درست کردند و خوردند و یه کاسه هم دادند اوس مصطفی. مطابق معمول، مرضیه دو سه متری داداشش دراز کشید. تسبیحش تو دستش بود و تند تند یه چیزی تو دلش میگفت و دونه های تسبیح رو رد میکرد. هادی هم سرش تو گوشیش بود. یه ربع نگذشته بود که دید مرضیه خوابش برده. انگار یک ساله که خوابه. از بس خسته و عمیق خوابیده بود.
هادی همینجوری تو گوشیش بود که یهو تو واتساپ زنگ خورد. نفری بود که صبح باهاش حرف میزد. هادی رفت تو حیاط و شروع به حرف زدن کرد. هادی گفت: چیه بچه؟
صدا گفت: هادی خان سلام. بدبخت شدیم.
هادی وایساد سر جاش و گفت: چی شده؟
صدا گفت: شما صبح درگیر شدید؟
هادی گفت: نمیشد با مذاکره حلش کرد. طرف داشت هممونو به فنا میداد.
صدا گفت: ببخشید … نمیخواستم من خبر بد بدم … شرمندم … اما …
هادی با عصبانیت گفت: بمیر ببینم چی شده؟!
صدا حرفی زد که هادی همونجا خشکش زد و زمینگیرش کرد. گفت: تو تلوزیون … شبکه استانی … گزارش قتل وحشیانه از سه تا جنازه ای پخش کرده که براتون میفرستم. هادی خان! وقتی اسم و عکس جنازه ها رو پخش کرد، دیدم همون سه نفری هستند که شما …
هادی هول شد. عرق کرد. نفس نفس میزد. یه لحظه تماس قطع شد. دید همون لحظه از گوشی نظر دارن زنگ میزنند. برداشت و گفت: بله!

دید نظره. نظر گفت: هادی خان شما اون سه تا نامردو کُشتی؟
هادی با عصبانیت دستشو به سرش کشید و گفت: نظر نمیدونم … همین حالا خودم فهمیدم … نظر من نزدم که بمیرن!
نظر که صداش معلوم بود گرفته است و خیلی حال خوبی نداره گفت: اما اونا بدون اجازه شما مُردن! آقا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟

 نظر دهید »

هادی فِرز 

21 مهر 1401 توسط العبد

​بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت هشتم»
هادی چشماش باز و بسته بود. پسره همین جوری که وایساده بود بالا سرش، به اون دو نفر گفت: خیلی وقت نداریم. زود باشید.
هنوز حرفش کامل نشده بود که هادی غلت خورد و محکم با پای راستش زد پشت زانوی پسره. پسره درچشم به هم زدنی خودش را بین زمین و هوا دید و محکم با کمر به زمین خورد. هادی مثل برق، از سر جاش بلند شد و دو تا صندلی با هم بلند کرد و محکم و با فریادی که کشید به طرف اون دو نفر پرتاب کرد. یکی از صندلی ها به صورت یکیشون و اون یکی صندلی هم به سینه نفر دوم برخورد کرد و هردوشون نقش زمین و دیوار شدند.
هادی برگشت و در حالی که کمی سرگیجه داشت، دید که پسره میخواد از سر جاش بلند بشه. محکم با کف کفش به صورت پسره زد. پسره با آخ بلندی که گفت، دوباره نقش زمین شد. هادی که دو تا دستش به دو طرف شقیقه اش بود به طرف پسره رفت. پاهاش رو گذاشت دو طرف پسره و نشست رو سینه اش. یه کم قیافه پسره رو تار میدید. با خشم به پسره گفت: وقتی قسم جونِ دخترت خوردی، فکر کردم واقعا باهام حرف داری و یه ذره عاطفه سرت میشه که وسط این جهنم، اسم دخترت میاری! وای به حالت اگه نظر و بچه هاش چیزیشون بشه. هر جا باشی پیدات میکنم و …
هنوز حرفاش تموم نشده بود که یهو یه چیزی مثل سیم از جلوی صورتش رد شد و افتاد دورِ گردنش. نفری که پشت سرش بود داشت محکم فشار میداد که هادی با دو تا مشت، به فرق سرش کوبید و تا سیمِ دورِ گردنش شل شد، از شر سیم خلاص شد. از رو پسره بلند شد و رو به نفر پشت سریش کرد. چنان لگد محکمی به قفسه سینه اش زد که پرت شد به طرف دیوار و سرش محکم به دیوار خورد. همینجوری که میخواست از دیوار سُر بخوره و بیفته زمین، رد خون سرش روی دیوار موند.
هادی فورا رو کرد به طرف پسره. دید پسره میخواد در بره. باهاش گلاویز شد. حواسش هم بود که یه نفر دیگشون داره بلند میشه. سرِ پسره رو گرفت و دو سه بار به تیزی دیوار زد. پسره بیهوش و با سر و صورت و گردن خونی، رو زمین ولو شد. اون یکی هم تا به هادی رسید، با یه چماق محکم به کمر هادی زد. هادی درد زیادی پشت کمرش حس کرد. اما اجازه ضربه دوم به اون نداد. دستشو کشید و به طرف خودش آورد و با دو تا لگد به پاهاش، زمینگیرش کرد و بعدش هم مثل یه توپ آماده، چنان ضربه ای به سرش زد که سرش بعد از برخورد محکم با میز چایی، به زمین افتاد.
هادی هم از ناحیه سر و هم از ناحیه کمر دچار ضربه و آسیب شد. رفت کنار نظر نشست. دید نبض داره و نفس هم میکشه. به دیوار تکیه داد. گوشیش درآورد و رفت سراغ واتساپ. تا اون  طرف خط برداشت، هادی گفت: اوضاع خرابه. فورا هر کی تو دست و بالته، بفرست تو. فورا.

اینو گفت و دیگه نفهمید چه شد.
وقتی چشماش باز کرد، دید رو تخت دراز کشیده و عبدی و موتی و الهه بالا سرش هستند. الهه گفت: وای خدا رو شکر. به هوش اومد.
عبدی گفت: نصف جونم کردی آقا. سلام. منو میتونی ببینی؟
هادی سرشو به نشان تایید تکون داد. موتی گفت: هادی خان سرت سلامت. خیلی خدا به هممون رحم کرد.
هادی تا صدای موتی شنید گفت: با پیرمرده چیکار کردی؟
موتی جواب داد: مرده و قولش. وقتی دهنش سرویس کردم و خودش و ماشین خوشکلش خط خطی کردم، فرستادم رفت. یه فیلم هم ازش گرفتم که بعدا شاخ نشه.
هادی گفت: گه خوردی! بی شرف مگه ما …
موتی فورا گفت: نه آقا … اشتباه نکن … اعترافات خودشه … مجبورش کردم از روی گوشیش همه چیو توضیح بده و ابراز ندامت کنه.
الهه گفت: حالا خودتون ناراحت نکنید آقا هادی. همین که سالمید خدا را شکر.
هادی پاشد نشست و دور و برش رو نگاهی انداخت. گفت: پس کو بچه ها؟ نظر و بقیه کجان؟
عبدی گفت: صلاح نبود بیاریمشون اینجا. حالشون بدک نیست. نظر هنوز به هوش نیومده اما یه دکتر جواز باطل بالا سرشه. بچه خوبیه. گفت همه چیش ردیفه.
من چند ساعته که بی هوشم؟ از کی اینجام؟
موتی گفت: بچه هایی که پارکینگ و پایین منتظر بودند دو دقیقه ای اومدن بالا و شما و بچه ها رو کشیدند بیرون. از اون موقع، چهار پنج ساعتی میشه.
الهه گفت: شما همش بیهوش نبودید. بعد از نیم ساعت به هوش اومدید. بعدش خوابیدید. یادتون نیست؟
هادی چیزی از به هوش اومدن و این چیزا یادش نمیومد. از عبدی پرسید: همه چی ردیفه؟ حسابا پر شد؟
عبدی گفت: ها آقا. خیالت تخت. حساب همشون شارژ شد. کاری که امروز شما کردی، نه نه و بابای آدم در حقِ آدم نمیکنه.
هادی ازسر جاش بلند شد. موتی گفت: آقا باید استراحت کنی. شاید سرت گیج بره.
هادی گفت: از پریشب تا حالا بابام …
دیگه کلامش ادامه نداد. بقیه هم چیزی نگفتند. هادی موتورش برداشت و رفت. تو راه، کلی پفک و چیبس و شیر کاکائو و آدامس برای آبجی مرضیه گرفت. وقتی به خونه رسید، میخواست کلید بندازه و بره داخل. اما لبخندی زد و کلیدش گذاشت تو جیبش. زنگ زد. چند ثانیه بعدش صدای مرضیه اومد که از پشت در گفت: دا خادی گلی!

 نظر دهید »

هادی فِرز 

21 مهر 1401 توسط العبد

​پسره خم شد و همینطوری که پایین بود و داشت چایی خشک میریخت تو قوری، صداش میومد و همین جور ور میزد: آره … میگفتم … تا اینکه با یکی آشنا شدم … دعوتم کرد یه استکان چایی … اتفاقا اونم چاییش هندی بود. مثل خودم با چایی کارخونه ای و ایرانی حال نمیکرد. (اومد بالا و قوری را گذاشت کنار چایی ساز برقی و ادامه داد) آره … منم خوردم و نشستیم نیم ساعت حرف زدیم … دید جربزه اش دارم … دید میتونه روم حساب کنه … دید اگه یه کم بِهَم اعتماد کنیم، میتونه خونه و زندگیش به من بسپاره و خیالش از بابت همه چی راحت باشه.
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 
که صدای قل قل کردن آب اومد. املت هم آماده شده بود. نون سنگک از فریزر درآوردند و گرمش کردند. پسره هم چایی بار گذاشت. میز چیدند. پسره نشست همون جایی که هادی نشسته بود. بقیه هم سر یه میز بزرگ دیگه. همه چی تقسیم کردند. املت. نمک پاش. خیار خرد شده. فلفل سیاه. و استکان های چایی!
مشغول خوردن شدند. هادی خیلی حواسش بود. دید پسره همینطوری که داره پر حرفی میکنه، یه لقمه گنده گرفت و شروع به خوردن کرد. وقتی دید پسره داره دو لپی میخوره، هادی یه تیکه نون برداشت و یه کم املت گذاشت وسطش و خورد. دید خوشمزه است. از لقمه دوم به بعد، راحتتر زد بالا.
پسره ادامه داد: اینجوری شد که لقمه اول خوردیم … بار دوم ما رو برد کبابی … بار سوم رستوران … تا یواش یواش راه پول درآوردن یادم داد.

هادی گفت: ینی راه چاپیدن جیب مردم؟ راه بدبخت کردن چارتا ضعیف بیچاره؟
پسره که تو دهنش پر بود گفت: نه … اشتباه نکن … این ابتکار خودم بود … من راه اونو ادامه ندادم … دیدم وقتی عقلم میرسه و میتونم بیشتر پول دربیارم، چرا خودم آقای خودم نباشم؟
هادی اشاره ای به کاغذ اسامی کسانی کرد که پسره حقشون خورده بود و گفت: اینجوری؟
پسره گفت: آدما مهمون استعداد و عقل و هوششون هستند. باید اندازه هوش و استعدادت پول تو جیبت باشه. کسی که نمیتونه ده بیست دلار تو حسابش حفظ کنه و فقط رویای پولدار شدن تو کله اش داره، همون بهتر که کُلا نداشته باشه… ضمنا … اگه من نزنم، یکی دیگه میره سراغش!
پسره بلند شد رفت سراغ قوری چایی. جوش اومده بود. اول رفت سراغ میز بزرگه. دید نظر و بچه هاش تا بالای دهنشون جورابا را زدند بالا و دارند املت میخورند. خنده اش گرفت. برای اونا چایی ریخت. برای دو تا آدم خودش هم چایی ریخت. بعدش رفت سراغ هادی و قوری را گذاشت رو میز و نشست روبروی هادی.
پسره: بگذریم … میخوام روت حساب کنم. میخوام با هم کار کنیم. تو خیلی باهوشی. من امروز فهمیدم در برابر تو هیچ پُخی نیستم. هستی بزنیم تو یه کار نون و آبدار؟
هادی: حرفتو بزن!
پسره: نه دیگه … ببین … گردن کشی نکن … گردن کشی و کلفت حرف زدن مالِ نیم ساعت پیش بود. الان داریم مذاکره کاری میکنیم. تو مذاکره، باید نظر طرف مقابلت جلب بشه.
هادی با بی حوصلگی یه تیکه نون برداشت و یه لقمه دیگه زد.
پسره گفت: من سه چهار تا مثل خودم … بلکه از خودم شاخ تر سراغ دارم … دیگه نمیخواد از زندگیت مایه بذاری … خودم خرجشو میدم … سراغ اونا هم برو و هر چی بلند کردی، بده چارتا مستحق!
هادی فقط نگاش میکرد و لقمه شو میجوید. پسره لیوان هادیو کشید جلو و یه چایی داغ و خوش عطر و درجه براش ریخت. بعدش گفت: نظر مثبتت چیه؟
هادی گفت: کِیَن؟
پسره گفت: پرونده همشونو میذارم تو دستت. حتی شده میفرستمت خارج تا بتونی …
همینطوری که داشت حرف میزد، هادی استکانش برداشت تا چایی بخوره. پسره حرفشو تغییر داد و گفت: این چایی بابام از هند آورده. با چای احمد خان که به اسم هندی میندازن به مردم، تومنی همون قدر توفیر داره. یه لب برو ببین چه چیزِ حقی گذاشتم جلوت!
اینو که گفت، صدای افتادن چیزی، نظر هادی رو جلب کرد. لیوان چاییش که تا لبش برده بود و یه قلب خورده بود، برگردوند سر جاش و نگاهی به پشت سرش کرد. دید اون سه تا خم شدند رو میز و ولو شدند. نظر هم از پشت سر افتاده رو زمین و داره کف میکنه. داشت از دهنش کف میومد بالا.
هادی برای لحظاتی حتی صدای قلب خودشو شنید. با دیدن اون صحنه، قلبش داشت میومد تو دهنش. نظر همین طور که کف و خون میاورد بالا، صدای خُرخُر وحشتناکی هم میداد. دو تا آدمای پسره هم داشتند میخندیدند. هادی برگشت و نگاهی به پسره انداخت. دید چشماش جایی نمیبینه. فقط صدای نحسِ پسره رو مثل اکو تو گوشش میشنوه. برگشت دوباره به نظر و بچه هاش نگاه کرد. دید اون دو تا نره خر پاشدند و دارن چایی های داغ رو سر و کله بی هوشِ بچه های نظر میریزند.
هادی نتونست خودشو کنترل کنه. از رو صندلیش سُر خورد و افتاد پایین. صورتش چسبیده بود به زمین. دید یه چیزی مثل شَبح داره میاد سراغش. قهقهه میزنه و میاد… و یه چیزی … سوزش عجیبی … از آب جوش داغ تر … رو صورتش حس میکرد …
#دلنوشته_های_یک_طلبه 

@Mohamadrezahadadpour

 نظر دهید »

هادی فِرز 

21 مهر 1401 توسط العبد

​بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت هفتم»
هادی و پسره به هم زل زده بودند. نظر و بچه هاش از استرس داشتند میمردند. مدام این پا و اون پا میکردند و دلشون میخواست فقط اون لحظه هادی دهن باز کنه و یه کلمه حرف بزنه و پسره از خر شیطون بیاد پایین و اونا هم گورشون گم کنن و بروند.
اما … هادی دهن باز کرد … ولی نه اونطوری که پسره دلش میخواست … هادی با صدای محکم و چشمای پر از خون و خشم گفت: ببین عوضی! اگه کسی پشت ماجرا بود، دیگه لازم نبود تمام زندگی خودم و بابای علیل و خواهر زبون بسته ام بذارم پای هک کردنِ سیستمِ تویِ حروم زاده و ته و توی همه چیتو دربیارم! پس با کسی که الان آتش فشان هست و کل زندگیش با اختیار خودش داده تا الان با تو چشم تو چشم باشه، کلکل نکن. من چیزی برای از دست دادن ندارم. به ابالفضل کاری بر سرت میارم که کسی تشخیصت نده!
پسره … نه اینکه فکر کنین ترسید … نه … جَلَب تر از این حرفا بود … اما … تصمیمشو گرفت و در ثانیه های آخر، کد سبز رو وارد کرد و اینتر کرد. وقتی اینتر کرد، هادی گوشیشو درآورد و ازطریق واتساپ با اون یارو تماس گرفت. گوشیو برداشت و با خوشحالی گفت: انجام شد! حله هادی خان! خدا از بزرگی کَمِت نکنه.
هادی هم نفس راحتی کشید و گوشیشو کلا خاموش کرد و گذاشت تو جیبش. برگشت و به نظر گفت: جمع کنین بریم!
نظر هم داشت جمع و جور میکرد که پسره به هادی گفت: من هر کاری گفتی کردم … حساب بابامو خالی کردم … بین دویست و خورده گدا گشنه تقسیم کردم … حتی بهت اعتماد کردم و وقتی گفتی همه این نقشه کار خودته، باور کردم … اما … الان صبحونه نخوردم … این دو نفرم نخوردند … باهات حرف دارم … بمون … نیم ساعت … هم صبحونه بخوریم … هم چایی بزنیم … و هم دو تا نخ سیگار بزنیم و دو کلوم حرف بزنیم.
هادی نگاه عمیقی بهش کرد و گفت: این کارایی که کردی وظیفت بوده … هیچ منتی هم سر من نداری … مال مردمو که بالا کشیده بودی، بهشون با یه کم سود برگردوندی … حتی تو جیب منم نرفته … اگه یک ریال از اموال کثیف تو و بابات تو جیبم رفته باشه، از خونِ سگ بر من حروم تر … پس واسه من لوتی بازی درنیار …
پسره گفت: درسته … اصلا همش حق با تو … ازت خوشم اومده … به جان دخترم که عزیزتر از اون تو زندگیم ندارم، ازت خوشم اومده … فقط میخوام باهات حرف بزنم … قسم خوردم مَرد … حرفامو بشنو! شاید به دلت نشست و با هم کار کردیم.
هادی فقط نگاش کرد. فقط نگاه. پسره هم فورا سواستفاده کرد و رو کرد به اون دو نفر و گفت: پاشین ده دوازده تا تخم مرغ املت کنین که ضعف کردم. چاییش با خودم. میخوام یه مهمونی بگیریم.
نظر و بچه هاش نفس راحتی کشیدند. اون دو تا کارمنده هم رفتند سراغ آشپزخونه. یکی از غول بیابونیا رفت دسشویی. دومی هم نشست رو صندلی. همون که خیلی عرق کرده بود. نظر اومد طرف هادی. درحالی که پسره داشت کتش بیرون میاورد، نظر آروم درِ گوشِ هادی گفت: هادی خان تا عمر داریم مدیونتیم. دستت درست.
هادی اما فکرش مشغول بود. سری تکون داد و کنار پنجره رفت. بیرون رو چک کرد. خبری نبود. همه چی عادی بود. آروم به نظر گفت: چک کن ببین پارکینگ همه چی ردیفه؟
نظر داشت تماس میگرفت با آدمی که تو پارکینگ کاشته بود که پسره رفت سراغ آشپزخونه. هادی هم قدم قدم دنبالش رفت. پسره شروع کرد شعر بافتن. پسره: فکر نکن من از اولش اینجوری بودم. تا ده سال پیش یکی بودم مثل همینایی که دور و برت هستند. به منم میگفتن آقا! یواش یواش فهمیدم بی مایه فتیره! پول میخواد. یه آخوندی بود که میگفت آقایی خرج داره! از این حرفش خوشم میومد. راس میگفت. فهمیدم اگه نتونم خرجِ خودم و نوچه ها در بیارم، وقتِ گشنگی، همین نوچه ها منو میکنن یه لقمه چرب! میخورَنَم.
اون دو تا هم داشتند گوجه خرد میکردند و تخم مرغ میشکستند. بوی روغن داغ و نمک و آتیش، آشپزخونه رو گرفته بود. بچه های نظر هم داشتند پورتفوشون چک میکردند و خوشحاااااال. رو اَبرا بودند.
هادی روشو برگردوند و به پسره نگا انداخت. دید در چشم به هم زدنی، چایی ساز برقی روشن کرده و داره آب جوش میاره و الان دنبال چایی هندی مخصوص میگرده. پسره قوری دستش بود و داشت این ور و اون ور نگا میکرد که به یکی از آدماش گفت: صد دفعه گفتم چایی هندی منو دست نزنین.
آدمش گفت: پایینه. کشو آخر. خودتون گذاشتین.

 نظر دهید »

هادی فِرز 

21 مهر 1401 توسط العبد

​پسره صفحه رو برگردوند. چشماش چهار تا شد. هادی گفت: سه چهار ماه قبل، اون دو ساعتی که سیستمت هک شد، کار بچه های من بود. من برای اون دو ساعت، خیلی هزینه دادم. تمام سرمایه ای که در طول کلّ جوونیم به دست آورده بودم دادم تا اینکه فقط بفهمم کی هستی و چی داری؟ پس با من شوخی نکن. امتحانم نکن. نخواه با هم درگیر بشیم.
پسره گفت: چرا همون موقع که هکم کردی، حسابم خالی نکردی؟

✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 

هادی گفت: کیف نمیداد. اتفاقا کسی که هکت کرد، اجازه این کارو ازم گرفت اما بهش اجازه ندادم. دوس داشتم یه دادگاه کوچیک تشکیل بشه و یه گپِ دو نفره بزنیم و بعدش با دست خودت حساب اینا رو پر کنی!
پسره پوزخندی زد و گفت: حساب اینا رو پر کنم! چاییدی رابین هود!
هادی گفت: نه … نچاییدم … اشتباه نکن … تو فقط از الان هفت دقیقه وقت داری. اگه بشه هفت دقیقه و نشه اونی که باید بشه، با اینا طرفی. (اشاره ای به نظر و بچه هاش کرد.) اینا جزء مالباختگان هستند.
پسره نگاهی به غول های اطرافش انداخت و زهره ترک شد. گفت: الان ینی چی؟ چیکار کنم؟
هادی لیست دوم رو درآورد. گفت: اینا … بگیر … سه نفرید … خودت و این دو نفر … الان یک دقیقه اش رفت. من دارم تلاشم میکنم که روی پوست هیچ کدومتون خط و خشی نیفته. تا برید سیستمتون روشن کنید یه دقیقه دیگه هم میره و فقط چهار دقیقه وقت براتون میمونه. حالا یا فقط چهار دقیقه تا پایان زندگیت مونده یا همکاری میکنی و چند سال دیگه هم زنده میمونی.
پسره لیست دوم رو گرفت. هادی گفت: آهان … راستی … برای همشون خرید و فروش بزن. تمام سهم های نفتی دریای شمال را که تو کانال متوسط هست و فقط همین امروز بازه، بخر و بزن به حساب اینا. تاکید میکنم؛ تمام سهم هایی که به اینا میدی، باید کاملا قانونی و رسمی خرید و فروش بشه. ضمنا از حساب خودت نه. چون میدونم که حساب ارزی خودت، حساب مشترک هست و نیاز به تایید شریکت داره. از حساب ارزی بابات برداشت کن. راستی … بچه ها ترتیبی دادند که الان خودت و این دو تا نره خر، به صفحات این 255 نفر دسترسی زماندار دارید. من جای شما باشم معطل نمیکردم.
پسره به اون دو نفر اشاره کرد و سه نفرشون رفتند پشت سیستماشون. هادی رفت تو واتساپ و با اون طرف خط که مشخص نبود کیه شروع به حرف زدن کرد.
هادی: ردش بزن. شیطنت نکنه.
پشت خط: حواسم هست. زود تسلیم نشد؟
هادی: چرا … نگران همینم.
دقیقه ها سپری نمیشد. نظر مدام با نوک انگشت اشاره دست راستش کف کله اش را از روی جورابی که رو سرش کشیده بود، میخاروند. یکی از گوریل ها از بس عرق کرده بود، جورابی که رو صورتش بود خیس شده بود. هادی نگاهش به ساعت بود و گاهی به چهره پسره زل میزد. اما چهره پسره … یه جورایی مصمم … نترس … پیچیده …
هادی رفت تو واتساپ. تماس گرفت. گفت: داره چیکار میکنه؟
پشت خط گفت: دارن انتخاب میکنن … تند تند سفارش خرید ثبت میکنند … از اون طرف هم پول کم میشه … اما … یه چیزی …
هادی: حرف بزن گور به گور شده!
پشت خط: واسه هیچ کدومش تایید نهایی نمیزنه … صفحه ها را فقط باز میکنه و سفارش میزنه اما نهاییش نمیکنه!
هادی رفت کنار پنجره و آروم بهش گفت: تو نمیتونی این گهو بخوری؟ تو فقط میتونی چکش کنی؟
پشت خط: کار من نیست به ابالفضل!
هادی قطعش کرد. رفت بالا سر پسره. دستشو آروم گذاشت زیر چانه پسره و آورد بالا. زل زد به چشماش و گفت: چرا تایید نهایی نمیزنی؟
پسره لبخندی زد و گفت: الان داره چیزی حدود سه چهار هزار دلار جابجا میشه. همه اش هم از صرافی غیر قانونی که نمیتونه بعدا پیگیری قانونی کنه. اینجا فقط یه دلال خونه است که خودت تهِ آمارشو درآوردی. اینکه چطور ردمو زدی، دمت گرم. اینکه چطور فهمیدی همه اش کار خودمه، دس خوش. حساب کتاب همه چیمو داری، پرچمت بالا. اما تایید مرحله آخرو نمیزنم مگر اینکه بهم بگی به کجا وصلی؟
هادی سکوت کرد و فقط زل زده بود. ثانیه های آخر بود. سی چهل ثانیه بیشتر نمونده بود. یه نفر از کارمنداش گفت: آقا کار من تموم شد. پنجاتاش رفت. 
اون یکی هم گفت: آقا کار منم تمومه. هفتاتاش رفت.
پسره به هادی گفت: این 120 تاش. 132 تاش هم من با دسترسی خودم انجام دادم و همه اش ردیفه. کافیه کدِ سبزو بزنم و خلاص! این از من. تو هم برادریتو ثابت کن و بگو کیه پشت ماجرا؟ این کارا و آمارا کارِ آدم عادی نیست. باید یکی یا یه جریانی پشتت باشه. بگو تا کدِ سبزو که فقط خودم میدونم بزنم و خلاص!
لحظات سختی برای هادی بود. همه چی بستگی به اون کد سبز داشت. اگه هادی لب باز میکرد و اون پسره هم سر قولش میموند و کد رو وارد میکرد و میزد، زندگی 255 تا بیچاره مال باخته‌یِ در ورطه‌ی سقوط به تهِ دره بدبختی، جان تازه میگرفت.
تایمر هادی به شمارش معکوس افتاد …
دوازده …
یازده …
ده … 
نه …
هشت …
هفت …
شش …

#دلنوشته_های_یک_طلبه 

@Mohamadrezahadadpour

 نظر دهید »

هادی فِرز 

21 مهر 1401 توسط العبد

​بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت ششم»
بالاخره اون شب، صبح شد. اما برای هر کسی یه جور خاص. برای نظر و بچه هاش کنار دروازه قرآن. رو چمنا. رو آسفالت. دو سه تا دیگه از لات و لوتا تو خیابونا. برای الهه یه جور. برای آبجی مرضیه و اوس مصطفی یه جور دیگه. و هادی و موتی هم در حال قصاص گرفتن از سلول به سلولِ یه پیرمرد عوضی!
صبح شنبه شد. هنوز ساعت هفت و بیست دقیقه نشده بود که هادی در حالی که کلاه و ماسک داشت، برای بارِ آخر از جلوی صرافی رد شد و سر و گوشی آب داد. کل خیابون رو تا ته رفت و از اون طرف، پیچید به طرف میدون اصلی و همچنان ادامه داد. وقتی دو تا خیابون از خیابون صرافی فاصله گرفت، یه گوشه وایساد و گوشیش درآورد و در واتساپ، برای نظر تماس گرفت. نظر گفت: جونم آقا!
هادی: اوضاع چطوره؟
نظر: خودتون دیدید آقا. یه جوریه. خزِ.
هادی: پس تو هم فهمیدی! ده دقیقه بیشتر تا شروع وقت نداریم. بچه هات سر جاشونن؟
نظر: ها آقا. منتظر دستور.
هادی: دارم ماشینِ پسره رو میبینم. پشت سرش میام. وقتی ازش رد شدم شما شروع کنین.
نظر: رو چِشَم آقا. ما آماده ایم.
هادی در حال باز کردن پوست آدامسش بود که یه سورنتوی مشکی رد شد و رفت. هادی هم موتورش روشن کرد و رفت. از اون طرف، نظر داشت چسبِ دستکشش محکم میبست و به دور و ور نگا مینداخت. پسره همین طوری اومد و اومد تا از میدون هم رد شد و وارد خیابون اصلی صرافی شد. هادی هم مثل حضرت عزرائیل دنبال سرش اما با فاصله حرکت میکرد. پسره از تو آیینه، پشت سرشو یکی دو بار نگاه کرد اما خبر خاصی نبود و چیز خاصی نظرشو جلب نکرد. اومد و اومد تا اینکه نزدیک صرافی شد. چراغ راهنمای سمت چپو زد و میخواست عرض خیابون رو طی کنه که هادی ازش گذشت.
نظر با دیدن هادی، جورابو کشید رو صورتشو و به بچه هاش سری تکون داد.  ماشین پسره وایساده بود پشت درِ برقی که یواش یواش باز بشه و وارد پارکینگ بشه. نظر و سه نفر دیگه با احتیاط و بدون جلب توجه و مثل عابران پیاده و معمولی، از دو طرف، به طرف ماشین پسره نزدیک شدند. 
به محض اینکه در باز شد و ماشین رفت داخل، نظر و بچه هاش وارد پارکینگ شدند. اولی رفت سراغ اتاق نگهبانی و با یه حرکت زد به گردن نگهبان و بی‌هوشش کرد. بعدش هم نگهبانو کشید یه طرف و گوشه ای خوابوندش. خودش نشست پشت سیستم و به یکی از مانیتورها زل زد. چند لحظه بعد، در حالی که پسره از هیچ جا خبر نداشت و به خودش مشغول بود، نظر و بچه هاش به پشت یکی از درها رسیدند. نظر به دوربین کنار در نگاه کرد. کسی که تو اتاق نگهبان نشسته بود، به محض دیدن نظر، با اشاره به یک دکمه، در را برای اونا باز کرد.
پسره از ماشینش پیاده شد. خیلی معمولی، یه خمیازه کشید و قدی کشید و ماشینش قفل کرد و به طرف آسانسور رفت. از یه طرف دیگه، بچه هایی که بیرون بودند، به دو بخش تقسیم شده بودند. گروه اول، یک تصادف ساختگی در سر چارراه به وجود آوردند. به دو دقیقه نکشید که چهار طرف چهارراه، ترافیکی طولانی و اعصاب خرد کن راه افتاد. ماشین ها کله صبحی تو هم قفل شدند و صدای بوق و عصبانیت فضای چهارراه را فرا گرفت.
پسره تو آسانسور بود. به طبقه سوم رسید. به محض اینکه پیاده شد و به طرف درِ صرافی رفت، دو تا از کارمنداش که آقا بودند، جلوی پاش بلند شدند و همگی رو به طرف در ایستادند تا پسره در را باز کند و بروند داخل. که درِ آسانسور دوم باز شد و نظر و سه تا غولِ بی شاخ و دم دیگه بیرون آمدند و به محض باز شدن در صرافی، پسره و اون دو نفر دیگه رو هل دادند داخل و همگی رفتند داخل و در را بستند.
پسره و دو تا کارمندش افتادند رو زمین. تا بلند شدند نظر گفت: سلام. صبحتون اگه بخیر نشد، درعوض میتونه روزتون بخیر بشه. علاقه ای به استفاده از زور نداریم. وقتمون هم تلف نمیکنیم. فقط یه ربع وقت داریم و بعدش هم شما را به دست خدای مهربون میسپاریم.
هر کدوم از بچه های نظر، یه نفر رو گرفتند و نشوندند روصندلی های صرافی. نظر نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که صدای در اومد. نظر در را باز کرد و هادی مثل جنتلمن ها وارد شد. اون سه تا غول بیابونی، به محض دیدن هادی، دستشون رو سینه گذاشتند و احترام گذاشتند. اما سلام نکردند و حرفی نزدند. هادی هم جوراب داشت. وارد شد. پسره با دیدن هادی، وحشت کرد. با اینکه نمیشناخت اما با دیدن استیلِ گَنگِ هادی، خودشو باخت و آب دهانشو قورت داد.
هادی صندلی گذاشت و نشست روبروی پسره. گفت: من خیلی اهل طول و تفصیل نیستم. یه لیست 255 نفره دارم. اینا اونایی هستند که تو در طول دو سال بیچاره شون کردی. خیلی قانونی و شیک و بدون اینکه ردپایی ازت بمونه.
کاغذ را گرفت روبروی پسره و اون هم کاغذو گرفت و نگاهی بهش انداخت. هادی ادامه داد: آمار داراییت دارم. کانالهایی که سهامت تو اونا ذخیره کردی، پشت همین صفحه نوشتم.

 نظر دهید »

هادی فِرز 

20 مهر 1401 توسط العبد

​هادی: گوشی موتی روشن شد. امکان داره تحت تعقیب باشه و با روشن شدن خطش، ردمون بزنن.
نظر: آهان. از اون لحاظ. چشم. میریم. کجا بریم آقا؟
هادی گفت: هر کسی یه جا بره. متفرق شین. سر ساعت هفت و نیم صبح، سه راه معدل باشین. کنار باجه قدیمی.
نظر: رو چِشَم. خودم بمونم پیش شما؟
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 
هادی: نه … تو هم برو … نزدیکم نباش.
عبدی گفت: منم برم؟
هادی گفت: نه … تو به کارِت برس.
اینو گفت و رو کرد به موتی و گفت: بریم؟
موتی گفت: نوکرم آقا … بریم …
در مدت دو دقیقه دخمه و گاراژ تخلیه شد و عبدی موند و گربه اش.
موتی هادی رو برد به خونه خودشون. یکی از کوچه های پایینِ دروازه سعدی. هادی تو حیاط خونه، رو تخت نشست. موتی رفت داخل و بعد از چند لحظه با الهه اومد. الهه به هادی سلام کرد. هادی هم جوابش داد. هادی گفت: ببین آبجی! دو تا سوال ازت میپرسم. جواب هر کدومش فقط یه کلمه است.
الهه که دختری 22 ساله و زیبا رو بود با دلهره گفت: بفرمایید.
هادی گفت: پیرمرده ازت آتو داره؟ چیزی دستش داری که نباید دستش باشه؟
الهه گفت: نه خدا را شکر … هیچی …
موتی گفت: آبجی اگه چیزی هست بگو! هادی خان میخواد کمکمون کنه. عکسی مکسی چیزی نداری دستش؟
الهه بیچاره که بغض داشت گفت: نه … مطمئنم … اگه چیزی بود، به خودت میگفتم.
هادی گفت: چرا آمارِ صرافی رو به موتی دادی؟ مگه صرافی مالِ پسرش نیست؟
الهه برای لحظاتی سکوت کرد و سرشو انداخت پایین. سکوت سنگینی در اون جمع سه نفره حاکم شد. از اون جنس سکوت ها که آدم دلش میخواد بمیره اما چیزی که ازش وحشت داره، نشنوه!
الهه یهو زد زیر گریه. موتی که دنیا داشت دورِ سرش میچرخید، محکم به پیشونی خودش زد و رو کرد اون طرف و از ته دل گفت: وااااااای … وااااااااااای … تنِت زیرِ گِل موتی! تنت زیر گِل …
الهه که دیگه هقهق میکرد، نتونست حرف بزنه. هادی که عصبانیت و خشم از پیشونی و صورتش موج میزد، تحمل نکرد و بلند شد و چند قدمی راه رفت. موتی گیر داده بود به الهه که بگه ماجرا چیه؟ که هادی همین طوری که پشتش به اونا بود گفت: ولش کن موتی. اذیتش نکن. بذار بره داخل.
الهه رفت داخل. موتی داشت روانی میشد. دو سه تا چک محکم زد به صورت خودش. لب پاینیش را جوری گاز میگرفت و با مشت به صورت خودش میزد که اگه هادی محکم بهش چک نمیزد به خودش نمیومد. هادی سرشو گرفت تو دستش و گفت: آروم باش. آروم. آروم گفتم.
وقتی موتی آروم شد، هادی بهش گفت: داره دیر میشه. به الهه خانم بگو همین امشب با باباهه قرار بذاره. باید تا هستیم کارِ این پیرِ سگو یه سره کنیم. فردا دیگه دستمون بهش نمیرسه.. فردا فقط وقتِ جهنمِ پسره است. امشب باباهه و فردا پسره. پاشو ماشالله. پاشو مشتی.
موتی هم سرشو تکون داد. با شیدن این جملات هادی، انرژی گرفت. آرام تر شد. بلند شد و رفت داخل.
دو ساعت بعد سر و کله یه مرد حدودا شصت ساله با ماشین گرون قیمت، خیلی  شیک و خوشحال و قبراق و سر حال پیدا شد. تا تو ماشین بود، سه چهار بار عطر زد و خودش و لپای شیش تیغ کرده اش را تو آینه وارانداز کرد. پیاده شد. نفس عمیق کشید. تمام ریه هاش از هوای تازه پرکرد. به طرف در رفت. زنگ نزد. با گوشی تک زد و همون لحظه، در را براش باز کردند.
همه این صحنه ها را دختره که در تاریکیِ سر کوچه، پشت دیوار ایستاده بود تماشا کرد. بعدش برگشت و به دیوار تکیه داد. سرش به طرف آسمون برد و به ستاره ها نگاهی کرد و نفس عمیقی کشید. راننده اسنپ که سه چهار قدمی الهه ایستاده بود شیشه را کشید  پایین و گفت: خانم سوار نمیشید؟ داداشتون گفتند معطل نکینم و بریم.
الهه سوار اسنپ شد و رفت.
رفت و اون پیرمرد بخت برگشته و بولهوس را با دو نفر تنها گذاشت.
 با یکی که آبجیش بی آبرو شده و اون لحظه اسیدِ خالصه.
یکی هم یه خلافِ وحشیِ ناموس پرستِ گُر گرفته!

 نظر دهید »

هادی فِرز 

20 مهر 1401 توسط العبد

​بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت پنجم»
دقایق حساسی برای موتی بود. دید بقیه دارن کم کم دورِ اون و هادی جمع میشن و همه دارن بهش نگاه میکنند. عرق سرد کرده بود. مثل وقتی آدم میبینه دقیقه آخر عمرش هست و دیگه نه راه پیش داره و نه راه پس. با لرزش به هادی گفت: هادی خان باید تنها صحبت کنیم. خواهش میکنم.
هادی اشاره ای به بقیه کرد. نظر رو به بقیه گفت: متفرق شین.
همه کنار رفتند. هادی راه افتاد و موتی هم دنبالش. آخر همون دخمه، یه در کوچیک بود که به یه دخمه دیگه راه داشت. هادی و موتی اونجا تنها شدند. هادی گفت: میشنوم!
موتی که دیگه داشت اشک از گوشه چشماش میومد گفت: هادی خان من به شما دروغ نگفتم. همه آمارها درسته و …
هادی با جدیت هر چه تمامتر گفت: جواب منو بده! وگرنه من میرم و میگم نظر بیاد داخل. خودت میدونی نظر چه دل پری ازت داره.
موتی با استرس زیاد گفت: چشم … چشم هادی خان … راستش … راستش … الهه نه خرابه و نه نامزد اون پسره است … الهه …
هادی یه شیشه نوشابه برداشت و محکم زد به دیوار و یه طرفش را خرد کرد و به طرف موتی حرکت کرد … موتی تا میخواست خودشو بکشه کنار، پاش پیچید و خورد زمین! هادی رفت بالا سرش … قسمتِ خرد شده شیشه نوشابه رو گرفت به طرف چشم موتی … همون چشمی که خال درشت داشت … گفت: درست حرف بزن وگرنه خالِ گوشه چشمتو با همین شیشه درمیارم!
موتی که داشت نفسش بالا میومد با فریاد گفت: باشه … باشه هادی خان … گه خوردم … میگم … میگم … خواهرمه … به قرآن مجید قسم الهه خواهرمه!
هادی به چشمای وحشت زده موتی زل زد. لحظاتی بعد، گردن و یقیه موتی رو رها کرد. شیشه خرد شده رو از کنار صورت و چشم موتی کشید کنار. نشست کنارش. موتی هم که دراز کشیده بود رو زمین، به هقهق افتاد. هادی گفت: پاشو بشین و همه چیو از اول برام بگو!
موتی نشست کنار هادی. صورتش پاک کرد. یه کم آرومتر که شد گفت: این پسره کاره ای نیست. ینی هستا. تمام اون دم و دستگاه مال پسره است. اما من بخاطر کینه ای که از باباش دارم، میخوام یه شبه همه دودمانشو بفرستم هوا. من به شما دروغ نگفتم هادی خان. حساباشون پُره. علاوه به صرافی مرکزی، حتی دسترسی به بانک مرکزیش هم فعاله. اما …
هادی گفت: زود باش! اما چی؟
موتی گفت: پارسال بابای این پسره به زور، خواهرمو میکشونه به باغش و یه جمله عربی میخونه که خواهرم معنیشو نمیدونست. بعدش به خواهرم میگه بگو قبلتُ! خواهرمم از همه جا بی خبر، میگه. بعدش این باباهه میگه دیگه بخوای یا نخوای تو زنم شدی و هیچ جوره نمیتونی ازم جدا بشی الا اینکه خودم بخوام. خواهرمم شروع میکنه و خودشو میزنه و زمین و آسمون میره اما بهش میگه دیگه فایده نداره. گولش میزنه و بی آبروش میکنه. بعدشم بخاطر اینکه دهنشو ببنده، استخدامش میکنه تو صرافی!
هادی نفس عمیقی کشید و گفت: میخواسته همیشه در دسترسش باشه.
موتی دوباره زد زیر گریه و گفت: منم همین فکرو میکنم. ولی الهه از وقتی رفته اونجا و یه قرون دو زار گیرش میاد، عذاب وجدانش بیشتر شده. هر شب گریه میکنه. دیگه نمیخنده.
هادی گفت: چون فکر میکنه داره حق السکوت میگیره. چون حس میکنه شده فاحشه و قیمت پاکدامنیش میره تو جیبش.
موتی گفت: خاک بر سر من که اینقدر ازش دور بودم که بعد از هفت هشت ده ماه فهمیدم.
هادی گفت: چطوری فهمیدی؟
موتی گفت: یه بار زنگ زدند. از بیمارستان. رفتم و دیدم الهه رو تخته. فهمیدم خودکشی کرده. وقتی به هوش اومد و دو سه روز گذشت، بردمش شاه چراغ و قسمش دادم به آقا و گفتم به من بگو چرا اون همه قرص خوردی. الهه هم برام همه چیو  تعریف کرد.
هادی گفت: پس چرا دیشب گفتی دختره رو بیاری اینجا؟
موتی گفت: میخواستم شک نکنی … وگرنه میدونم سرِ ناموس مردم چقدر حساسی.
هادی گفت: چطور مطئن بشم که حرفای الانت راسته؟
موتی گفت: گوشیم … اگه گوشیم بیاری، اسکرین همه پیامای اون عوضی به خواهرمو دارم.
هادی به عبدی گفت گوشی موتی را آورد. وقتی موتی گوشیش را روشن کرد و رفت تو گالری و همه اسکرین ها رو به هادی نشون داد. هادی متقاعد شد. هادی گفت: برای بار آخر میپرسم. همه اطلاعات مربوط به صرافی و اون پسره و دوربینا و اینا درسته؟ موتی میخوام کمکت کنم.
موتی گفت: به شرفم قسم همه اش درسته. خاطر جمع باش. نظر هم اومد و با بچه هاش چک کردند. از نظر بپرس اگه حرف منو قبول نداری.
هادی گفت: آبجیت هر وقت به باباهه بگه، میاد؟
موتی گفت: با کله میاد حروم زاده!
هادی لحظه ای سکوت کرد. فکر کرد. بعدش گفت: برو به نظر بگو بیا.
نظر اومد داخل. نظر گفت: جونم آقا!
هادی گفت: خوب گوش کن ببین چی  میگم. تا نیم ساعت دیگه جمع کنین برین. همه برن. فقط عبدی بمونه. من و موتی یه کاری داریم. میریم و میاییم.
نظر: آقا کجا بریم؟ چرا تا صبح نمونیم اینجا؟

 نظر دهید »

هادی فِرز 

20 مهر 1401 توسط العبد

​هادی گوشیش را خاموش کرد و تو جیبش گذاشت. چرخی در حیاط زد. مشخص بود که فکرش مشغول است. سپس به طرف اتاق اوس مصطفی رفت. دید خواب است. رادیو را آرام خاموش کرد. میخواست برود که چشمش به کاغذ بالای پدرش افتاد. کاغذ را برداشت. در کاغذ نوشته بود: «اینقدر پولِ قُلکِ این دختر زبون بسته رو بلند نکن. دلش خوش کرده که دو قرون جمع کنه و… »
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 
هادی نگاه خاصی از روی چندش به اوس مصطفی کرد. ادامه کاغذو نخوند و رفت. رفت یه ملافه برداشت و انداخت روی آبجی مرضیه اش. اون شب آبجی مرضیه اش کنار دفتر نقاشیش خوابش برده بود. هادی نشست کنارِ مرضیه و نگاهی به دفتر نقاشی مرضیه انداخت. دید یه دختر تپل کشیده که دورش مثلث هست (مثلا چادر سرش کرده) و داره یه نفرو که سوارِ چیزی مثل صندلی شده هُل میده. هادی لبخندی زد و سری تکان داد و رفت.
عصر جمعه شد. هادی در دخمه، وسط لات و لوتا، تقسیم کار میکرد. هادی گفت: نظر تو با بچه هات وارد فاز اول بشین. من و این دو تا وارد فاز دو میشیم. کسی جوگیر نمیشه … حرکت اضافه نمیکنه … دو ماه تمرین کردین … اگه کسی بخواد گند بزنه به نقشه، گردنش خرد میکنم. اگه تفنگ اومد تو دستت، کسی حق نداره برداره … اگه برداشت، شلیک نمیکنه … اگه به طرف کسی شلیک کرد، گلوله بعدی بزنه به خودش وگرنه خودم میزنمش … بد دهنی ممنوع … کلا حرف زدن ممنوع … تو کار همدیگه دخالت کردن ممنوع … همدیگه رو به اسم صدا کردن ممنوع … لال میرین داخل و لال برمیگردین … دیگه نخوام تکرار کنم … ضمنا … هر کس دستگیر شد … یا زمینگیر شد … حتی اگه من دستگیر یا زمینگیر شدم، کسی دلش نمیسوزه … کسی برنمیگرده … کسی فازِ رفیق و رفیق بازی برنمیداره …
لحظه ای سکوت کرد. نگاهی به چهره همه انداخت. گفت: به کارتون برسین.
وقتی همه متفرق شدند، هادی به موتی گفت: موتی بیا اینجا!
موتی به طرف هادی رفت. نظر زیر چشمی حواسش به هادی و موتی بود. هادی به موتی گفت: آدرس دقیق اون دختره رو میخوام.
رنگ از صورت موتی پرید. گفت: جاش امنه هادی خان!
هادی با جدیت گفت: میدونم. دمت گرم. اما میخوام برم الان ببینمش. آدرس دقیقش!
موتی به وحشت و لکنت افتاد. گفت: چه کارش داری هادی خان؟
هادی یک قدم به موتی نزدیک تر شد. موتی هم ترسید و یک قدم عقب رفت. هادی گفت: موتی تو آدرس این صرافی رو به ما دادی. تو کَکِ این کارو انداختی تو تُمبون بچه ها. تو نقشه دوربیناشو برداشتی آوردی. ظرف دو سه روز، آمار آدماش و رفت و آمدشون به نظر دادی. دیشب هم گفتی با دختره ریختی رو هم و بابای پسره تو مُشتته. اوکی. حله. دم شما گرم. اما من اگه الان آدرس دقیق دختره رو ندونم و باهاش خودم حرف نزنم و تو این دقیقه صِفر، خیالم از بابت حرفات راحت نباشه، نه خانی رفته و نه خانی اومده. ارواح خاک مادرم، همین جا دفنت میکنم. حالا مثل بچه آدم جواب منو بده … آدرس دقیق دختره!
موتی داشت سکته میکرد. فکر نمیکرد هادی دقیقه صفرِ عملیات، ازش آدرس دختره رو بخواد. همین طوری که نفس نفس میزد، نگاهی از سر بیچارگی به دور و برش انداخت. دید همه دارن نگاش میکنن … یه مشت غول بی شاخ و دم … مخصوصا نظر … که دل پری ازش داشت …

 نظر دهید »

هادی فِرز 

20 مهر 1401 توسط العبد

​بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهارم»
پنجشنبه بود. عصر هادی با خستگی رفت خونه. آبجی مرضیه طبق معمول، در رو باز کرد و هادی هم گاز داد و رفت وسط حیاط. مرضیه همیشه از این کار هادی به وجد میومد. هادی کلاهشو برداشت و به مرضیه گفت: کو سلامت آبجی گل؟
مرضیه به هادی و موتورش نزدیک شد و گفت: سلام دا خادی.
هادی با خنده گفت: دا خادی دورت بگرده. میخوای سوار شی یه دور بزنیم؟ بیرون نمیریم. همین جا.
مرضیه یه قدم عقب رفت. کف دستاشو به هم میمالید و این پا و اون پا میکرد. هادی گفت: بیا آبجی گلم. بیا. حواسم بهت هست. بیا. نترس.
هادی دستشو به طرف مرضیه دراز کرد. مرضیه هم سانت به سانت به هادی نزدیک و نزدیک تر شد. هادی دست مرضیه رو گرفت و آروم به طرف خودش کشید. گفت: نترس قربونت برم. بشین پشت سرم و محکم منو بگیر.
مرضیه که چهره اش انگار بغض داشت، رفت پشت سر هادی. میترسید. آروم پای چپش بلند کرد و نشست پشت سر هادی. همون اول، هادی رو محکم گرفت. هادی خنده ای کرد و گفت: هر وقت ترسیدی، فقط کافیه بهم بگی. باشه؟
مرضیه هم نه گذاشت و نه برداشت، فورا گفت: میتلسم دا خادی!
هادی گفت: هنوز که حرکت نکردم. ولی ترس نداره. خیلی هم کیف داره.
اینو گفت و زد دنده یک و آروم آروم راه افتاد. اولش مرضیه خیلی منقبض بود و محکم هادی را از پشت بغل کرده بود. اما یکی دو دقیقه نگذشت که کم کم شل شد اما هنوز دستش پشت کمر و شکم هادی بود و صورتش گذاشته بود وسط کمر هادی.
اوس مصطفی تو اتاق بود و موتور سواری و لبخندهای دخترش رو میدید. میدید که چطوری باد، موهای لَخت و لاسِ مرضیه رو تو هوا میرقصونه و آروم آروم موها داره میاد تو صورتش. و مرضیه چقدر آروم و خوشحال، پشت سر داداشش نشسته و لبخند کوچکی بر لب داره.
کم کم صدای خنده های مرضیه و هادی تو حیاط خونه پیچید. هادی یه کم سرعتش رو بیشتر کرد. گاهی الکی گاز میداد. گاهی یهو تک ترمز میزد. گاهی مارپیچ میرفت. همه اینا برای این بود که مرضیه به وجد بیاد و خوشحال تر بشه. تا جایی که … ایستاد … روبروی اتاق اوس مصطفی … و مرضیه وقتی پیاده شد، آروم صورتش به صورت دا خادی گل نزدیک کرد و یه بوس کوچولو رو صورت داداشش نشوند. هادی هم که دلش برای آبجی مرضیه میرفت ازش پرسید: خوش گذشت آبجی؟
مرضیه هم جواب داد: ها … خیلی خوش بود … بازم سوارم میکنی؟
هادی همینجوری که داشت موتور رو میذاشت کنار دیوار گفت: آره … اما به یه شرط!
مرضیه همینجوری نگاش کرد.
هادی گفت: به شرطی که بهم بگی چرا داری پول جمع میکنی؟ من که هر چی دلت بخواد برات میخرم.
مرضیه خنده ای کرد و گفت: هیچی!
هادی اخم الکی کرد و گفت: اِ … آبجی مرضیه و دروغ؟ یه چیزی هست … بگو!
مرضیه گفت: به با مصمفی نمیگی؟
هادی گفت: نه … خاطر جمع!
مرضیه سرشو آورد جلو و آروم درِ گوش هادی گفت: دلش وینفر میخواد!
هادی که متوجه منظور مرضیه نشده بود پرسید: نمیفهمم … دلش چی میخواد!
مرضیه مثلا آروم آروم و حرف به حرف گفت تا هادی متوجه بشه: و ی ن ف ر دیگه!
هادی گفت: نمیدونم چی میگی! بگو باهاش چیکار میکنن!
مرضیه دستاشو مشت کرد و گرفت جلوش و گفت: از همینا که میشنن روش و میبرن!
هادی که تازه دوزاریش افتاد گفت: آهان … ویلچر … خب .. گرفتم … چرا؟ چرا دلش ویلچر میخواد؟
مرضیه نگاهی به پشت سرش کرد … که مثلا مطمئن بشه که باباش صداشونو نمیشنوه! بخاطر همین سرشو نزدیک تر آورد و یه چیزی درِ گوش هادی گفت…
از اون طرف، اوس مصطفی هم میدید که مرضیه و هادی جیک به جیک هم میکنن و آروم درِ گوشی با هم حرف میزنند. دید که مرضیه یه چیزی درِ گوش هادی گفت و هادی اولش یه نگاهِ خاص به آبجی مرضیه و بعدش هم برگشت و نگاه خاصی به اوس مصطفی کرد.
بگذریم.
شب شد. مرضیه کنار هادی خوابش برده بود. اوس مصطفی هم رو تختش خوابش برده بود و مثل همه باباهای قدیمی، رادیوی کوچیکش بالای سرش روشن بود و با کلی صدای برفکی، گاهی کلماتی وسطش شنیده میشد. 
ساعت حدودا سه نیمه شب بود. هادی آروم بلند شد و به حیاط رفت. در واتساپ برای عبدی نوشت: چه خبر؟
عبدی نوشت: امن و امان.
هادی نوشت: حواست به نظر هست؟
عبدی نوشت: امشب نظر گیر داده بود به موتی. فکر میکنه موتی داره خود شیرینی میکنه تا جای نظرو بگیره.
هادی نوشت: ینی ممکنه موتی آمارِ اشتباه داده باشه که بخواد تو دل من جا کنه؟
عبدی نوشت: نمیدونم. کلا که سر و گوشش میجنبه. اومده بود التماس میکرد که دو دقیقه گوشیش بهش بدم.
هادی نوشت: ندادی که؟!
عبدی: بچه شدم آقا؟
هادی نوشت: گفتی پیکان رو ببرند؟
عبدی: ها هادی خان. بردند. بگم ماشین بعدی بیاد؟
هادی نوشت: به نایب بگو نوبت ماشین اونه. بگو 206 نقره ای رو بیاره.
عبدی: حله. روچیشام. نایب قراره بمونه؟
هادی نوشت: چطور؟
عبدی: ببخشید … همین طوری پرسیدم.

 نظر دهید »

هادی فرز

20 مهر 1401 توسط العبد

​هادی گفت: گفتی اگر بین ساعت فلان تا فلان باشه … و اگر باباهه نیاد … و اگر پسره کرکره بکشه بالا … و اگه فقط خودش باشه و دختره … خب این شد سه چهار تا اگر! اومدیم و یکیش نشد … باباهه با زنش قهر کرد و سحرخیز شد … پسره هوس کرد اون روز با دوستش بیاد … یا اصلا شبِ قبلش دختره با یکی دیگه ریخته بودن رو هم و مکان نداشتن و همونجا رو کرده بودن مکان!
اینو که گفت همه زدند زیر خنده. هادی با جذبه و عصبانیت گفت: زهر مار! هرهر و کرکر میکنین؟ کجاش خنده داشت؟
همه سرشون انداختن پایین!
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 
هادی ادامه داد: حالا اینا به کنار … دو سه روزه فسفر سوزوندین تا اینا رو تحویل من بدین؟ چک کردین چه اسلحه ای تو دخلشون گذاشتن؟ چند تا فشنگ داره و کدومشون حکم حمل اسلحه داره؟
نظر با شرمندگی گفت: نتونستیم … نشد ینی …
هادی گفت: ساعتِ انتقالِ ارز ، هر هفته با کجا تنظیم میشه و کدوم کانالا بازه؟
نظر: اینو در آوردیم … هفته دیگه با پکن تنظیم میشه.
هادی: چه عجب! خسته نباشی. ولی چشم بسته میگم غلطه! چون فعلا تمام کانالهای پکن مسدوده!
نظر هیچی نگفت.
هادی اعصابش خرد شد و از کنار میز رفت کنار. قدم قدم راه میرفت و بقیه هم نگاش میکردند. گفت: نظر من بزرگت کردم. نظر من توقع ندارم که بعد از سه روز با این لاشخورا اینارو تحویل من بدین! اینطوری نمیشه. راستی …
نظر و بقیه دقیق تر به هادی نگاه کردند. هادی یه استکان برداشت. ته عرق تهِ استکان را وارنداز کرد و گفت: کی اسمِ پکن آورده؟ از کجا اینقدر مطمئنی که هفته دیگه با پکن …
نظر گفت: موتی گفت هادی خان. (نظر رو کرد به طرف همون که رو پلکش خال درشت داشت و در رو روی هادی باز کرده بود.) مگه نه موتی؟
موتی هم گفت: ها هادی خان! خاطر جمع.
هادی گفت: دختره بهت گفت؟
موتی گفت: آره. دیشب بردمش یه وری و شامی و دودی و پیکی و خلاصه جای شما خالی و … اونم آماری و پالسی و سیگنالی و پکنی!
هادی: چقدر بهش اعتماد داری؟
موتی: بهش اعتماد ندارم. به تیغ خودم زیرِ گلوش بیشتر اعتماد دارم.
هادی: ینی تیغ گذاشتی رو خرخره اش و اونم این سیگنالا ریخت تو گوشِت و والسلام؟ بعد از پیک و مستی و کوفت و زهر مار؟
موتی: خب … اگه بگم ازش تضمین گرفتم چی؟
هادی: چه تضمینی؟
موتی: امروز پنجشنبه است. پس فردا شنبه است. گفتم اگه تا پس فردا آمارت اشتباه بود، اشتباهی میفرستم قبرستون! اما اگه درست بود، با پرواز برمیگردی شیراز!
هادی چشماش شد صدتا! زل زد به موتی. موتی هم یه لبخندِ چندشِ خلاف، کنج لبش. هادی گفت: ینی … دختره … ؟؟
موتی گفت: ها هادی خان! پیش خودمه … جاشم اَمنه … اگه راستشو گفت، مثلا از قشم برمیگرده شیراز. اگه هم دروغ گفته باشه که دیگه فاتحه!
هادی به موتی نزدیک شد. گفت: دیگه چیا ازش درآوردی حروم زاده؟
موتی با همون لبخند چندشش گفت: این که میتونه بابای صاب صرافی رو بکشونه پیش خودش تا روزی که ما کار داریم، فقط پسره باشه و سایه اش! این دختره قاپِ بابای پسره رو هم دزدیده!
هادی چشماشو بست. نفس عمیق کشید. لبخندی گوشه لباش ظاهر شد. همونطوری که چشماش بسته بود گفت: بنازم موتی … بنازم بچه کفِ دروازه سعدی! اینه … کار درست ینی همین … بنازمت.
چشماشو باز کرد و رو به نظر گفت: نظر … صبح شنبه … ساعت هشت … تا اون روز کسی خونه نمیره … همه همینجا …
همه گفتند: چشم هادی خان!
هادی گفت: نظر یه کار دیگه هم بکن. حواست به موتی باشه. موتی جیم نشه. نره پیش دختره.
نظر: حواسم جَمعه هادی خان!
موتی: هادی خان میخوای اصلا برم و دختره رو بیارم اینجا تا …
هادی: ساکت شو! بین این همه گرگ و کفتار؟
موتی سرش انداخت پایین و گفت: ببخشید. منظور بدی نداشتم.
هادی گفت: بی پولیم … اما بی ناموس نیستیم. اینو تو گوشِت فرو کن.

 نظر دهید »

هادی فرز

18 مهر 1401 توسط العبد

​بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سوم»
هادی هر روز حوالی ساعت نه صبح از خونه خارج میشد. تا ساعت نه درگیر تمیز کردن و یا احیانا خریدهایی بود که آبجی مرضیه و بابا مصطفی داشتند. بعدش یه چایی تلخ میخورد و دو سه تا غر و لند میکرد و میزد بیرون. پاتوقش یه گاراژ … که نه … بیشتر شبیه دخمه ها بود. در یه خیابون خلوت … یه دهانه مغازه … بالاش نوشته مکانیکی تجربه … فضایی حدودا 13 یا 14 متری.
هادی هر روز موتورش قفل و زنجیر میکرد جلوی مکانیکی. یه شاگرد به اسم عبدالله داشت که عبدی صداش میکرد. پسری 18 ساله با موهای فرفری. خیلی کم حرف و جدی. مثل خود هادی. 
وقتی رسید مکانیکی، لباسشو عوض کرد. یه لباس چرک و روغنی تنش کرد. کلاه سرش گذاشت. دو سه تا لقمه ای که عبدی آماده گذاشته بود برداشت و گذاشت تو دهنش. همینطور که میخورد و لای دندوناش تمیز میکرد، به عبدی گفت: مگه نگفتم هر روز لازم نیست آب و جارو کنی؟ کَری یا خری؟ نگفتم آب نپاش درِ مغازه و خیلی ادای جاهای آباد در نیار؟ میخوای شلوغ بشه؟ نمیفهمی تو چه وضعی هستیم؟ حالا یه بار دیگه آب بپاش ببین چیکارت میکنم؟ مفت خور!
عبدی فقط به چشمای هادی زل زد و هیچی نگفت. هادی رفت تو گودِ وسط گاراژ. یه پیکان مدل 73 رویِ گود بود. اول هادی رفت. بعدش هم عبدی رفت پایین. وقتی زیرِ ماشین بودند، هادی از زیر ماشین، نگاهی به پیاده رو و بیرونِ گاراژ انداخت. وقتی خیالش راحت شد، کلیدی از جیب سمت چپِ روپوشش درآورد. یه کارتن خیلی بزرگ به دیوار ضلعِ پایینِ (ینی سمت پیاده رو) گودیِ وسط گاراژ بود. کارتن رو خیلی با احتیاط کنار زد. یه درِ کوچیک نمایان شد. کلیدو انداخت به قفلِ در و بازش کرد. وقتی میخواست بره داخل، گوشی همراهش به عبدی داد و گفت: اینو بذار رو حالت پرواز و بذار تو دخل. عبدی هم گوشیو گرفت و سرشو تکون داد. وقتی هادی وارد دخمه‌ی زیرِ گودی گاراژ شد، در را پشت سرش بست. عبدی گوشی همراه خودشو درآورد. رفت تو گالری صوتی. یه صوت انتخاب کرد و گذاشت زیر ماشینی که روی گودی گاراژ بود. صدای بلند بلند حرف زدن و تق و توق کردن در فضای گاراژ پخش شد. طوری که اگه کسی وارد گاراژ میشد، فکر میکرد دو نفر زیرِ ماشین، تو گودی هستند و دارن با هم حرف میزنن و ماشین رو تعمیر میکنند! همین قدر پوششی و حرفه ای!!
از اون طرف، وقتی عبدی در رو پشتِ سرِ هادی بست، هادی وارد راهرویی بسیار تاریک و تنگ شد. هفت هشت قدم که رفت، به یک در رسید. سه بار با نوک انگشتش زد به در. بلافاصله دو بار و سپس یک بار با همون انگشت به در زد. ثانیه ای نگذشت که در باز شد و نور لامپ دخمه، کل فضای تاریک و نمور راهرو را فراگرفت. هادی وارد اون دخمه شد. نفر اول که در باز کرده بود، دست گذاشت رو سینه اش و گفت: سلام آقا. صبحتون بخیر!
هادی جوابش نداد و ازش رد شد. وارد فضای دخمه شد. فضایی حدودا سی متری. زیر زمین. با شش هفت نفر آدم دیگه! ینی با کسی که در رو روی هادی باز کرد، هشت نفر میشدند. با خود هادی، نه نفر. نه نفر در اون فضا گردِ یه میز جمع بودند! همشون دست به سینه، به هادی سلام کردند.
دور تا دور اون میز، هشت نه نفر جوان بین بیست تا سی ساله. با قیافه های خفن و خطرناک. سه چهارنفرشون با ریش های بلند و شلوار شش جیب پلنگی. دو نفرشون ریش پرفسوری و تیشرت کوتاه. یه نفرشون که قدش از همه بلندتر بود، سر و صورت صافِ صاف. حتی ابرو هم نداشت. و کسی که در را باز کرد، رو پلک سمت چپش یه خالِ بزرگ داشت.
هادی نگاهی به روی میز کرد. ماکتی از یکی از خیابون های شیراز بود. ماکت حرفه ای و جذاب و رنگارنگی نبود. اما بدک نبود. با چند تا ماژیک و دونه ها و تاس منچ. هادی گفت: چیکار کردین؟ به نتیجه رسیدین؟
همون که قدش از همه درازتر بود و شش تیغ کرده بود گفت: تقریبا هادی خان! این دو سه روزی که حکم کردی اینجا بمونیم، بچه ها حَقّی کار کردن … فسفر سوزوندن … همه فیلم و عکسا که گرفته بودیم چک کردیم … آمار دو سه نفرشون هم درآوردیم …
هادی با جدیت و صدای بلندتر گفت: خلاصه اش کن نظر!
همون کچله که اسمش نظر بود گفت: رو چِشَم هادی خان … تهش آره … به این رسیدیم که اگه بین ساعت هشت تا هشت و ده دقیقه صبح باشه و باباهه نتونه بیاد و پسره کرکره رو بکشه بالا و با اون دختره تنها باشن، بهترین فرصته و کار تمومه!
هادی نگاش کرد و گفت: نظر تو چند ساله با منی؟
نظر به لکنت افتاد و گفت: هفت هشت سالی میشه. چطور هادی خان؟
هادی گفت: هنوز نمیدونی که کار ما احتمال و اگر و شاید برنمیداره؟ میخوای بچه ها رو بفرستی جلوی چرخ گوشت؟ اینا گوسفندن یا خودتو گوسفند فرض کردی نفله؟
نظر با بهت و ترس گفت: ببخشید … کجاش خطا رفتم؟

 نظر دهید »

هادی فرز

18 مهر 1401 توسط العبد

​همین قدر خوش وخوشحال و خودمانی. تازه مناجات و دعایش بعد از نماز دیدنی تر و شنیدنی تر است. هر بار با خانمم میخواستیم به آنها سر بزنیم، تنظیم کردیم که موقع نماز آنجا باشیم تا شاهد صحنه های تاریخی وضو گرفتن و جملات قصارِ دعاهایش بعد از نماز باشیم. ترجمه و راحتش این میشود که میگفت: خدا بابام خوب کن … نره پیش مامان محدثه و ننه مصطفی. اونا همدیگه رو دارند. اگه بابا مصطفی هم بره پیش اونا دیگه من و هادی کسی نداریم. خدا گفتم هادی … یه کاری کن هادی بخنده … همیشه اخم داره … خوبه ها … پسر خوبیه … دوسش دارم … دوسم داره … اما خیلی نمیخنده … بابام خنده یادش نداده … کاری کن مثل من بخنده … شبا خیلی دیر میاد خونه … وقتی قیمه میپزم نمیخوره … میگه خوردم … دروغ میگه … میگه با دوستام خوردم … ولی من میفهمم که نخورده … خب من فقط قیمه و کیک بلدم درست کنم … با برنج … چایی هم بلدم … هادی اینا نمیخوره … همش میره ساندویچی … خدا … کاری کن پولای قُلَکم زیاد بشه … پر بشه … بابا میگفت یه سال بشه پر میشه …اما تا الان دو بار برام کفش خریدند و هنوز پر نشده… با پولام کار دارم …خدایا هادی اومد…خدافظ …
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
ینی اگه بگم تو خونه ای که یه دونه از این مرضیه ها باشه، دیگه کسی علاوه بر اینکه کمبود محبت پیدا نمیکنه، حتی دیگه تلوزیون هم نمیخوان، باورتون میشه؟ از بس با تماشای این دخترا کسی حوصله اش سر نمیره. مثلا هادی که میاد خونه، هنوز صدای موتورش خاموش نشده که مرضیه میپره جلوی آینه. دستی به ابروهاش میکشه. یه کم این ور و اون ور با ژست و فیگور می ایسته و خودشو تو آینه وارنداز میکنه که انگار حالا چه خبره! یه دونه قلم موی آبرنگ که مال نقاشیش هست برمیداره و الکی به پیشونی و لپای تپلش میکشه که ینی دارم خوشکل میکنم. بعدش هم یه شال آبی آسمونی سرش میکنه و دو طرفش رو خیلی ماهرانه همچین خاص و با حس و کلاس میندازه رو شونه هاش که هر که ندونه فکر میکنه داره واسه رفتن جلوی دوربین و فشن مُد آماده میشه.
حالا مگه کی اومده؟ هادی! هادی که در تمام مدتی که خونه هست، ده تا جمله با این دختر حرف نمیزنه. دوسش داره ها. جونش هم براش میره. اما خیلی تحویلش نمیگره. چه برسه به اینکه بخواد بابای علیلشو تحویل بگیره. هر چی تند تند مرضیه شیرین زبونی میکنه و قربونش میره، فقط هادی سر تکون میده و رد میشه. فوق فوقش هادی بشینه یه گوشه و سرش تو گوشیش باشه و با چشمان نیمه باز و صورت خسته و بی حس، به حرفای آبجی مرضیه گوش نده.
مرضیه: دا خالی گلم! جولابات نباد بو بده. هر شب بده خولم بشولم. شبا هم دیر نَلا. خوب نیس. نِگَلانت میشم. پسر بالد زود بیاد خونه. شاید آبدی گلش کالش داشته باشه. بخواد واسش چیز میز بخره. باشه؟
هادی با بی حوصلگی و در حالی که اصلا به مرضیه نگاه نمیکند: باشه. یه کم اون ور تر بشین. بازم پیاز خوردی؟
مرضیه فورا دست میگذارد جلوی دهانش و میگوید: نه … نخولدم.
هادی: دروغ؟!
مرضیه: نه به جون دا خادی گلم!
هادی: چرا جون بابا قسم نمیخوری؟
مرضیه: به جون با اوس مصمفی!
هادی با قهقهه: ای من قربون اوس مصمفی گفتنت! شوخی کردم. دهنت بو پیاز نمیده. میدونمم که هیچ وقت دروغ نمیگی. شوخی کردم باهات.
مرضیه: دوستیم؟
هادی: معلومه که نه!
مرضیه با ناراحتی: چرا؟ مگه چیکال کلدم؟
هادی: نوکرتم. دوس چیه؟ دوس که به درد نمیخوره.
مرضیه با خوشحالی میگه: قلبونت بلم. چایی بلیزم؟
هادی: آره …گلوم خشک شد.
معمولا مرضیه همون جایی خوابش میبره که هادی لم داده باشه و با دوستاش اس ام اس بازی میکنه.دو متری هادی، مرضیه سی ساله، مثل بچه های دو سه ساله خوابش میبره.شاید هادی دلش بسوزه و یه بالش زیر سر آبجی گل ترین دختر دنیا بذاره.
بچه هایی مثل مرضیه، معمولا تا دیر وقت میخوابن. هادی شبها از عمد کاری میکنه که یه جایی بشینه که اگه مرضیه نزدیکش بود و همون جا خوابش برد، فقط زیر پای مرضیه موکت باشه. چون شستن موکت راحتتره تا شستن پتو و رختخواب.
صبح های هادی معمولا سگیه. چون هم باید زیر پای بابای علیلش تشت بذاره. و هم یه خاکی تو سر موکتی بکنه که گاهی بخاطر مرضیه باید بشوره. تحمل این دو رنج، خارج از تصور ماست. نه میشه گفت وظیفش هست و نه میشه حرفی دیگه زد. به همین خاطر، اوس مصطفی باید هر روز این حرفا رو تحمل کنه: کارم شده شستنِ گه و شاش شما دو تا. نه زنی نه زندگی نه بچه ای. هر چی هم درمیارم یا باید بدم پوشک تو یا باید بدم قرص دخترت!
غر و لند های هادی با خودش ادامه دارد تا اینکه دستش میشوید و نگاه چندشی به ملافه ای میکند که اوس مصطفی علیل بر سرش کشیده …
و نگاهی ملایمتر به صورتِ نازِ مرضیه که دارد هفت پادشاه را در خواب میبیند.
و اوس مصطفی …
سرش زیر ملافه است و مثلا خواب است. تا درآن لحظه با هادی چشم تو چشم نشود.
ادامه دارد…

 نظر دهید »

هادی فرز

18 مهر 1401 توسط العبد

​بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت دوم»
مرضیه و هادی بزرگ و بزرگتر شدند. بعد از جنگ، چند سالی اوس مصطفی به استخدام بنیاد شهید درآمد. اما چون اعصابش ضعیف شده بود و گاهی با مسئولین بنیاد بحث و دعوا میکرد، تصمیم گرفتند بازنشسته اش کنند اما خودش قبول نمیکرد. میگفت من میتوانم زبان خانواده های شهدایی باشم که زبان دفاع از خود ندارند. البته اوس مصطفی سابقه صاف کردن دهان مسئولین را در کارنامه اش داشت. در دوران جنگ، که یکی از مسئولان مهم بنیاد به شیراز رفته بود (مسئولی که بعدا در سال 88 سر از فتنه درآورد و بسیاری از خانواده های شهدا به خاطر حجب و حیایی که داشتند از او و اقدامات اشتباه و برخوردهای چکشی اش در ایام خدمتش شکایت نکردند) چنان سیلی به صورت آن آخوند زد که صدایش را در تهران شنیدند. صدای شَتَلَق سیلی اوس مصطفی به صورت آن مسئول سبب شد دیگر خانواده های شهدا جرات اعتراض پیدا کنند و پس از مدتی آن مسئول را برکنار کردند.
اوس مصطفی وقتی بازنشسته شد، و یا بهتر بگویم که او را  بازنشسته کردند، ضعیف تر شد. بخاطر شدت جراحاتی که به قلب و وجودش در آن سالهای بی کسی و بی محدثه ای به دلش وارد شده بود، سبب شد دیگر توان کار کردن نداشته باشد. روز به روز آب شد. دیگر سیگار هم حریف اعصاب و روحیه خرابش نمیشد. هنوز پیر و فرتوت نشده بود که متاسفانه از سال 77 زمینگیر شد. یعنی حدودا ده سالگی مرضیه و نه سالگی هادی.
❌ حالا به هر حال. سی سال گذشت.
نمیدانم شما با بچه هایی که از نظر ذهنی مشکل دارند، آشنا هستید یا نه؟ اگر بگویم الهی هیچ وقت نبینید، که نوعی بی احترامی به آنها و خانواده های محترمشان است. اما زود قضاوت نکنید. منظورم چیز دیگری است. منظورم این است که اینقدر مهربان و خنده رو و با مزه و با رفتارهای شیرین و دلسوزی های صاف و صادقانه هستند که حد و حساب ندارد. البته همه این ها را وقتی تجربه میکنید که آنها شما را بشناسند و خاطره خوب و خوشی از شما در ذهنشان مانده باشد. و همچنین به میزان عقب ماندگی ذهنی آنها هم بستگی دارد.
برای مرضیه که تمام دنیایش بعد از ننه مصطفی (چون اصلا محدثه خانم را یادش نیست) خلاصه میشود در دو نفر، یعنی اوس مصطفی و داداش هادی، طبیعتا خیلی باید خوش به حال آن دو نفر باشد! چرا که یک دختر … یک دختر زیادی مهربان … سی ساله … با دستان تپل … موهای چتری و لاس … چشمانی ریز و شوخ … با محبتی از مادر مهربان تر … با لکنت زبان اما ادا کردن شیرین کلمات … مخصوصا وقتی کلمات را اشتباه میگوید و شیرین تر میشود … همه اش دورِ «با مُصمَفی» (بابا مصطفی با گویش خودِ مرضیه) و «دا خادی» (همان داداش هادی خودمان) … با دستپختی قابل تحمل در پختن برنج و قیمه بادمجون … اما مهارتی خدادادی در پختن کیک فنجونی … در خانه دارند که تر وخشکشان میکند و حتی دستی به سر و روی مصطفیِ علیل میکشد و جوراب های بو گندوی هادی را میشوید.
بزرگترین تفریح اوس مصطفی وقتی بود که مرضیه میخواست نماز بخواند. مرضیه موقع وضو فقط صورتش را با دو دست میشوید و بعد از آن یکی از دست ها را تا آرنج گریه شور میکند. بعدش هم با دو دستی، به جای مسح سر، موهایش را مرتب میکند و بعدش هم دستی به پاها میکشد. گاهی هم مسح پا فراموش میکند. کاملا بستگی به حالش دارد. حالش خوب باشد، مسح میکشد و حالش بد باشد، شاید حتی وضو هم نگیرد و موقع نماز، چادر هم نپوشد. باید حتما به او بگویی قبله کدام طرف است. چون ممکن است گاهی وقت ها رو به تخت اوس مصطفی نماز بخواند تا بابایش را ببیند و وسط نماز، با لبخندهای «با مصمفی» خنده ریزی بکند و وسط حمد و قل هو الله به او بگوید «میخندی کلک؟!» و اوس مصطفی هم سری تکان بدهد و بگوید «ها قربونت بشم … برو رکوع … با منم حرف نزن که نمازت باطل نشه!» و بعدش هم مرضیه بگوید «فاطل نشد؟» باباش هم بگوید «نه … اگه بیشتر حرف بزنی، باطل میشه.»

 نظر دهید »

هادی فرز

18 مهر 1401 توسط العبد

​اوس مصطفی با بغض و استرس گفت: چه شده حالا؟ درست حرف بزن ننه!
مادرش نشست و سرش رو نزدیکتر آورد و دستش کنار دهانش گرفت و آهسته گفت: شیرِ هول!
اوس مصطفی با شنیدن این دو کلمه برقش گرفت. گفت: یا صاحب صبر! ینی مرضیه شیرِ هول خورده؟
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 
مادرش که داشت گوشه چشمش پاک میکرد گفت: هر چی گفتم ندینِش … نذار شیر محدثه بخوره … پسرت که شهید شد، محدثه غمباد کرد. مگه میذارن زن غمباد کرده، دوباره حامله بشه؟ مگه میذارن اگه حامله شد، شیر بچه بده؟ نمیذارن … نمیذارن … گوش ندادی … همیشه حرف، حرف خودته … از کوچیکیت همین طوری بودی.
اوس مصطفی داشت پس میفتاد. یه نگاه به تیکه ای از خورشید خوشکلی که تو گهواره افتاده بود و یه لبخند کوچولو کنج لبش بود انداخت. و یه نگاه هم به تو حیاط انداخت. دید محدثه خانم بازم حامله است و دیگه شکمش بزرگ شده و دو سه ماه دیگه، یه بچه دیگه … یه بچه عقب مانده … با شیر هولِ زن افسرده اش … قراره به دنیا بیاد و بیچاره تر بشن.
ننه مصطفی گفت: هیچی نگو! همین جا حرفی که زدم، دفنش کن. به گوش محدثه برسه، بیچاره ات میکنه. فقط … ارواح خاک بابات … ارواح خاک دو تا پسر شهیدت … نذار بچه بعدی که به دنیا اومد، محدثه شیرش بده. وگرنه دوباره آش همون آش و کاسه همون کاسه!
اوس مصطفی دنیا رو سرش خراب شد. گریه امونش نداد. برای اینکه محدثه خانم نفهمه و صداش بیرون نره، انگشتش گذاشت لای دندوناش و به شدت فشار داد. ننه مصطفی تا این صحنه رو دید، فورا به طرف مصطفی دوید و تلاش کرد به زور، انگشت مصطفی رو از لای دندوناش بیرون بیاره. با کف دست راستش به پیشونی مصطفی و با دست چپش تلاش میکرد دستش رو از لای دندوناش نجات بده. همه اش با چشم گریه میگفت: ولش کن عزیزُم … انگشتت ول کن پسر … ول کن الهی بمیرم … ول کن به امام حسین … مصطفی ارواح خاک بابات آرومتر … مصطفی آرومتر …
از اون روز تا آخر عمرِ اوس مصطفی، دیگه هیچ کس خنده رو لب مصطفی ندید. قبلا یه حالت جدیت خاصی داشت. اما از اون روز، جدیت با نوعی غم عمیق و مردونه، وسط چشمای کم سو و سیبیل سفید و پر پشت و صورت پر از چین و چروک بابای مرضیه آمیخته شده بود.
مرضیه هم روز به روز بزرگتر شد. اون دو سه ماه هم گذشت و محدثه خانم، زانوی خیر زمین گذاشت. اما … نه چندان خیر … چون متاسفانه وقتی قابله از اتاق به بیرون آمد و یک پسر تپل مپل و سالم گذاشت تو بغل اوس مصطفی، داشت گریه میکرد. اوس مصطفی وقتی قنداق پسرشو بوسید، سر بلند کرد و چشمش به صورت پر از اشک قابله افتاد. با تعجب پرسید: چی شده معصومه خانم؟ چرا گریه میکنی؟ مگه نمیگفتی سرِ زایمان زنِ زائو نباید گریه کنی؟!
معصومه خانم که حاضر بود اون لحظه بمیره اما حرفی که میدونست نزنه … به زور به حرف اومد و گفت: عمرت دراز باشه اوس مصطفی … محدثه خانم … محدثه خانم …
اوس مصطفی با وحشت پرسید: محدثه چی؟ حرف بزن زن؟ حرف بزن!
معصومه خانم گفت: همنشین حضرت زهرا باشه … عمرش داد به شما … عمرش داد به پسرت و دخترت …
دیگه مصطفی نفهمید چی شد. داشت بچه از بغلش می افتاد که ننه مصطفی فورا رسید و بچه رو گرفت. اوس مصطفی زانوهاش شل شد و به زمین خورد. نمیفهمید دور و برش چه خبره؟ چشماش میدید اما گوشاش نمیشنید. فقط میدید که دو سه تا زنی که اونجا بودند میدویدند و آب به صورت مصطفی میزدند و ننه مصطفی هم تو یه دستش پسره بود و با یه دست دیگه اش تند تند به سر و صورت خودش میزد.
 مرضیه هم … گردالی مثل یه توپ صورتی کوچولو … با یه کلیپس وسط موهاش … با همون چشمِ راستِ منحرف به چپ … و چهره معصومِ عقب مانده … نشسته بود یه گوشه و هاج و واج به این و اون نگاه میکرد و نمیدونست اون لحظه چه خبره!
و داداشش …
هادی …
که الهی هیچ وقت به دنیا نمیومد …
ادامه دارد ..

 نظر دهید »

هادی فرز

18 مهر 1401 توسط العبد

​بسم الله الرحمن الرحیم

🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸

✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت اول»
سال 67 بود. محدثه بعد از اینکه دو تا از پسرهایش در جبهه، سالهای 65 و 66 شهید شده بودند، باردار شد. هنوز جای زخم دو تا پسری که غریبانه شهید شده بودند و هنوز جنازه هاشون برنگشته بود، رو دل این مادر مونده بود. در ظرف کمتر از یک سال، تمام موهاش سفید شد. چون دو تا نوجوانی که در سنین 13 سالگی شهید بودند، تمام هست و نیست و زندگیش بودند. تا اینکه خدا مقدر کرد که حدودا ده ماه بعد از شهادت پسر دوم، دختری به دنیا بیاد که همون روز اول اسمش رو مرضیه گذاشتند. دختری در نهایت زیبایی و سپیدرویی. اینقدر که زن های همسایه میگفتند محدثه خانم چرا اسم دختر خوشکلش رو خورشید نگذاشت؟ از بس زیبا و تو دل برو بود.
اوس مصطفی که شوهر محدثه خانم بود، اوستای بنا بود. از اون اوستاهای بسیار جدی و ساکت. از اونا که زیادی مهربونن اما نمیخندند. از اونا که اگه قیافشون ببینی، میگی برج زهر مارن اما وقتی نزدیکشون میشی و باهاشون حرف میزنی، دوس نداری از کنارشون جُم بخوری. اوس مصطفی چون داشت ساختمون های ادارات شیراز که بر اثر بمباران خراب شده بودند، تعمیر و بازسازی میکرد، نتونست به جبهه بره. اما با جبهه رفتن پسرای نوجوانش هم مخالفت نکرد. اونا رفتند و شهید شدند. اوس مصطفی موند و یه عالمه غم رو سینه اش و یه محدثه خانم افسرده … و البته یه دختر ناز و خوشکل تو گهواره.
وقتی میومد خونه، به خنده های کوچولوی دخترش پناه میبرد. وقتی دلش خیلی غَنج میرفت، یه نگا به این ور و اون ور مینداخت و تا موقعیت رو مناسب میدید، لباشو غنچه میکرد که بذاره رو لپای کوچولوی مرضیه، که یهو صدای محدثه درمیومد که میگفت: «نکن … بوسش نکن … لبت بو سیگار میده … لُپ دختر که نباید بو سیگار بگیره!» اوس مصطفی بیچاره هم که لب غنچه اش تو هوا مونده بود، همون هوایی یه بوس واسه مرضیه میفرستاد و چشم تو چشم با مرضیه، به هم میخندیدند.
محدثه خانم خیلی شیر نداشت. همش هم نگران بود. اضطراب بدی داشت. دست راستش هم از بعد از خبر پسر دومش میلرزید. از بر و رو هم افتاده بود. دیگه هیچ جلسه ختم انعام و روضه ای هم نمیرفت. نه اینکه نخواد. نمیتونست. اما افسردگیش اونجایی اوج گرفت که فهمید باز هم حامله است. هنوز مرضیه سه ماهش نشده بود که متوجه شد یکی دیگه تو راه داره و باید خودش رو برای خیلی مسائل آماده کنه.
اینجوری بگم که بدترش شد. افتضاح شد. شد مثل مرده ها. حتی دیگه غذا و پخت و پز هم نمیتونست بکنه. خیلی از روزا کارای خونه مونده بود که اوس مصطفی از راه میرسید و یه چایی دم میکرد و یه دو تا تخم مرغ میشکست و دو تا لقمه میخوردند. بعضی وقتا هم مادر اوس مصطفی میومد آب و جارویی میزد و دستی به سر و روی مرضیه و محدثه خانم میکشید و میرفت. والا خیلی هم پیرزن خوبی بود که زبونش به قربون صدقه نوه و عروس افسرده اش میچرخید و آخر سر، یه دو قرون میذاشت زیرِ گهواره مرضیه. شاید اگه کسی دیگه بود، یه زن دیگه واسه پسرش میگرفت تا اون بپزه و بشوره و بذاره و برداره و خودش و پسرش رو خلاص میکرد.
روزها گذشت و گذشت تا اینکه مرضیه جون حدودا ده ماهه شد. محدثه خانم هم شش هفت ماه بود که حامله بود و دو سه ماه دیگه مونده بود که بچه آخر به دنیا بیاد. چند روز بود که وقتی اوس مصطفی میومد خونه و بعد از اینکه دست و صورت و گردنش میشست، میرفت کنار گهواره مرضیه و قربونش میشد، اما یه کم ابروهای درشت و مردونه اش تو هم میرفت. یه روز که مادرش(ننه مصطفی) اونجا بود، مادرش رو آورد کنار گهواره. هردوشون حواسشون بود که محدثه خانم حواسش نباشه و حرفاشون نشنوه. تا اینکه اوس مصطفی موقعت رو مناسب دید و به مادرش گفت: ننه!
مادرش: جان.
اوس مصطفی در حالی که به قیافه مرضیه زل زده بود، با تردید گفت: یه چی … یه جوری … نمیدونم … بچه یه جوری نیست ننه؟
مادرش که انگار نمیخواست حرفی بزنه گفت: نه عزیزُم… چشه؟ بچه مثل پنجه آفتاب!
اوس مصطفی: به خدا … نگا … چشماش یه جوریه!
مادرش گفت: نه … هیس … هیچ چیش نیست … میخوای محدثه دق کنه؟
اوس مصطفی که دیگه با این حرف مادرش مطمئن شد یه چیزی هست، رنگش شد مثل ادویه. صورت از گهواره به طرف مادرش چرخوند و گفت: تو رو به امام حسین اگه چیزی میدونی بگو! چشه بچه؟
مادرش نزدیکتر شد و در حالی که حواسش بود که صداشون بیرون نره گفت: هیس … گفتم هیچی … چرا قسم میدی؟ وقتی میگم هیچی، ینی هیچی!
اوس مصطفی دست به دامن مادرش شد. محکم گرفت. گفت: تا نگی ولت نمیکنم. تو رو امام حسین بگو چرا چشم راست بچه ام داره روز به روز چپ تر میشه؟ چرا لبش اینطوری باز میکنه؟ چرا سرش بزرگتر از …
مادرش نذاشت ادامه بده. گفت: هیس … یواش تر … انگار سر آورده … هر چی گفتم نذار محدثه شیرش بده، نذار خیلی به سینه مادرش بچسبه، نکردی … گوش ندادی … گفتنم نشدی …

 نظر دهید »

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت آخر
بدنم شروع به لرزیدن می‌کند. غباری در پیش چشم‌هایم شکل می‌گیرد که قابل توصیف نیست.

هنوز یک ثانیه از جدا شدن پهباد از پیش چشم‌هایم نگذشته است؛ اما در نظرم هر ثانیه به قدر چند سال می‌گذرد…

زمان به یک باره برایم بی معنی می‌شود. کمیل ملتمسانه از من می‌خواهد تا چشم‌هایم را باز نگه دارم و من حسابی خسته‌ام.

دوست دارم بخوابم، بدون دغدغه‌ی یک دستی خوردن از عوامل نفوذی موساد… بدون ترس از اسیر شدن به دست گروهک های تکفیری و بدون نگرانی از نیمه کاره ماندن عملیات انتقام در تل آویو…

یک لحظه دلم برای روضه‌های دهه‌ی اول محرم تنگ می‌شود… برای شب تاسوعا و روضه‌ی شرمندگی علمدار… 

نفس کوتاهی می‌کشم و همانطور که قطره ی اشکی از گوشه‌ی چشمم سر می‌خورد و گونه‌ام را خیس می‌کند، علمدار را با شرمندگی روز عاشورایش قسم می‌دهم تا من را شرمنده‌ی مردم نکند.

کمیل به صورتم ضربه می‌زند و چند باری پلک می‌زنم که ناگهان صدای مهندس را  از طریق بیسیم جاساز شده در گوشم می‌شنوم:

-الله اکبر، آقا با کمک بچه‌های سردار حاجی زاده تونستیم سامانه رو پاک سازی… کنیم… خطر رفع… شد… 

نمی‌دانم صدای مهندس قطع و وصل می‌شود یا من دیگر هوشیاری‌ام را از دست می‌دهم.

فقط خیلی خوب می‌دانم که اگر همین حالا نفسی که در سینه‌ام است، برنگردد دیگر هیچ باکی ندارم.

کمیل فریاد می‌زند و از ایوب می‌خواهد تا تیم امدادی را خبر کند. روی پای کمیل آرام گرفته‌ام… بعد از سال‌ها دوندگی و اضطراب بالاخره روی این پشت بام دراز کشیده‌ام و احساس آرامش می‌کنم… 

مدام از هوش می‌روم و به هوش می‌آیم… چشم که باز می‌کنم، صدای مهندس را بار دیگر از طریق بیسیم می‌شنوم… انگار دارد جواب ایوب یا کمیل را می‌دهد:

-خیالتون راحت آقا… خدا کمکمون کردن و سیستم پدافند دفاعی نطنز دقیقه نودی درست شد… الحمدلله به لطف بچه‌های سردار حاجی زاده، حمله‌ی پهبادی به طور کامل خنثی شد.

به محض شنیدن خبر برطرف شدن کامل حمله‌ی پهبادی چشم‌هایم را می‌بندم و در پس سیاهی چشم‌هایم آن شب تاسوعایی را به یاد می‌آورم که در بیت گوشه‌ای ایستاده بودم و در حالی که به حاج قاسم خیره بودم، همراه با حاج منصور ارضی زمزمه می‌کردم:

-ای اهل حرم… میر و علمدار نیامد…

سقای حسین… سید و سالار نیامد…

علمدار نیامد… علمدار نیامد…

****
متوجه نمی‌شوم که در این مدت چند بار از هوش می‌روم و دوباره برمی‌گردم؛ اما وقتی چشم‌هایم را باز می‌کنم خودم را در حالی که کیسه‌ای خون به رگ‌هایم وصل شده است در بالگرد امدادی می‌بینم.

کمیل نگران کنار دستم نشسته و همان‌طور که تسبیح تربت دانه گلی من را در دست گرفته، نگاهم می‌کند و با لبخندی بغض آلود زمزمه می‌کند:

-الهی شکر…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت آخر -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت صد و یک -
با دیدن صحنه‌ی کشته شدن پیمان فورا جایم را تغییر می‌دهم و سعی می‌کنم شبنم را در بهترین حالت هدف بگیرم. سپس چند باری به سمتش شلیک می‌کنم؛ اما موفق نمی‌شوم دستش را هدف قرار دهم. 

کمیل که بیخ گوشم و پشت درب آهنی پشت بام پناه گرفته، ایوب را صدا می‌زند:

-بزنش دیگه ایوب، اصلا معلومه کجایی؟

ایوب صدایش را از طریق بیسیم به گوشم می‌رساند:

-آقا نمی‌تونم بزنمش، تو تیررسم نیست!

در میان گرد و غباری که در حوالی شبنم بلند شده، سعی می‌کنم تا موقعیت مکانی‌اش را رصد کنم. شبنم با صدای فریادی که مملو از بغض و کینه است، حواسم را به خودش جمع می‌کند:

-باید به جای اون طفل معصوم از من می‌خواستی که دکمه رو فشار ندم آقای مامور… هر چند که دیگه الان برای…

احساس می‌کنم اگر بخواهم معطل شوم تا جمله‌اش را تمام کند، دکمه اش را خواهد زد… زیر لب یک یا حسین می‌گویم و بدون این که بخواهم به فکر جای گیری باشم به طرفش می‌دوم و سعی می‌کنم تا بین ابروهایش را هدف بگیرم. شبنم با دیدن گام‌های بلندم از جایش بلند می‌شود و قبل از اینکه بخواهم پیشانی‌اش را هدف قرار دهم به بازویم شلیک می‌کند و سپس گلوله‌های داخل اسلحه‌اش را به سمت من خالی می‌کند…

زمان برایم متوقف می‌شود. در میان غباری که بر اثر شلیک‌های شبنم به وجود آمده نور ضعیفی را در پشت سرش می‌بینم و صدای شلیکی که او را سر جایش میخکوب می‌کند.

ایوب با شلیک چند گلوله شبنم را به روی زمین می‌اندازد. درست شبیه من… که بی‌رمق روی زمین دراز کشیده‌ام و گرمای خونی که از زیر گردنم به داخل جلیقه می‌ریزد و تنم را خیس می‌کند را احساس می‌کنم. نمی‌دانم چرا؛ اما نمی‌توانم دلواپس خودم باشم… همان‌طور که روی زمین افتاده‌ام به پهباد نگاه می‌‌کنم و با خودم فکر می‌کنم که اگر دستان شبنم هنوز توانی برای فشردن دکمه‌ی شلیک داشته باشد، چه باید بکنیم؟

کمیل به سمتم می‌دوم، سعی می‌کنم تذکر دهم که دست شبنم را خالی کنند؛ اما نمی‌توانم… کمیل نگاهم می‌کند، رنگ پریده و حیرت زده کنارم زانو زده است. نام ایوب را فریاد می‌زند و با دست به ریموتی که احتمالا هنوز در بین انگشتان شبنم است اشاره می‌کند. 

هنوز خیالم به طور کامل از تذکر به موقع کمیل راحت نشده که در بین همهمه‌ی کمیل و ایوب، صدای ضعیفی را از داخل پهباد می‌شوم.

توانی برای فریاد زدن ندارم، با اینکه قبل از این تجربه‌ی گلوله‌ خوردن و جراحت را داشتم؛ اما یکی از گلوله‌های شبنم به نزدیکی گلویم کشیده شده و همین هم باعث شده تا تنها از درد و سوزش شدیدی که در ناحیه‌ی گلو احساس می‌کنم، پایم را روی زمین بکشم و به خودم بپیچم.

چشم‌هایم همه جا را تار می‌بیند، دود عظیمی از حوالی پهباد بلند می‌شود…

با نوک انگشت به پهباد اشاره می‌کنم و سپس کمیل را می‌بینم که حیرت زده مشغول تماشای این دردسر عظیم است… کاری از دستش برنمی‌آید، سرم را روی زانویش نگه داشته تا خون کمتری از گلویم خارج شود…

ایوب فریاد می‌زند:

-دستش رو خالی کردم آقا؛ ولی فکر کنم…

دیگر صدایش نمی‌آید…

پهباد از روی پشت بام کنده می‌شود و به سمت نطنز پر می‌کشد… قطره ای اشک از گوشه‌ی چشمم جاری می‌شود، دوست دارم زمین دهان باز کند و من را ببلعد… از ته دل آرزو می‌کنم که روی همین پشت بام خونم تمام شود و زنده نمانم تا خبر اصابت پهباد به نطنز را بخوانم…

احساس می‌کنم تمام زحماتم هیچ شده است، تمام بی خوابی‌هایم… دلوپسی‌ها و اضطراب‌هایم به باد رفته است.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت صد و یک -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت صدم-
متوجه تعداد پله‌ها نمی‌شوم، یک نفس به سمت درب پشت بام می‌دوم. برایم فرقی نمی‌کند ساغر یا شبنم در چهار چوب درب ایستاده‌‌اند. بیست ثانیه مدت زمانی نیست که بتوانم به دستگیری هر کدامِ آن‌ها فکر کنم و باید هر طور که شده جلوی شلیکِ این پهباد به سمت نطنز را بگیرم.

پله‌ها را دو تا یکی بالا می‌روم، ساغر با شنیدن صدای پایم برمی‌گردد و با چشمانی حیرت زده نگاهم می‌کند. سپس دست لرزانش را بالا می‌آورد تا به سمتم شلیک کند؛ اما من پیش دستی می‌کنم و انگشت اشاره‌ام را به روی ماشه فشار می‌دهم تا با شلیک سه گلوله به سمتش اجازه‌ی هیچ حرکت اضافه‌ای را ندهم.

 کمیل با شنیدن صدای شلیک فاصله‌اش را با من کم می‌کند.

 شبنم با دیدن گلوله خوردن ساغر، فریادی می‌زند و خودش را در چشم بهم زدنی به پشت کولر از کار افتاده‌ای که روی پشت بام است، می‌رساند. 

من حالا کاملا به جای ساغر ایستاده‌ام و صاف در چشم‌های شبنم نگاه می‌کنم که چطور دست راستش را نود درجه بالا آورده و من را هدف گرفته است. پیمان بین من و شبنم گیر افتاده است، با فاصله‌ی کمی از پهباد نشسته و چیزی در دست لرزانش مدام می‌لغزد. با اینکه نمی‌توانم از این فاصله بین انگشتانش را ببینم؛ اما احتمال می

دهم که ریموت پهباد در دست خودش باشد، نمی‌توانم زمان را از دست بدهم و باید هر طور که شده پیمان را متقاعد کنم که پل‌های پشت سرش را خراب نکند.

سعی می‌کنم اضطرابی که به وجودم رخنه کرده را پنهان کنم و همان‌طور که به چشمان شبنم نگاه می‌کنم، با ضربه‌ی پایم اسلحه‌ی ساغر را از بین انگشتان دست راستش جدا می‌کنم. 

میزان اضطرابی که در وجودم دارم به قدری زیاد است که قدرت تحلیل را از من می‌گیرد. نمی‌توانم از شبنم چشم بردارم و بهتر از هر کسی می‌دانم که اگر ثانیه‌ای از او غفلت کنم، با شلیک گلوله‌های پی در پی کارم را می‌سازد.

 پیمان بین من و شبنم گیر افتاده است، هم جسمش و هم روحش… با دیدن من رنگ پشیمانی  به صورتش پاشیده شده و او را حسابی مردد کرده است؛ اما این تردید برای من خطرناک‌تر از هر چیز دیگری است… آدمی که نمی‌داند چه کاری درست و چه کاری غلط است ممکن است هر لحظه حماقتی کند که بعد از آن پشیمان شود؛ اما پشیمانی بعد از شلیک پهباد به پیکره‌ی نطنز بی دفاع هیچ سودی برای ما نخواهد داشت.

به کلماتی که در ذهنم غوطه‌ور هستند، التماس می‌کنم تا بیشترین اثرگذاری را داشته باشند، سپس فریاد می‌زنم:

-دستت رو از روی دکمه بردار پیمان، به شرافتم قسم اگه دکمه رو نزنی کمکت می‌کنم… خودت توی این مدتی که باهام کار کردی، فهمیدی دروغ توی کارم نیست… مگه نه؟

پیمان برمی‌گردد و به شبنم نگاه می‌کند. سپس نفسی می‌گیرد تا دهان باز کند؛ اما شبنم فریاد می‌کشد:

-ساکت پیمان، ساکت…

نمی‌توانم مکث کنم، باید خیلی زود جواب شبنم را بدهم تا حرف‌هایش اثری به روی پیمان نگذارد، با لحنی مطمئن می‌گویم:

-چرا فکر می‌کنی جون تو واسه این‌ها ارزش داره؟ دیروز مهران رو کشتند، امروز هم تو و ساغر رو کشوندند اینجا تا خلاصتون کنن… 
کمیل حالا درست شانه به شانه ام ایستاده تا جرئت کنم و از شبنم چشم بردارم، به صورت پیمان خیره می‌شوم و با صدایی بلندتر از قبل می‌گویم:

-بهم اعتماد کن پیمان، مشتت رو باز کن… اون ریموت لعنتی رو همین الان بزار زمین… 

پیمان آب دهانش را قورت می‌دهم و در حالی که با ترس به صورتم نگاه می‌کند، می‌گوید:

-ولی ریموت که دست من…

در حالی که با هیجان به لب‌های پیمان خیره شده‌ام تا فکرش را بخوانم، صدای شلیک چند گلوله از جانب شبنم حرف پیمان را نیمه تمام می‌گذارد…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت صدم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و نه -
راهرویی که از آن رد می‌شویم پر است از در و پنجره‌هایی چوبی و شیشه‌های ترک برداشته شده و کدر که نمی‌شود هیچ چیزی را از آن طرفش دید. من تنها بر حسب وظیفه قبل از عبور کردن از کنار هر کدام از اتاق‌ها با نوک انگشت به تنه‌ی درب فشاری وارد می‌کنم و نگاهی به داخل اتاق ها می‌اندازم. یکی از اتاق‌ها خالی خالی است و تنها یک موکت دو سه متری رنگ و رو رفته در نقطه‌ی مرکزی‌اش پهن شده است. در اتاق دیگر چند ساک ورزشی و لباس‌هایی با تنوع زیاد قرار گرفته است، چند قدم به داخل اتاق می‌روم و از گرد نشسته به روی زمین متوجه می‌شوم که مدت زیادی است که کسی وارد اینجا نشده است و بعید است که لباس‌ها مربوط به تیم بن تیلور باشد.

به پله‌ها می‌رسم… هنوز برای ورود به پشت بام مرددم، انگار ته دلم یک صدایی می‌گوید که این کار باید دقیقه‌ی نودی جمع شود. نمی‌دانم چرا؛ اما اصلا دست و دلم به شروع عملیات نمی‌رود.

از پایین پله‌های منتهی به پشت بام آسمان را می‌بینم که حالا دیگر حسابی تاریک شده است. 

نیم نگاهی به پله‌ها می‌اندازم، هجده پله قرار است من را به پشت بام برساند.

باد سرد بهمن ماه از درب پشت بام رد می‌شود و شبیه تازیانه به صورتم می‌تازد و چشم‌هایم را می‌سوزاند.

با اینکه دیگر اثری از نور خورشید و روشنای روز نیست؛ اما لامپی که روی پشت بام روشن است، سایه‌ی زنی که جلوی درب شیفت می‌دهد را روی دیوار می‌اندازد. نیم نگاهی به کمیل می‌اندازم و با هماهنگی او پله‌ها را یکی یکی بالا می‌آورم. 

ساختمان متروکه‌ای که برای عملیات انتخاب کردند، لوکشینی مناسب برای تداعی صحنه‌های دلهره آور دارد. دیوارها نیمه ریخته و پله‌ها حسابی قدیمی است. برای اینکه مطمئن شوم دوربینی در این اطراف کار نگذاشته‌اند با دقت به دور و اطرافم نگاه می‌کنم. 

کنج دیوار بالای سرم پر است از تار عنکبوت و جانوارانی که در میان آن اسیر شده‌اند…

اسلحه‌ی درون دستم را با حالت نود درجه و آماده به شلیک نگه داشته‌ام. با اینکه تمام تمرکزم به روی پاهایم است تا صدایی در برخورد با پله‌ها نداشته باشند؛ اما نمی‌توانم نسبت به صدای پچ پچی که از روی پشت بام می‌آید، بی تفاوت باشم.

صدای ایوب توی گوشم پخش می‌شود و به یک باره ضربان قلبم را چند برابر می‌کند:

-آقا نمی‌تونم خیلی دقیق ببینمشون؛ اما گمونم این‌ها کارهای سر هم کردن قطات پهباد رو تموم کردند… به نظرم زودتر خودتون رو برسونید.

چند پله‌ای بالاتر می‌روم تا بتوانم صدای آن‌ها را بهتر بشنوم. صدای پیمان به گوشم می‌خورد:

-خانم کار من با این وسیله تمومه و الان آماده‌ی شلیکیم… اجازه شروع کردن رو می‌دید؟

شبنم کمی مکث می‌کند و می‌گوید:

-مطمئنی همه چی درسته؟ هنوز یک دقیقه وقت داریم… هر چند که نمی‌خوام معطل تماشای این لحظه‌ی با شکوه بشم.

پیمان با صدایی لرزان که مشخص است حسابی ترسیده، می‌گوید:

-پس بیست ثانیه‌ی دیگه دکمه‌ی شلیک رو ‌می‌زنم.

به محض شنیدن این جمله از زبان پیمان، لب های خشکم را تکان می‌دهم و زیر لب می‌گویم:

-یا غیاث المستغیثین…

سپس مابقی پله‌ها را یک نفس بالا می‌روم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود و نه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و هشت -
منصور که خودش را آماده رویارویی با من کرده اسلحه‌اش را بالا می‌آورد تا به سمتش شلیک کند… زمان در پیش چشم‌هایم روی دور کند می‌رود، منصور دست لرزانش را به حالت نود درجه بالا می‌آورد و انگشتش را روی ماشه می‌گذارد؛ اما در کسری از ثانیه با پشت دست به زیر اسلحه‌اش می‌زنم. نمی‌توانم ریسک نگه داشتنش را به جان بخرم و معطل کنم. نباید اجازه‌ی داد و فریاد زدن و هوشیار کردن بقیه‌ی اعضای تیم را به او بدهم، هنوز در شوک ضربه‌ی حساب شده‌ی من به روی عصب مچش است که با کف دست چپ به سینه‌اش می‌کوبم تا کمی از من فاصله بگیرد و قبل از آن که تحت تاثیر ضربه‌ام به طور کامل روی زمین بیافتد به سمتش شلیک می‌کنم.

گلوله‌ای اسلحه‌ام کاملا صاف و دقیق بین ابروهای منصور را سوراخ می‌کند و تکان شدیدی می‌خورد و روی زمین آرام می‌گیرد.

نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و با اینکه کاملا از تمام شدن کار منصور مطمئن هستم؛ اما پروتکل‌های امنیتی را در نظر می‌گیرم و با نوک انگشت نبض گردنش را چک می‌کنم. سپس سرم را به طرف کمیل برمی‌گردانم و با لحنی مطمئن می‌گویم:

-منصور حذف شد.

کمیل سری تکان می‌دهد:

-خیلی دیر شده عماد، ساعت الان هشت و چهل و سه دقیقه است… بهتره زودتر بریم بالا.

تاییدش می‌کنم و بلافاصله به سمت پشت بام حرکت می‌کنیم.

کمیل مطابق قرار قبلی چند قدمی عقب‌تر از من می‌آید و به اصطلاح من را پوشش می‌دهد. نگاهی به بالای پله‌ها می‌اندازم و سپس کمرم را به دیوار می‌چسبانم و با نوک انگشت بیسیم داخل گوشم را فشار می‌دهم:

-مهندس ما عملیات رو شروع کردیم؛ اما شما تموم تلاشتون رو بکنید تا کار دفاعی نطنز روی ریل بیافته.

مهندس کد تایید را می‌گوید. یک گام به سمت پله‌ها برمی‌دارم تا خودم را به پشت بام برسانم که ناگهان گوشی همراهم می‌لرزد. فورا عقب گرد می‌کنم و بعد از متوقف کردن حرکت کمیل با اشاره‌ی دست، تلفنم را از داخل جیبم بیرون می‌کشم. 

نگاهی به صفحه‌ی گوشی می‌اندازم و در حالی که لب‌هایم از خواندن پیامی که برایم ارسال شده به شکلی ناخودآگاه کش می‌آید، گوشی را به طرف کمیل می‌گیرم و با خیالی آسوده این خبر خوب را برایش می‌خوانم:

-رفیقمون با ملیس رابرت دیدار کرد.

کمیل لب‌های خشکش را تکان می‌دهد:

-الحمدلله، یعنی از حالا به بعد ملیس توی مشتمونه… یعنی می‌تونیم همراه اون برسیم به اون یازده‌تا تکنسین اطلاعاتی دیگه… یعنی همونی که می‌خواستیم.

در کسری از ثانیه به یاد دعاهای چند دقیقه‌ی قبلم می‌افتم و زیر لب از صاحب و امامم حاضرم تشکر می‌کنم.

کمیل دستی به بازویم می‌زند:

-صبر کردن بیشتر از این دیگه جایز نیست، حالا که این خبر خوب هم بهمون رسید بهتره دیگه یاعلی بگیم.

با باز و بسته کردن چشم‌هایم به او می‌فهمانم که با پیشنهادش موافقم. نفس کوتاهی می‌کشم تا خودم را آماده‌ی رسیدن به پشت بام کنم که ناگهان صدای ایوب توی گوشم پخش می‌شود:

-آقا یه اتفاقی افتاده، یکی از زن‌ها مسلح جلوی درب ورودی پشت بام ایستاده و آماده‌ی شلیکه… اگه می‌خواید بالا بیایید خیلی مراقبش باشید تا خدایی نکرده کار زیاد نشه…

چند ثانیه مکث می‌کنم تا تصمیم بگیرم، یک راه بیشتر نداریم و باید به دل خطر بزنیم. کمیل مردد نگاهم می‌کند، مشتم را بالا می‌آورم و با انگشت می‌شمارم…

سه…

دو…

یک…

سپس به سمت پشت بام می‌روم و پایم را روی اولین پله می‌گذارم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود و هشت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و هفت -
تمام نیرویی که در بدنم دارم را جمع می‌کنم تا دست کمیل را عقب بکشم. 

نمی‌توانم از جایم تکان بخورم و تنهاذکاری که از دستم برمیاید این است که منتظر بمانم تا درب باز شود و من و کمیل را از روی پله‌ها به پایین بیاندازد.

کلید در قفل می‌چرخد؛ اما درب باز نمی‌شود…

حیرت زده به کمیل نگاه می‌کنم، او نیز شبیه من حسابی شوکه شده است. منصور از آن طرف درب انبار قفل می‌کند تا احتمالا خیالش از بابت نفوذ از داخل انبار راحت شود.

کمیل نفس کوتاهی می‌کشد تا چیزی بگوید؛ اما با انگشت اشاره به لب‌هایش می‌زنم و از او می‌خواهم که ساکت بماند.

لب‌هایم را به گوش کمیل می‌چسبانم:

-ببین رفت!

کمیل دوربین کوچکش را به اندازه‌ی نیم سانت از زیر درب به بیرون می‌دهد تا نگاه دوباره‌ای به راهرو بیاندازد، سپس زمزمه می‌کند:

-گمونم رفته باشه؛ ولی نمی‌تونم مطمئن باشیم…

با اخم می‌پرسم:

-یعنی چی که نمی‌تونیم مطمئن باشیم؟! پس این دوربین چی میگه اگه قراره مطمئن نباشیم؟

کمیل جواب قانع کننده‌ای می‌دهد:

-تا ته راهرو دو تا دره، ممکنه کمین کرده باشه…

شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:

-میگی چیکار کنیم؟ نمیشه که همینطوری دست روی دست بزاریم.

کمیل آب پاکی را روی دستم می‌ریزد:

-تازه اگر هم بخوایم بریم، باید یه فکری واسه این قفله بکنیم.

اعتراف می‌کنم که بخاطر فشار بالا و حساسیت بیش از اندازه‌ی کار اصلا حواسم به قفل بودن درب نبود. آه کوتاهی می‌کشم و عاجزانه در دلم می‌گویم:

-آقا جان، به مادرتون حضرت زهرا می‌دونم نگاهمون می‌کنید… می‌دونم از نیت قلبی ما خبر دارید… آقا جان والله حرف آبرو ما و تیترهای رسانه‌ی دشمن نیست، حرف خون بابای آرمیتاست… حرف گریه‌های بی امون علیرضاست… آقا جان من حاضرم جونم رو بزارم وسط واسه امنیت این مردم، واسه درختی که با خون بهترین آدم‌های کشورم قد کشیده… آقا کی رو دیدید که با جونش معامله کنه؟ یه نگاهی…

با گوشه‌ی آستین اشک‌هایم را پاک می‌کنم که کمیل با آرنج به پهلویم می‌زند، ملتمسانه نگاهش می‌کنم:

-یه راهی پیدا کردم، فقط خدا کنه که بشه…

در کسری از ثانیه امید در دلم جوانه می‌زند، احساس می‌کنم که معبودم حرف هایم را شنیده است. سر حال می‌گویم:

-چی راهی؟

کمیل به درب اشاره می‌کند:

-کلید رو روی درب گذاشته… به نظرم بشه یه کارهایی کرد…

نگاهی به دور و اطرافم می‌اندازم و یکی از کاغذهایی که به دور آن هارد پیچیده شده بود را صاف می‌کنم تا از درب رد کنم. 

کمیل نگاهم می‌کند تا مطمئن شود که حالا می‌تواند کلید را به بیرون بیاندازد، سری تکان می‌دهم و با گوشه‌ی چشم به حرکت دستش نگاه می‌کنم که چطور با یک سنجاق کلید را هل می‌دهد تا روی زمین بیافتد.

نفس هر دو ما درسینه حبس می‌شود، کمیل چند باری دستش را تکان می‌دهد که همین کار باعث می‌شود تا درب انباری کمی تکان بخورد. هشدار می‌دهم:

-چه خبرته، آروم‌تر…

زیر لب به کلیدی که خیال بیرون آمدن ندارد بد و بیراه می‌گوید و به دستش تکان دوباره‌ای می

دهد تا سنجاق کار خودش را بکند. کلید درست روی کاغذی که از زیر درب رد کردیم، فرود می‌آید. می‌خواهم مشتاقانه کاغذ را به سمت خودم بکشم که کمیل می‌گوید:

-مراقب باش اگه کلید سر بخوره کارمون ساخته است.

دست‌هایم می‌لرزد، سعی می‌کنم خونسرد باشم. با نفس‌هایی عمیق و تمرکز بالا کاغذ را به طرف خودم می‌کشم و کلید را جلوی چشم‌های کمیل تکان می‌دهم:

-بفرما بزرگوار.

کمیل لبخندی می‌زند و کلید را از بین انگشتانم می‌چرخانم.

شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم:

-آغاز عملیات رو با ذکر یا صاحب الزمان اعلام می‌کنم.

با گوشه‌ی چشم کمیل را می‌پایم که بدون آن که بخواهد نگاه دوباره‌ای به راهروی بیرون بکند، کلید را در قفل درب می‌چرخاند و درب را باز می‌کند.

همزمان با باز شدن درب کوهی از نور به سمت ما سرازیر می‌شود که چشم‌هایم را می‌زند.

می‌خواهم از چهارچوب درب خارج شوم که ناگهان با صورت عرق کرده و چشم‌های از حدقه بیرون زده‌ی منصور رو به رو می‌شوم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود و هفت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و شش -
با شنیدن پیغام ایوب مطمئن می‌شوم که دیگر صبر جایز نیست و باید هر چه زودتر دست به کار شویم.

از درب انبار فاصله می‌گیرم و با خط مخصوصی که همراهم است، شماره رابطمان در دوبی را می‌گیرم تا حالی از بن تیلور بپرسم.

به دلیل حفظ شرایط امنیتی و با استفاده از کد سوالم را می‌پرسم:

-هواشناسی اعلام کرده بود که یه سامانه‌ی بارشی توی راه داریم، درسته؟

فورا جواب می‌دهد:

-درسته آقا، ابرها باید بهم نزدیک بشن تا بارون بگیره.

با حرص لب‌هایم را بهم فشار می‌دهم:

-شدن؟ می‌ترسم باد جلوی رسیدنشون رو بگیره.

رابط تماس ما را با این جمله تمام می‌کند:

-اگه بشه یه کم دیگه صبر کرد عالی میشه، نمیشه تو کار طبیعت دست برد.

کاری به جز جوییدن لب‌های خشکم نمی‌تواند به کنترل سیستم عصبی‌ام کمک کند. به کمیل نگاه می‌کنم: 

-بحث امنیت نطنز در میونه، تو میگی چیکار کنیم؟! 

کمیل طوری که بخواهد روحیه‌ی عملیاتی‌اش را به رخم بکشد، جواب می‌دهد:

-از من می‌پرسی؟!

هنوز برای اعلام شروع عملیات مرددم که ایوب دوباره صدایش را به گوشم می‌رساند:

-نمی‌دونم چرا؛ ولی مهمون‌ها یهویی تصمیم گرفتن تا واسه شروع مهمونی عجله کنن… وسایل پذیرایی داره کم کم آماده میشه، گمونم بو ببردن که اونطرف یه خبرایی شده…

بو بردن؟ از کجا؟ آن‌ها از کجا باید بدانند سیستم پدافندی نطنز در حال پاکسازی است؟ سرم سنگین می‌شود، احساس می‌کنم شقیقه‌‌هایم زیر فشاری بی حد و حصر قرار گرفته‌اند و من هیچ کاری به غیر از تحمل این درد ندارم.

کمیل می‌خواهد در تصمیم گیری کمک حالم شود:

-واسه چی دو دلی آقای برادر؟! می‌دونی زحمت چند ساله‌ بچه‌هامون پشت این پرونده است؟ اصلا بچه‌ها هیچی، فردای قیامت چطوری می‌خوای جواب شهدای هسته ای رو بدی؟ روت میشه به صورت علی محمدی و شهریاری و رضایی نژادها نگاه کنی؟!

سری تکان می‌دهم و حرف هایش را تایید می‌کنم، سپس می‌گویم:

-خیلی خب، فقط قبل از اعلام شروع یه بار دیگه مهندس رو می‌گیرم تا شاید اون بتونه کاری کنه که با یک تیر دو نشون رو بزنیم.

بعد از یک خدا قوت خشک و خالی، از مهندس می‌خواهم تا جدیدترین اخبار مربوط به پاکسازی ویروس‌ها را بدهد. او می‌گوید:

-آقا ناشکر نیستم، کارها داره خوب پیش میره؛ ولی زمان می‌خوایم آق عماد… ما الان تمام سیستم دفاعی رو از کار انداختیم و همه‌ی امیدمون بعد از خدا به شماست که بتونید برامون زمان بخرید.

زیر لب زمزمه می‌کنم:

-امیدت فقط به خدا باشه بزرگوار.

سپس نفس کوتاهی می‌کشم و با حرکت دست از کمیل می‌خواهم تا همراهم بیاید که با احتیاط کامل وارد طبقه‌ی هم کف شویم.

به لطف مشاهده و توصیف ایوب می‌دانم که حالا شبنم، ساغر و پیمان روی پشت بام هستند و ما اگر قرار باشد برای رسیدن به آن‌ها با مشکلی رو به رو شویم، آن مشکل منصور است…

کمیل نگاهم می‌کند تا تایید شروع کار را بگیرد، سپس در چشم بهم زدنی خودش را به پشت درب می‌رساند و دوربین ریزی که از قبل با خود به همراه آورده را از درون جیب پیراهنش بیرون می‌کشد و در دست می‌گیرد و فورا خروجی تصاویر دوربین را به موبایلش متصل می‌کند.

بعد هم زانویش را روی زمین می‌گذارد و دوربین را از زیر درب رد می‌کند…

یک راهروی طویل در پشت درب قرار گرفته که باید به دقت به چپ و راست آن توجه کنیم.

می‌خواهم به کمیل بگویم که کمی دوربینش را جا به جا کند تا بتوانیم به خوبی به انتهای راهرو مشرف شویم که ناگهان…

تصویر یک جفت کتانی سفید آبی و کهنه تمام صفحه‌ی موبایل کمیل را پر می‌کند و این یعنی منصور درست پشت درب ایستاده است.

قبل از آن که کمیل بتواند دوربینش را از زیر درب خارج کند، صدای انداختن کلید به داخل قفل درب زیر زمین شبیه آبی سرد به روی سر هر دو ما می‌ریزد…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود و شش -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

10 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و پنج -
کاملا آماده نشان دادن عکس العملی جدی به اولین حرکت حریف هستم که ناگهان منصور صفحه‌ی موبایلش را روشن می‌کند تا علت برخورد پایش با وسیله‌ای که روی زمین قرار گرفته را بفهمد…

کمی به جلو خم می‌شود و به یک باره با جنازه‌ی باد کرده رو به رو می‌شود و معترضانه شبنم را صدا می‌کند:

-خانم اینجا یه جنازه افتاده، شما خبر داشتید؟

لهجه‌اش شبیه به پاکستانی‌هاست… احتمال می‌دهم که از آن سمت‌ها به ایران آمده باشد.

شبنم جواب می‌دهد:

-فوضولیش به تو نیومده، تو قرار بود ببینی از پایین سر و صدا میاد یا نه.

منصور همان‌طور که به طرف درب خروج می‌رود، می‌نالد:

-میاد خانم، کلی موش و جک و جونور دور این جنازه اتاده که بایدم صدا بده.

شبنم با لحنی چندش آور می‌گوید:

-خوبه حالا، تا حالم رو بهم نزنی بیخیال نمیشی؟ 

منصور از انبار خارج می‌شود و درب را پشت سرش می‌بندد. یک نفس راحت می‌کشم، به قدری در این چند ثانیه تحت فشار قرار گرفتم که دیگر اهمیتی به کثیف بودن زمین نمی‌دهم و  همانطور دراز می‌کشم که ناگهان دستی به شانه‌ام می‌خورد.

به شدت می‌لرزم که کمیل به آرامی لب‌هایش را گوشم نزدیک می‌کند:

-نترس، منم…

متعجب می‌گویم:

-تو… تو که اونطرف بودی، چطور تونستی…

کمیل جمله‌ام را نیمه تمام می‌گذارد:

-سر کلاس خودت یاد گرفتم استاد.

لبخندی می‌زنم و به هاردی فکر می‌کنم که می‌تواند برای ما پنجره‌ای رو به دنیایی از اطلاعات بکر و دست نخورده باشد. نباید بنشینم، حالا زمان برای من با ارزش‌تر از هر چیز دیگری است. با اینکه چرخ زدن در این انبار تاریک با نور کم و بینایی محدود ریسک بسیار زیادی دارد؛ اما چاره‌ی دیگری ندارم.

کمیل می‌پرسد:

-می‌خوای هارد رو بزاری سر جاش؟

اخم می‌کنم:

-معلومه که نه، می‌ترسم وقتی عملیات رو شروع می‌کنیم یکی بیاد سر وقتش… اونوقت باید تا مدت‌ها حسرتش رو بخوریم.

کمیل نگاهی به دور و اطراف می‌اندازد و می‌گوید:

-خب بزارش اونجا…اون گوشه‌ی دیوار دو تا آجر شل داره که می‌تونیم هارد رو اونجا جاسازش کنیم.

هارد را به آرامی در دستم جا به جا می‌کنم. لحظه‌ای به این فکر می‌کنم که هارد را با خودم به بالا ببرم؛ اما دوباره گمان می‌کنم که هیچ کس از چند ثانیه‌ی بعدش خبر ندارد… ممکن است در مقابله با آن‌ها…

کمیل رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند:

-نگران چی هستی؟

سپس به طرف دیوار می‌رود و من نیز درست پشت سرش راه می‌افتم و شروع به کلنجار رفتن با آجرها می‌کنم تا بتوانم یکی دوتا از آن‌ها را از دیوار جدا کنم.

کمیل تذکر می‌دهد که مراقب باشم تا تولید صدا نکنم. سرم را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم و با دقت بیشتری به کارم ادامه می‌دهم.

بوی تعفن جنازه‌ای که در این انبار باد کرده به قدری تند است که ناخودآگاه اشک چشم‌هایم را جاری می‌کند. با نوک انگشت خاک پشت آجرها را خالی می‌کنم و سپس از کمیل می‌خواهم تا خاک‌های روی زمین را طوری پخش کند کهشک برانگیز نباشد.

زمان به سرعت در حال عبور است و ایوب از نقطه‌ای که دقیقا نمی‌دانم کجاست، جزئیات رفتار پیمان و ساغر را گزارش می‌دهد. چند بار با مهندس تماس می‌گیرم تا خبر جدیدی از سیستم پدافندی نیروگاه دریافت کنم؛ اما مهندس همچنان یک جواب را تکرار می‌کند:

-فعلا باید صبر کنیم، در حال حاضر تمام سیستم دفاعی قطع شده تا ویروس لعنتی استاکس نت پاک بشه، توکلمون به خداست و بچه‌ها حتی قدر ثانیه‌ها رو هم می‌دونند.

جملاتی که مدام از زبان مهندس تکرار می‌شود، اصلا خوشایند نیست. بار دیگر به عقربه‌های ساعتم نگاه می‌کنم:

-هفت و نیم عصر…

معلوم نیست که چطور در طول این چند ساعت توانسته‌ایم که بوی گند این جنازه‌ی لعنتی را استشمام کنیم؛ اما گویا که به این وضع عادت کرده باشیم سعی می‌کنیم به مسائل مهم‌تری فکر کنیم.

ایوب بعد از نیم ساعتی که ساکت بود، با لحنی نگران هشدار می‌دهد:

-کارشون تموم شده، احتمال می‌دم تا چند دقیقه‌ی دیگه عملیات رو شروع کنند. 
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود و پنج -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

10 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و چهار -
یک‌نفس عمیق می‌کشم و کورمال‌کورمال خودم را به قسمت انتهائی انبار می‌رسانم.

در چنین شرایطی فقط آرزو می‌کنم که برخوردم با اشیائی که این‌جا افتاده‌اند، سروصدا به پا نکند که در آن صورت کل پروژه بر روی هوا می‌رود.

احساسی که در این لحظه دارم به هیچ وجه توصیف نیست، صدای واژه‌ها در مقابل ضربان قلبم گم می‌شود و تمام حواس پنجگانه‌ام جمع می‌شوند تا دسته گلی به آب ندهم.

طبیعی است که از شدت استرس موجود اکسیژن خونم کم شود و نیاز داشته باشم تا با دهانی باز نفس بکشم؛ اما حالا مجبورم که حتی با نفس‌های به شماره افتاده ام نیز مقابله کنم.

 مردی که در چارچوب درب قرار گرفته با صدای زمخت و لهجه‌ای ناآشنا فریاد می‌زند:

 -کی اینجاست؟

پژواک صدایش از انتهای انبار برمی‌گردد و به گوش‌هایم چنگ می‌زند.

مرد پا پیش می‌گذارد، از لحن صدایش می‌توانم حدس بزنم که پیمان نیست… عجیب است، اصلا انتظار چنین رویارویی وحشتناکی را با منصور نداشتم. نمی‌توانم روی لهجه اش تمرکز کنم تا اصالتش را بفهمم، او هم زیاد حرف نمی‌زند…

البته که من از خودم خیلی بیشتر از این ها انتظار دارم؛ اما حالا اصلاشرایط خوبی برای فکر کردن به اصالت منصور نیست. حالا باید فکری به حال اسارت خودمان در این زیر زمین نمور با این هوای متعفن بکنیم.

خیلی طول نمی‌کشد که همه جا ساکت می‌شود، من خیلی خوب می‌دانم که با حضور آن مرد حالا ما در این زیر زمین سه نفر هستیم؛ اما طوری سکوت به این فضای لعنتی حکم فرما شده که می‌توانم صدای مولکول‌های معلق در هوا را بشنوم. هزار فکر در کسری از ثانیه به مغزم خطور می‌کند که یکی از دیگری بدتر است.

نمی‌دانم کمیل دقیقا کجای این انبار است… نمی‌دانم باید آرزو کنم منصور چراغی همراه داشته باشد تا موقعیتش را تشخیص دهیم یا در همین تاریکی مطلق قدم بزند که دست کم متوجه حضور ما نشود…

اصلا اگر چراغ های اینجا را…

منصور ذهنم را می‌خواند:

-شبنم خانم کلید برق کجاست؟

یا حضرت عباس… حالا باید چه کار کنم؟ بهتر است کجا باید پناه بگیرم؟ به این موش و گربه بازی ادامه دهم یا بدون توجه به قرار ملاقات بن و آن افسر اطلاعاتی موساد همین جا همه چیز را تمام کنم؟

هنوز برای هیچ کدام از این سوال‌های لعنتی که شبیه گلوله به سرم شلیک می‌شود، جوابی پیدا نکرده‌ام که منصور می‌گوید:

-دیدم خانم، کلید برق رو دیدم…

قدم‌هایش را می‌شمارم… 

یک…

دو…

سه…

چشم‌هایم نا خودآگاه بسته می‌شود و صدای زده شدن کلید برق توی گوشم می‌پیچد…

دیگر نمی‌توانم نفس بکشم، نمی‌دانم باید چه کار کنم… دستم را به زمین تکیه می‌دهم که بلند شوم… چشم‌هایم را باز می‌کنم؛ اما…

هنوز همه چیز تاریک است…

منصور معترض می‌شود:

-خانم چرا چراغ‌ها روشن نمیشه…

شبنم جوابی نمی‌دهد و منصور غرلند کنان به سمت درب خروج می‌رود…

قطرات عرق روی پیشانی‌ام را خیس کرده‌اند، احساس می‌کنم از درون خالی کرده ام… انرژی‌ام در یک لحظه صفر می‌شود.

لب‌هایم ناخودآگاه کش می‌آید… احساس می‌کنم از این مرحله هم جان سالم به در بردیم که ناگهان… 

در یک لحظه‌ همه چیز تغییر می‌کند و صدای روی زمین کوبیده شدن وسیله‌ای در فضای زیرزمین می‌پیچد.

به یک باره تمام تنم سرد می‌شود، طوری دلپیچه می گیرم که انگار ضربه‌ی محکمی به شکمم خورده است…

همان طور که به بی‌هدف اسلحه ام را به چپ و راست می‌چرخانم از خودم می‌پرسم:

-چرا این پرونده لعنتی تمام نمی‌شود؟
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود و چهار -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

10 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و سه -
معلوم است که حسابی دادوفریاد کرده‌است و حالا دیگر حسی برای حرف زدن ندارد، او می‌گوید:

- وضعیت خوب نیست آقا عماد، این ویروس لعنتی فقط در یک صورت از روی سیستم دفاعی پاک می‌شه و اون هم با ریست کردن دوباره‌ی تمام تجهیزات دفاعی نیروگاهه. دستور چیه؟ 

می‌خواهم حرف بزنم؛ اما لبم را گاز می‌گیرم. هر وقت فشار عصبی زیادی را متحمل می‌شوم این واکنش ناخودآگاه را از خودم نشان می‌دهم. در دهانم مزه‌ی شوری خون را احساس می‌کنم و مجبور می‌شوم چند بار آب دهانم را خالی کنم؛ سپس می‌گویم:

- چقدر وقت لازم داری مهندس؟

 کمی مکث می‌کند و می‌گوید:

- تقریباً پنج ساعت آقا.

نگاهی به ساعت می‌اندازم که عقربه‌هایش دو و نیم ظهر را نشان می‌دهد. می‌پرسم:

- چند درصد مطمئنی راس ساعت کار تموم می‌شه و سیستم به حالت قبلی برمی‌گرده؟

 مهندس قاطعانه جواب می‌دهد:

- صددرصد…این نتیجه تمام این ساعت‌هاییه که بچه‌ها دارند کار می‌کنند و متفق‌القول نظرشون روی راه‌اندازی مجدد سیستم برای رفع اشکاله.

 چند بار سرم را تکان می‌دهم و همان‌طور که گوشی تلفنم را روی گوشم فشار می‌دهم جواب می‌دهم:

- انجام بدید بزرگوار، با توکل به خدا و حضرت ولی‌عصر انجام بدید.

بلافاصله بعد از اتمام تماسم با مهندس تمامی وقایع را به گوش حاج صادق می‌رسانم و او نیز با تصمیم من موافقت می‌کند و از من می‌خواهد تمرکزم را روی کنترل تیم تروریستی موساد بگذارم و به‌هیچ‌وجه به نیروگاه فکر نکنم.

 بعد از خداحافظی با حاج صادق با ایوب ارتباط می‌گیرم و ایوب توضیح می‌دهد:

- دو مرد و یک زن اومدن روی پشت‌بوم، تعدادشون همینه؟

 در کسری از ثانیه افراد داخل خانه را در ذهن می‌شمارم ساغر،شبنم و مرد راننده و پیمان.

 یکی از زن‌ها با آن‌ها نرفته و من نمی‌دانم که اگر وارد طبقه همکف شوم قرار است با شبنم روبرو شوم یا ساغر؟

 بعید است شبنم پایین مانده باشد او مغز متفکر این تیم است و یقیناً بالای سر کار می‌ایستد، مگر این‌که… یک لحظه به فکری که در سرم آمده شک می‌کنم و ترس تمام وجودم را فرامی‌گیرد. آیا ممکن است به حضور ما در زیر زمین شک کرده باشند؟ ممکن است با باقی گذاشتن یکی از نفرات در طبقه‌ی همکف سعی در گیر انداختن ما داشته باشند؟ چاره کار صبر است… صبر، صبر، صبر…

الان در نقطه‌ای هستیم که نه راه پس داریم نه راه پیش و محکوم ب صبریم.

 سعی می‌کنم از این فرصت پیش‌آمده استفاده کنم تا نگاه دوباره‌ای به آن جنازه‌ی بادکرده‌ی متعفن بیندازم، به زنی که بدون هیچ زدوخوردی کشته‌شده و خونش به روی موزاییک‌های قدیمی انبار خشک شده‌است. سعی می‌کنم تلاش کنم تا بوی تعفن این جنازه حواسم را پرت نکند، گلوله از جلو شلیک‌شده و خون‌هایی که پشت سرش خالی‌شده کاملاً بکر و دست‌نخورده نیست. به کمیل نگاه می‌کنم که درحال چرخ زدن در این انبار تاریک است. انگار یک نفر سعی کرده تا بخشی از خون‌های روی زمین را پخش کند؛ اما چرا؟؟؟ این سوال شبیه خوره به جان مغزم می‌افتد.

 چراغ‌قوه ام را کاملاً به روی زمین می‌اندازم که بهتر نگاه کنم. متوجه می‌شوم با توجه به زاویه افتادن جنازه و قطرات خون پخش‌شده یکی از موزاییک‌ها تمیزتر از بقیه است.

 همان موزاییکی که قاتل یا قاتلین سعی درکثیف کردن و طبیعی جلوه دادنش را داشتند.

 با انداختن نوک کلید تکی که در جیبم هست، به گوشه‌‌ی موزاییک سعی می‌کنم سر از این راز مهم دربیاورم.

در کمال تعجب موزاییک به‌راحتی بلند می‌شود تا من با چاله کوچکی در زیرزمین مواجه شوم . با نور چراغ از کمیل می‌خواهم تا به سمت من بیاید کمیل فوراً خودش را به من می‌رساند. دستم را درون چاله می‌اندازم و خوب به دیواره‌هایش دست می‌کشم و در کمال تعجب یک بسته پیدا می‌کنم که حسابی با پلاستیک و ضربه‌گیر محافظت‌شده است. کمیل کنارم می‌نشیند و می‌گوید:

- این دیگه چیه؟

 شانه‌ای بالا می‌اندازم و به‌سرعت و با دقت و احتیاط چسب‌های ضربه‌گیر را باز می‌کنم، به یک هارد شانزده ترابایتی می‌رسم… یک هارد که یقیناً می‌تواند برای ما اطلاعات بکر و دست‌نخورده‌ای به‌همراه داشته باشد. هنوز از پیدا کردن یک هارد با مدل نه‌چندان قدیمی در شوک هستم که ناگهان با صدای چرخیده شدن دستگیره‌ی انبار سرم را به سمت درب می‌چرخانم .

در کسری از ثانیه موزاییک را سر جایش می‌گذارم و می‌خواهم جایی پناه بگیرم که در باز می‌شود. نور چراغم را خاموش می‌کنم و در میان حجم عظیم نوری که به یک باره وارد زیر زمین می‌شود، شمایل یک مرد را می‌بینم که در چارچوب در ایستاده‌است.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نودو سه-

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

10 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و دو -
نور چراغم را به بدنش می‌اندازم، احتمالاً با شلیک گلوله به ناحیه سینه از پا درآمده است، بدون هیچ آثار ضرب‌وشتم و درگیری خاصی. البته با این نور کم و در یک نگاه نمی‌شود تحلیل دقیق‌تری داشت.

 به کمیل نگاه می‌کنم:

- ولش کن، نباید ذهنمون رو به این‌ها مشغول کنیم. 

کمیل به نشانه تأیید سری تکان می‌دهد و به طرف دیگر این انبار می‌رود. نور چراغم را به زمین می‌اندازم… به جایی‌که موزاییک‌های قدیمی به یکدیگر چسبیده شده‌اند و خون خشک‌شده‌ی مقتول بر روی آن نقش بسته‌ است.

احساس می‌کنم این جنازه‌ی بادکرده می‌تواند برای ما تبدیل به سرنخ‌هایی اساسی و کار آمد شود؛ اما حالا فرصتی برای تمرکز بر روی آن ندارم.

شاسی بی‌سیمم را فشار می‌دهم تا ایوب را صدا کنم:

- اوضاع چطوره؟ تونستی مهمون‌ها رو ببینی؟

 چند ثانیه بعد جواب می‌دهد:

- نه آقا… وارد مهمونی شدم؛ ولی انگار مهمونا تو طبقه همکف یا زیرزمین هستند.

 آه کوتاهی می‌کشم:

-ما هم دعوت شدیم، زیرزمین نیستند.

ایوب می‌پرسد:

- اجازه می‌دید آمار طبقه‌ی اول را بگیرم؟

 نگاهی به ساعت موبایلم می‌کنم که دیگر چند دقیقه‌ای به دو ظهر مانده‌ است. هنوز برای ورود و قبول ریسک دیده شدن خیلی زود است. جواب منفی‌ام را به ایوب می‌دهم و به همراه کمیل به‌دنبال راهی بی‌دردسر برای رسیدن به طبقه همکف می‌گردم. در بین تاریکی مطلق انباری که در آن گیر افتاده‌ایم یک راه‌پله‌ی چوبی به چشم می‌خورد. چراغ‌قوه را دوبار خاموش و روشن می‌کنم تا کمیل به طرفم بیاید.

 با نوک انگشت به پله‌ها اشاره می‌کنم و کمی مکث می‌کنم تا از انداختن نور به بالای پله‌ها مطمئن شوم. هوای ابری امروز باعث شده تا مجبور شویم که در استفاده از چراغ‌قوه حسابی با احتیاط عمل کنیم. اگر یک درصد نور چراغ ما به بیرون برود و چراغ‌قوه به چشم یکی از افرادی که در طبقه همکف هستند بخورد آن‌وقت همه‌چیز خراب می‌شود.

 دستی به روی  پله‌های چوبی می‌کشم و بااحتیاط پایم را روی پله‌ی اول می‌گذارم. چهار پله‌ی دیگر برای رسیدن از درب انبار به داخل ساختمان باقی‌مانده است.

 سعی می‌کنم قبل‌از آنکه تمام توانم را روی پله بگذارم اول حسابی بررسی‌اش کنم تا مبادا وارد یک تله یا اتفاقی ناگوار شوم.

 روی پله دوم که می‌ایستم صدای پیمان را می‌شنوم که می‌گوید:

- باید بریم روی پشت‌بوم، از داخل ساختمون که نمی‌شه پهپاد شلیک کرد.

 فورا با خط برای ایوب پیام می‌فرستم تا بداند که احتمال حضور این‌ها در پشت‌بام هست.

 ایوب یک نقطه در جواب می‌فرستد تا خیالم راحت شود که متوجه منظورم شده‌است؛ سپس چند قدمی به عقب برمی‌گردم و در حالی که سمت راست صورتم را به شانه‌ی کمیل تکیه داده‌ام می‌گویم:

- اینا می‌خوان برن طبقه بالا نظرت چیه که ما هم… 

کمیل حرفم را قطع می‌کند و می‌گوید:

- خیلی ریسکش بالاست عماد… ممکنه یکی‌شون جا مونده باشه یا یهویی برگرده پایین… یا اصلا چه می‌دونم بالاخره شاید شر بشه…

 از شدت فشار عصبی دست‌هایم را مشت می‌کنم، حس و حال عجیبی دارم یک ترس از درون وجودم شبیه آتشی بی‌رحم شعله می‌کشد و من را می‌سوزاند.

 کمیل با چشم‌هایش نظرم را می‌پرسد و سری تکان می‌دهم تا بداند که با او موافق هستم.

تلفنم می‌لرزد، بلافاصله از در فاصله می‌گیرم و جواب می‌دهم:

- جانم مهندس؟ خوش‌خبری ان‌شاءالله؟

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود و دو -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

10 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و یک -

 دست‌هایم را در هوا می‌چرخانم تا کمیل را پیدا کنم؛ سپس صورتم را نزدیکش می‌کنم و می‌گویم:

- نور چراغ‌قوه را روی کمترین حالت تنظیم کن.

 کمیل با تردید می‌پرسد:

- ولی ریسک روشن کردن نور، اون هم تو این تاریکی خیلی بالاست عماد… نمی‌شه یه راه دیگه پیدا کنیم؟

لب‌هایم را تکان می‌دهم:

-چاره‌ای نداریم، روشنش کن…

کمیل نور آبی ‌رنگی را جلوی صورتش می‌گیرد. از دیدن صورت خاک گرفته و عرق کردنش خنده‌ام می‌گیرد؛ سپس سعی می‌کنم تا از این نور کم نهایت استفاده را برای دیدن دور و اطراف بکنم.

دیوارهای نم زده را نادیده می‌گیرم تا تمرکزم را روی راه خروج قرار دهم.

دور و اطرافم پر از لوله‌های بزرگ و غول‌پیکر است که انگار سیستم گرمایشی و آب‌رسانی این خانه را عهده‌دار هستند.

 دستی به روی لوله‌های زنگ‌زده و پوسیده شده می‌کشم که کاملاً خشک هستند.

گوشم را به چند لوله می‌چسبانم تا بفهمم جریان آب همچنان در این لوله‌ها برقرار است یا دیگر قابل‌استفاده نیستند. 

هیچ صدایی نمی‌شنوم و بوی گندیده شدن آب ساکن در لوله‌ها و عدم خیس بودن زمین یعنی این خانه سال‌هاست که متروکه است.

کمیل با دست اشاره می‌کند که به طرفش بروم.

 حدود بیست قدم با من فاصله دارد به سمتش می‌روم و هرچه به او نزدیک‌تر می‌شوم. بوی تند تعفن در دماغم می‌پیچد احساس دل‌پیچه می‌کنم حتم دارم که آب‌های درون لوله گندیده‌اند و این بوی غیرقابل‌تحمل هم به‌همین دلیل است کمیل با چشمانی وحشت‌زده در دل تاریکی زیرزمین مخوف نگاهم می‌کند. در کمتر از یک لحظه احساس می‌کنم که می‌خواهد مطلب مهمی را به من گوشزد کند. ممکن است الان یک نفر با اسلحه درست پشت سرش قرار گرفته باشد و اگر دیر بجنبم هر دوی ما را گلوله‌باران کند؟

عرقی سرد از روی ستون فقراتم سر می‌خورد و تنم را می‌لرزاند به‌آرامی دست به اسلحه‌ام می‌برم تا در صورت نیاز بتوانم واکنش درستی داشته باشم فاصله‌ام را با کمیل حفظ می‌کنم تا مبادا غافل‌گیر شوم.

لب‌های کمیل می‌لرزد:

- این‌جا یه جنازه افتاده…

- جنازه؟

 این سوال را یک‌بار دیگر از خودم می‌پرسم شبیه فردی که تازه از خواب بیدار شده باشد تازه متوجه دلیل این بوی تعفن می‌شوم.

 کمیل از سر راه کنار می‌رود تا با جنازه‌ی بادکرده زنی نه‌چندان جوان روبرو شوم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود و یک -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

09 مهر 1401 توسط العبد

- رمان امنیتی ستاره آبی -

قسمت نود
از کدهایی که می‌دهد متوجه می‌شوم راه سختی برای رسیدن به پشت‌بام آن خانه قدیمی لعنتی درپیش دارد دستی به بازوی کمیل می‌کوبم و می‌گویم:

- بریم بزرگوار.

کمیل من را در آغوش می‌گیرد و پیشانی‌ام را می‌بوسد سپس با دستانی لرزان صورتم را نوازش می‌کند و می‌گوید:

- خیلی مراقب خودت باش عماد خیلی.

 با لبخند سری تکان می‌دهم و همان‌طور که لوله صداخفه‌کن اسلحه‌ام را سفت می‌کنم، همراه با کمیل به‌طرف دریچه‌ای که ما را به زیرزمین آن خانه قدیمی می‌رساند می‌روم.

مسیری که برای رسیدن به دریچه داریم با توجه به فاصله ماشین ما تا ویلا حدود یک کیلومتر است. سعی می‌کنم تا با استفاده از پوشش‌های طبیعی و کوه و پستی و بلندی‌هایی که در مسیر داریم خودمان را از دید سوژه‌ها محفوظ کنیم و به‌همین دلیل طی کردن همین مسافت یک‌کیلومتری نزدیک یک ساعت از ما زمان می‌گیرد.

 به نزدیکی ساختمان که می‌رسیم ایوب پیام می‌دهد:

- آقا من رسیدم به مهمونی،برم پیش مهمونا؟

 بلافاصله جواب می‌دهم:

-اصلا… فقط بهشون نگاه کن. ما به‌هیچ‌وجه اجازه خراب کردن مهمونی رو نداریم.مفهومه؟

ایوب تأیید می‌کند؛ سپس کمیل با استفاده از گوشی همراهش کمی من را به چپ و راست ساختمان می‌چرخاند و دست‌آخر می‌گوید:

- همین‌جاست… ایناها…

 به پیش پایم که نگاه می‌کنم یک دریچه آهنی زنگ‌زده با چند سوراخ در وسطش می‌بینم نوک انگشتم را به روی دریچه می‌کشم و می‌گویم:

- حالا چطوری باید اینو باز کنیم؟

 کمیل انگشتانش را به زیر دریچه بند می‌کند و سعی می‌کند تا آن را باز کند اما تلاش‌هایش بی‌نتیجه می‌ماند. می‌گویم:

- همین سنگ و خاک‌هایی که نصف این دررو گرفته کار باز کردنمون رو سخت‌تر می‌کنه. نمی‌شه اول اینا را برداریم؟

 کمیل قبول می‌کند تا خاک‌های تلنبار شده بر روی درب را کنار بزنیم .

 در قسمت چپ در یک قفل پیدا می‌کنم که زیر خاک‌ها دفن شده است.

 کمیل فورا با سیم‌های ریزی که از قبل با خود همراه کرده و به سراغ قفل می‌رود و من نیز با نگاه به‌دور و اطراف سعی می‌کنم تا جزئیات را در نظر داشته باشم. تجربه سال‌های زیاد حضور در سازمان به من ثابت کرده تنها جزئیات هستند که می‌توانند کمک‌کننده باشند.

 کمیل به‌آرامی صدایم می‌زند، برمی‌گردم و دریچه را باز شده می‌بینم.

 یک نردبان چوبی قدیمی می‌تواند ما را از این راه تنگ و تاریک به داخل ساختمان برساند.

 کمیل مردد می‌پرسد:

- چی‌کار کنیم؟

شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:

- چاره‌ی دیگه‌ای داریم غیر از رفتن؟

 سپس زیر لب یک بسم‌الله می‌گویم و خودم وارد می‌شوم.

 کورمال‌کورمال پای راستم را به پایه نردبان بند می‌کنم. زیرزمین فضای ناشناخته‌ای دارد و محیط به‌قدری تاریک است که نمی‌توانیم یک پله پایین‌تر را ببینیم ابرهای خاکستری با اتحاد و هم‌بستگی جلوی تابش خورشید را گرفتند تا در این روزهای سرد بهمن‌ماه شانس استفاده از روشنی هوا را هم نداشته باشیم. نردبان شش پل دارد و بلافاصله بعد از پایین آمدن با تکان دادن نردبان به کمیل علامت می‌دهم تا او نیز به داخل بیاید.

 کمیل نیز شبیه من به‌آرامی پایش را روی پله‌های نردبان می‌گذارد و بعد از ساکن شدن روی یک پله درب آهنی زنگ‌زده را می‌بندد تا در ظلماتی مطلق فرو برویم. چند باری پلک می‌زنم تا شاید چشم‌هایم به تاریکی عادت کند؛ اما انگار این سیاه‌چاله لعنتی سال‌هاست با نور قهر است و همین تاریکی مطلق است که در اول کار ورود به داخل ویلا، حسابی من را می‌ترساند.

ترسی از جنس غافلگیری و رو به رو شدن با اتفاقات پیش بینی نشده…

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

09 مهر 1401 توسط العبد

- رمان امنیتی ستاره آبی -

قسمت هشتاد و نه
کمیل نگاه کجی می‌کند و می‌گوید:

- البته این‌ها همه فرضیه است.

 سری تکان می‌دهم و می‌گویم:

- آره اینم فرضیه است.

 سپس ایوب که با دوربین مشغول رصد کردن اتفاقات اطراف ویلاست، می‌گوید:

- دیگه فرضیه نیست دارن چند تا چمدون بزرگ رو وارد ویلا می‌کنند.

 آهی می‌کشم و می‌گویم:

-نمی‌تونیم دست‌ دست کنیم، اگه مهندس موفق نشده باشه مجبوریم ریسک نکنیم و فرصت سرهم کردن پهپاد و موشک هم بهشون ندیم.

 کمیل بلافاصله با خط امن سازمان مهندس را می‌گیرد و بعد از یک احوال‌پرسی کوتاه گوشی را به من می‌دهد، بی‌معطلی می‌گویم:

- خدا قوت بزرگوار در چه حالی؟ شیری یا روباه؟

 مهندس با صدایی گرفته و لحن ناامیدکننده‌ای جواب می‌دهد:

- خوش‌خبر نیستم آقا، سیستم‌ها بدجوری قفل‌شده و فعلا هم هیچ کاری از دستمون برنمی‌آید که انجام بدیم. دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و می‌گویم:

- هیچ کاری؟ مابعد خدا امیدمون به شماست… این‌طوری حرف نزن که پاره می‌شه بند دلمون بزرگوار.

 مهندس قول می‌دهد تمام تلاشش را انجام دهد و من با شنیدن اخبار ناامیدکننده از داخل نیروگاه برای ورود به ویلا و خنثی کردن این عملیات قبل‌از هر کاری مصمم‌تر می‌شوم.

 نگاهی به ایوب می‌کنم و می‌گویم:

- برو بالا؛ ولی یادت باشه بدون هماهنگی وارد عمل نشی.

 ایوب به نشانه‌ی تأیید سر تکان می‌دهد و از ماشین پیاده می‌شود؛ سپس رو به کمیل می‌کنم:

- ما هم از پایین وارد ویلا می‌شیم، صبر کردن بیشتر از این جایز نیست. ساعت حدود دوازده شده و این‌ها از ویلا نزدن بیرون. موقعیت استراتژیک ویلا هم نشون میده که همین‌جا می‌تونه نقطه پرتاب موشک باشه براشون.

کمیل فوراً از ماشین پیاده می‌شود و کنار درب خودرو به من می‌گوید: 

-منتظر چی هستی که کارشون رو همین‌جا تموم نمی‌کنی؟

 کمی از ماشین فاصله می‌گیرم و می‌گویم:

- یکی از افسرهای بلندپایه‌ی موساد که سال‌های سال دنبالش بودم امشب با بن تیلور قرار اجرا می‌کنه، اگه الان بهشون ضربه بزنم قطعا قرار ملاقات اون کنسل می‌شه و معلوم نیست دیگه ما شانس رسیدن به اون را داشته‌باشیم یا نه.

کمیل چشم‌هایش را ریز می‌کند و می‌گوید:

-کی هست این افسر بلندپایه؟ 

نگاهی به چپ و راستم می‌اندازم :

- ملیس رابرت… معروف به…

  کمیل درحالی‌که آب دهانش را قورت می‌دهد جواب می‌دهد:

-آفنیز؟؟ وای خدای من باورم نمی‌شه که یک قدمی اون حرومزاده وایسادیم.

 آهی می‌کشم و می‌گویم:

 -با آدم پیچیده و نخبه‌ای طرفیم، من امیدم فقط به خداست واسه رسیدن بهش.

 کمیل صورتش را نزدیکم می‌کند و می‌گوید:

- ولی اگه اون‌قدری که می‌گی پیچیده بود با نیرویی که از ایران برگشته قرار اجرا نمی‌کرد.

 به‌خاطر همین پیچیدگی و هوش بالایش لب‌هایم را به‌هم فشار می‌دهم و می‌گویم:

- قرار ملاقاتش با بن تیلور ساعت نه شبه و قراره شلیک موشک به نیروگاه ساعت هشت… اون عوضی انقدر دقیق و زیرکانه همه‌چیز رو برنامه‌ریزی کرده که اگه قبلش به هر دلیلی عملیات نطنز موفقیت‌آمیز نبود، بلافاصله قرارش با تیلور رو به‌هم می‌زند. 

کمیل درحالی‌که برق شادی در چشم‌هایش رعد می‌زند می‌گوید:

-پس واسه همینه که شما نمی‌خواهی الان کاسه‌کوزه این‌ها رو جمع کنی؟ 

سریع تکان می‌دهند و لبخند کم‌رنگی می‌زنم؛ سپس از طریق شبکه رادیویی ایوب را صدا می‌زنم:

-کجایی بزرگوار؟ راهی هست که بتونی خودتو برسونی به مهمونی؟

 ایوب بدون معطلی جواب می‌دهد:

- راه که هست؛ ولی جاده ترافیکه… باید یه‌کم صبور باشیم.

از کدهایی که می‌دهد متوجه می‌شوم راه سختی برای رسیدن به پشت‌بام آن خانه قدیمی لعنتی وجود دارد.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتاد و نه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

09 مهر 1401 توسط العبد

- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هشتاد و هشت -
از آینه‌ی ماشین نگاهی به او می‌اندازم و می‌گویم:

- فکر خوبیه، پرنده صندوق عقبه؟

 فورا می‌گوید:

-نه آقا، همین‌جاست. فقط یه‌کم جلوتر نگه دارید که بلندش کنیم.

 به نزدیکی فرعی که می‌رسیم خانم جعفری برای پرواز پرنده‌اش اعلام آمادگی می‌کند. کمیل ماشین را نگه می‌دارد و من پرنده را روی سقف قرار می‌دهم. خانم جعفری لب‌هایش را تکان می‌دهد و زیر لب زمزمه می‌کند:

- بسم‌الله.

 سپس می‌گوید:

-آقا عماد، تصاویر آنلاین دوربین پرنده رو انداختم روی صفحه لپ‌تاپ… 

نگاهی به صفحه لپ‌تاپ می‌اندازم و به کمیل می‌گویم:

- برو داخل فرعی، پیچ رو رد کردن…

 مسیر ناهمواری که در پیش گرفته‌اند باعث می‌شود مسافت نه‌چندان طولانی را در مدت زیاد بگذرانیم. آن‌ها در مسیر پرپیچ‌وخم حرکت می‌کنند و ما را به‌دنبال خود می‌کشانند تا بعد از حدود یک ساعت رانندگی ماشین در کنار ویلایی متروکه متوقف ‌شود.

 عقربه‌های ساعت درون ماشین به من گوشزد می‌کنند که ساعت ده و چهل و پنج دقیقه شده‌است. کمیل نگاهی به صفحه‌ی موبایلش می‌اندازد و اطلاعاتی در رابطه با جایی‌که سوژه در آن ساکن شده را می‌دهد:

- این‌جا یه خونه قدیمی و تقریباً بی‌صاحبه، با استعلام از فیش آب‌وبرق معلومه که خیلی سال کسی به این طرف‌ها نیامده و صاحبش هم الان با هفتاد و هشت سال سن توی کانادا درحال زندگی کردنه.

 کمی شیشه‌ی ماشین را پایین می‌دهم و سپس می‌پرسم:

- ارتفاع این‌جا نسبت ب نطنز و نیروگاه بالاتره درسته؟

 کمیل چند بار صفحه‌ی موبایلش را عوض می‌کند و می‌گوید:

-آره آقا، چطور مگه؟

 لبم را از زیر فشار دندان‌هایم خارج می‌کنم و می‌گویم:

- احتمال قوی این‌ها از همین جا می‌خوان موشک رو پرتاب کنند.

 کمیل می‌گوید:

-ولی پیمان هنوز باهاشونه… چطور ممکنه با حضور اون این ریسک رو انجام بدن.

 کمی فکر می‌کنم و می‌گویم:

- ساده است، اونا پیمان رو کشوندن این‌جا تا دخلش رو بیارن، پس قبل ‌از هر کاری از شر اون خلاص میشن.

 کمیل با تردید نگاهم می‌کند و می‌پرسد:

-ما باید چه کار کنیم؟

 کمی به صورتش خیره می‌مانم و می‌گویم:

-ما هیچی، فعلا باید همه‌ی نیروها رو مرخص کنیم… همه رو به‌ غیر از ایوب…

 کمیل ایوب را صدا می‌کند و سپس از مابقی نیروها می‌خواهد درحالی‌که به صحنه اشرافیت داشته باشند، با فاصله‌ای دست‌کم یک‌کیلومتری نسبت به ویلا مستقر شوند.

 از کمیل می‌خواهم به عقب برود و کنار خانم تابش که همسرش است بنشیند تا جا برای ایوب باز شود. خانم تابش نیز در این فاصله با استفاده از دیتابیس آتش‌نشانی یک نقشه کلی از ویلا به ما می‌دهد و می‌گوید:

- بافت قدیمی و تیر چوبی و دارای سه طبقه‌ی همکف، زیرزمین و یک‌طبقه بالا که شما الان دارید پنجره‌اش را از نمای بیرون می‌بینید.

 به عقب برمی‌گردم و از خانم تابش می‌پرسم:

- راه‌های ورود به خونه چیه؟

 خانم تابش با دقت بیشتری به نقشه نگاه می‌کند و می‌گوید:

- به‌غیر از درب اصلی و درب جنوبی، هم می‌تونیم از زیرزمین وارد بشیم که یه دریچه کوچیک داره و هم از روی پشت‌بوم وارد طبقه بالا بشیم.

 کمیل چشم‌هایش را ریز می‌کند و می‌پرسد:

- اون وقت کی می‌تونه بره رو پشت‌بوم اون خونه با اون ارتفاع؟!

 ایوب که تابحال ساکت روی صندلی راننده و مشغول شنیدن تحلیل‌های خانم تابش بود، دوربین کوچکی که در دست دارد را پایین می‌آورد و می‌گوید:

- نفوذ از بالای خونه با من.

 کمیل سؤالش را طور دیگری مطرح می‌کند:

- می‌شه بگی چطور می‌تونی بری اون بالا؟

 ایوب بلافاصله توضیح می‌دهد:

- یک تیر چوبی هست که درست مشرف به کنج پشت‌بومه، من از بچگی متخصص بالا رفتن از این تیر چوبی‌ها بودم، هرچند الان چندساله که این کار رو نکردم؛ اما گمونم هنوزم یه کارایی ازم بربیاد…

 نفسم را در سینه حبس می‌کنم:

- باید هرچه زودتر تصمیم بگیریم.

 کمیل می‌گوید:

- نفوذ بخونه کار بی‌خودیه، اون‌ها پیمان رو نمی‌برن به‌ جایی که می‌خوان موشک هوا کنن.

 آهی می‌کشم و می‌گویم:

- برادر تو دیگه چرا؟ پیمان دانشجوی هسته‌ای و می‌تونه تو جمع کردن موشک کمک حالشون بشه… گمونم اینا اصلا فقط دنبال کشتن اون نیستند و بخاطر اون نیاوردنش اصفهان… اینا حتما برای یک کار مهم‌تری این همه برنامه ریزی کردند…

برای یه عملیات خرابکارانه‌ی بزرگ…

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتاد و هشت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

09 مهر 1401 توسط العبد

- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هشتاد و هفت -
خانم تابش از روی صندلی عقب و در حالی که کنار خانم جعفری نشسته، می‌گوید: 

-توکلتون ب خدا باشه آقا، ان‌شاءالله تیم مهندس با موفقیت کار رو تمام می‌کنه و ما خیالمون از این سمت راحت میشه.

با جدیت می‌گویم:

- اصلا ما نباید اجازه شلیک پهپاد یا هر کوفت و زهر مار دیگه‌ای رو به‌طرف نطنز بدیم. اولاً سروصدایی که توی هوا پخش می‌شه ممکنه دردسر بشه و مردم رو بترسونه، بعدش هم اگه خدای ‌نکرده فقط یه درصد اون ویروس لعنتی استاکس‌نت عمل بکنه و پدافندهای دفاعی از کار بیفته که کلاهمون پس معرکه است…

 کمیل تاییدم می‌کنم:

- درسته، این بازی‌ای هست که اون‌ها شروع کردند و باید منتظر باشیم تا اولین حرکت خودشون رو انجام بدن.

مصمم نگاهش می‌کنم:

-اون‌ها می‌تونن شروع کننده هر بازی‌ای باشن؛ اما ما تمومش می‌کنیم.

 هوا دیگر به سمت روشن شدن می‌رود. ساعت که به حوالی هفت‌ونیم صبح می‌رسد، با مهندس تماس می‌گیرم. صدایش بی‌انرژی و غمگین است و همان‌طور که نفس می‌زند، می‌گوید:

- حجم کار خیلی بزرگ‌تر از چیزیه که فکرشو می‌کردم، من نمی‌دونم کی این سیستم‌ها رو آلوده کرده؛ اما مطمئناً برای پیدا کردنش باید دنبال کسی باشید که دسترسی زیادی داشته باشه.

حرف‌های مهندس نگران کننده است. بعد از اتمام مکالمه‌ام با مهندس از کمیل می‌پرسم:

-اینا کجا دارن می‌رن؟

 کمیل نگاهی به نقشه می‌اندازد و می‌گوید:

- از اصفهان که یک ساعت و پانزده دقیقه است که خارج شدیم؛ اما از آنجایی‌که اینا دارن یه مسیر مستقیم رو رو می‌رن بعیده وارد شهر نطنز بشن و احتمال قوی توی اطراف برنامه دارند… شاید یه جایی بین شهر نطنز و کاشان…

 شانه‌ای بالا می‌اندازم و تسبیح دانه‌درشت گلی‌ام را در دست می‌چرخانم. از حضرت آیت‌الله بهجت شنیده بودم که هر گاه مشکل بزرگی در زندگی به وجود آمد، انسان باید با سیلی از صلوات از شر مشکلات خلاص شود و حالا من نیز مدام در دلم صلوات می‌فرستم تا دلم آرام بگیرد و این مشکل با نظر حضرت ولی‌عصر ارواحنافداه حل شود.

در ماشین کار دیگری از ما ساخته نیست. آن‌ها با سرعت نه چندان زیادی می‌روند و بدون توقف و ضد تعقیب به مسیر خود ادامه می‌دهند و ما نیز درست در پشت سر آن‌ها حرکت می‌کنیم. حدود ساعت نه صبح ماشین وارد یک فرعی می‌شود. تیم ت.میم اول بلافاصله موضوع را گزارش و کسب تکلیف می‌کند، فورا می‌گویم:

- ازش رد شید، سریع.

 سپس همان‌طور که با لپ‌تاپ نقطه هوایی را بررسی می‌کنم، می‌گویم:

- دور و بر جاده‌ای که وارد شدن خالیه، اگه باهاشون بریم دیده می‌شیم.

 کمیل بی‌مکث سوال می‌پرسد:

- پیچ‌وخم نداره؟ یعنی جاده صافه صافه؟

 دقیق‌تر نگاه می‌کنم و می‌گویم:

-حالا نه اون‌قد صاف؛ ولی تا سیصد متر صاف و یکدسته و اگه بخواهیم باهاشون بریم باید حداقل یه‌خورده صبر کنیم.

 کمیل ناچار لبش را می‌گزد و خانم جعفری پیشنهاد می‌دهد:

- به‌نظر من بهتره یه پرنده رو بفرستیم هوا تا فاصله‌مون با ماشین سوژه رو با کمک تصاویر هوایی داشته باشیم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتاد و هفت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

09 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هشتاد و شش -
کمیل به‌آرامی لب‌هایش را تکان می‌دهد:

- شرمنده‌ام، آقا واقعاً نمی‌دونم چی باید بگم…

 آهی می‌کشم و درحالی‌که سعی می‌کنم تمرکزم را از دست ندهم، می‌گویم:

- هر طور شده باید هویت راننده مشخص بشه.

 کمیل فورا به کمک دوربین‌های شهری به پلاک ماشینی که سوژه‌ها را سوار کرده بود می‌رسد و شماره را برای بچه‌های پشتیبان می‌خواند و من نیز تا رسیدن جواب با خط امن به شماره مهندس زنگ می‌زنم.

 خیلی زود جواب می‌دهد و صدایش را در بین صدای به حرکت درآمدن پره‌های غول‌پیکر هلیکوپتری که سوارش شده به گوشم می‌رساند:

- جانم آقا عماد، چیزی شده؟

 گوشی تلفن را به گوشم می‌چسبانم تا صدایش را بهتر بشنوم، سپس می‌گویم :

-خداقوت بزرگوار، تیم مورد علاقت رو جمع کردی؟ کی می‌رسی نطنز؟

 مهندس بلافاصله جواب می‌دهد:

- بله آقا، الحمدلله با هشت نفر از بهترین اعضای تیم سایبری داریم میریم به سمت محل موردنظر شما… گمونم تا نیم‌ساعت دیگه مستقر شده باشیم.

 با لحنی که به‌شدت بوی نگرانی می‌دهد می‌گویم:

- باشه بزرگوار، فقط این‌طور که بوش میاد مهمونی جلو افتاده باشه… شاید مهمون‌ها بخوان تا امشب براتون چشم‌روشنی بیارن، تو رو خدا آماده پذیرایی باشید.

 مهندس مکث کوتاهی می‌کند و می‌گوید:

-امیدمون به خداست، ان‌شاءالله.

 با هماهنگی سوار ماشین کمیل می‌شوم و موتور را تحویل یک نفر از نیروها می‌دهم. هوا به‌قدری سرد است که موهای خیس روی سرم به حالت یخ‌زدگی درآمده است، کمیل با دیدن حال‌وروزم بخاری ماشین را زیاد می‌کند و دستی به لای موهایم می‌کشد و تشر می‌زند:

- خب با یه ماشین میومدی… همان‌طور که از صفحه لپ تابی که پیش رویم بازکردم و از تصاویر زنده‌ای که از ماشین حامل شبنم و ساغر و پیمان و راننده‌ای که ناشناس است، چشم برنمی‌دارم می‌گویم:

- دیر می‌شه بزرگوار… البته اگه از من می‌پرسی همین الآنشم دیر شده…

 کمیل با چشمای نگران نگاهم می‌کند:

- چی تو سرته عماد؟ حرکت بعدی اینا چیه که اینطوری نگرانت کرده؟
لب‌هایم را به‌هم فشار می‌دهم و سپس می‌گویم:

- نمی‌دونم… حس می‌کنم این راننده همون منصوره و توی ماشین لوازم آتیش‌بازی همراهش داره که اینطور باشه کارمون ساخته است…

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتاد و شش -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

آتلیه آنلاین نفس 

08 مهر 1401 توسط العبد

​​☆ بسم الله الرحمن الرحیم ☆

” آتلیه آنلاین نفس “
جهت خدمتگزاری به شما خواهران گلم راه اندازی شد

حمایت شما باعث افتخار ماست 😌 
ارائه خدماتی از قبیل: 

♦طراحی با کیفیت عکس برای چاپ

♦طراحی عکس پروفایل 

♦طراحی عکس ماهگرد نوزاد

♦طراحی عکس به شکل کارتونی

♦طراحی عکس به شکل سیاه قلم
ساخت کلیپ: 

♦کوتاه

♦گیف

♦داستانی (روز اول نوزادی تا هر سنی) 

امیدوارم که کار ما رضایت قلبی شما عزیزان را همراه داشته باشد

 نظر دهید »

ستاره آبی 

07 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هشتاد و پنج -
سر و ته حرفم با کمیل را جمع می‌کنم و بلافاصله با خط امن و همیشه فعالم با حاج صادق تماس می‌گیرم تا هم گزارشی جامع از اتفاقات شب قبل را به او بدهم و هم از احتمال ویروس استاکس‌نت و آلودگی سیستم دفاعی صحبت کنم و دست‌آخر هم با شرمندگی قصه پیمان را برایش تعریف و در رابطه با او کسب تکلیف کنم.

صحبت‌هایم با با او خیلی زمان نمی‌برد و بعد از اتمام مکالمه با حاج صادق شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم:

-از فرماندهی به کلیه واحدهای مستقر… اشرافیت نامحسوس روی سوژه‌ها و دیداری که با مهمون تازه دارند رو می‌خوام. برادرها توجه کنند که هیچ‌گونه اقدامی رو تحت هرگونه شرایط بدون هماهنگی انجام نمی‌دهند. مفهومه؟

بعد از گرفتن تاییدیه از تیم‌های مستقر در میدان خودم هم دست به کار می‌شوم.

 با حساب رسیدن پیمان از فرودگاه به جایی‌که شبنم و ساغر هستند، حدود نیم ساعتی وقت دارم پس بلافاصله خودم را به حمام می‌رسانم تا از شر آب آشغال‌هایی که از سر و رویم شره می‌کنند خلاص شوم. بعد از یک دوش مختصر و عوض کردن لباس‌هایم بلافاصله سوار یکی از موتورهای سازمان می‌شوم و بی‌توجه به هوای فوق‌العاده سرد ساعت پنج‌ونیم صبح خودم را به کمیل و بقیه اعضای تیم ت.میم شبنم و ساغر می‌رسانم.

کمیل از اتفاقات همین نیم‌ساعت پیش می‌گوید:

- تو یکی از خیابان‌های اصلی باهاش قرار گذاشتن و بعد هم دوتایی کل اطراف را زیرورو کردن تا مطمئن بشن که تنها اومده… حالا هم که…

 دماغم را بالا می‌کشم و همان‌طور که سعی می‌کنم تا صدای به‌هم سابیده شدن دندان‌هایم بلند نشود، می‌گویم:

-حالا هم که چی؟ فهمیدید دارن کجا می‌رن؟

 کمیل آه می‌کشد:

- چهار تا از بچه‌ها رو سر راهشون کاشتیم؛ اما دست‌آخر یه ماشین غریبه اومد و سوارشون کرد.

 ابروهایم را به‌هم نزدیک می‌کنم و می‌پرسم

- غریب برای ما یا اون‌ها؟

 کمیل مات و مبهوت نگاهم می‌کند، اخم می‌کنم:

- نگو که پلاک ماشین رو استعلام نگرفتی؟!

 سرش را با شرمندگی پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- فکرم به این نرسید که…

 حرفش را درحالی‌که از عصبانیت به او خیره شده‌ام، تکرار می‌کنم:

- فکرت به این نرسید که شاید این راننده همون منصوری باشه که دربه‌در دنبالشیم؟!
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتاد و پنج -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

07 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هشتاد و چهارم -
شک ندارم که صدای افتادن من به گوش شبنم رسیده‌ است. بلافاصله خودم را از روی زمین بلند می‌کنم و درحالی‌ که صدای مامور را از آن طرف خط گوش می‌کنم که به من هشدار می‌دهد:

 -شبنم درحال برگشتن و عقب‌گرد کردن دوباره است، آقا.

نفسم بند می‌آیند، همین الان است که شبنم برگردد و همه چیز خراب شود. تمام بدنم درد می‌کند؛ اما خیلی خوب می‌دانم که حالا وقتی برای اهمیت دادن به دردهایم ندارم.

در یک لحظه با خودم فکر می‌کنم که به رویش اسلحه بکشم؛ اما به خودم جواب می‌دهم که اگر این کار را انجام بدهم قطعا منصور خودش را مخفی خواهد کرد.

در کسری بلند می‌شوم و خودم را به پشت ماشین شهرداری پرت می‌کنم و با صورت در بین کیسه‌های زباله‌ای که یک جا جمع شده‌اند فرومی‌روم.

 بوی تند زباله‌ها در من ایجاد حالت تهوع می‌کند؛ اما حالا بهتر از هر کسی می‌دانم که این آخرین شانس برای حفظ جایگاه ما و لو نرفتن تمام این تعقیب و مراقبت‌ها در پرونده است.

 از بین کیسه‌های تر و خشک به پشت سرم نگاه می‌کنم که شبنم مات و مبهوت به روی دیوارها نگاه می‌اندازد و سعی در کشف علت صدای زمین افتادن من است. اولین کاری که در حین دور شدن از شبنم انجام می‌دهم سپردن ادامه این ماموریت به ایوب است، چند لحظه قبل و درست زمانی‌که تمام هوش و حواسم پی شنیدن مکالمه شبنم و منصور بود، اعلام حضور کرد و حالا بهترین نفر برای جایگزینی من خودش خواهد بود.

 چند صد متری به‌همراه ماشین حمل زباله حرکت می‌کنم تا کاملاً از شبنم دور شوم سپس درحالی‌که از درد مچ دست که ناشی از پرت شدن به روی کف کوچه است به خودم می‌پیچم، خودم را از پشت ماشین به پایین پرت می‌کنم.

 حال بدی است این‌که احساس کنی بوی گند زباله به تمام تنت نفوذ کرده و همین احساس خجالت باعث می‌شود که در دل سرما با پشت آستین قطرات عرق شره کرده بروی صورتم را پاک کنم.

 تلفنم را در بین دستان لرزانم می‌گیرم و با امیر صحبت می‌کنم تا علاوه‌بر این‌که فرماندهی عملیات تعقیب و مراقبت از شبنم و ساغر را عهده‌دار شود به همکارانش بسپارد تا یک دست لباس برای من کنار بگذارند تا بلافاصله بعد از رسیدن به داخل خانه امن دوش بگیرم. خیلی زمان نمی‌برد که با لباس‌های تمیز و حوله‌ای که دور گردنم پیچیده شده از داخل حمام بیرون می‌آیم و یک‌راست به سراغ سجاد می‌روم که از شب گذشته همچنان به صفحه مانیتور چسبیده‌است. تعارف می‌کند تا روی صندلی کناری‌اش بنشینم، لبخند می‌زنم و می‌گویم:

- خدا قوت آقا سجاد خیلی زحمت کشیدید و این دو سه روز.

 سجاد لب‌هایش را به‌سختی کش می‌دهد و همان‌طور که قهوه روی میزش را به من تعارف می‌کند، می‌گوید:

-خدا به شما قوت بده که توی تهران و با این کیس‌ها سروکله می‌زنید، آخه چه کاریه که آدم یه‌دفعه ساعت دو نصف شب تو این برف قدم زدنش بگیره و همه‌ی ما رو هم بی‌خواب کنه.

 از تحلیل ساده‌لوحانه‌ای که می‌کند خنده‌ام می‌گیرد؛ اما به روی خودم نمی‌آورم و می‌گویم:

- بله همینطوره. حالا از این سوژه‌های عجیب‌غریب ماچه خبر سجاد؟

 چشم‌هایش را فشار می‌دهد:

- هیچی آقا از ساعت دو اومدن بیرون و این‌ هم مسیر حرکتی هر دوشون بوده، الان هم نزدیک ساعت چهار و پنجاه صبحه و دریغ از هیچ کاری… انگار دارند بهم دیگه نزدیک میشن.

 خسته نباشید مختصری به سجاد می‌گویم و از کنارش بلند می‌شوم تا بتوانم با کمیل صحبت کنم. با خط سازمانی شماره‌اش را می‌گیرم که بلافاصله جواب می‌دهد:

- چی‌کار کردی با خودت آقای برادر؟

 آهی می‌کشم و می‌گویم:

- هیچی بابا خدا بیامرز راضیه همیشه بهم می‌گفت چرا مثل گربه‌ها از در و دیوار بالا میری، امشب علاوه‌بر این‌که هوس بالا رفتن از دیوار کردم هوس سرک کشیدن به آشغال‌ها هم به سرم زده که به این روز افتاده‌ام… حالا بگذریم تو با سوژه چی‌کار کردی؟

 کمیل توضیح می‌دهد:

- هیچی، فعلا که داره بی‌هدف می‌چرخه… نه با کسی ارتباط گرفته و نه نامه و کاغذ و چیزی ردوبدل کرده… چشم‌هایم را ریز می‌کنم و می‌پرسم:

- تلفن چی؟ زنگ‌زده به کسی؟

 کمیل بلافاصله جواب می‌دهد:

- زنگ نه؛ ولی بچه‌هایی که روی خط اصلیش سوارن می‌گن یک پیام از پیمان دریافت کرده و الآناست که برسه اصفهان…

 به‌یک‌باره زمان پرواز پیمان را به یاد می‌آورم و در کنار حرف‌هایی که از دهان شبنم شنیدم می‌گذارم.

 آن‌ها می‌خواهند پیمان را حذف کنند… پسر نادان باید قبل‌از این‌که همکاری‌اش با ما را به آن‌ها بگوید به این فکر می‌کرد که آن‌ها دیگر زنده‌اش نخواهند گذاشت… 

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتاد و چهارم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده 

 نظر دهید »

ستاره آبی 

07 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هشتاد و سوم -
مغزم از شنیدن این مکالمه سوت می‌کش.د آن‌ها می‌خواهند پیمان احمق را بکشند؟ 

یعنی چه که می‌گوید نگران فلش نباش؟

 نکند تیم نفوذی بن تیلور کار خودش را کرده و حالا سیستم پدافندی ما به ویروس استاکس‌نت آلوده شده ‌است؟ خدای من اگر این‌طور باشد که حالا فقط دستگیری منصور می‌تواند جلوی این اتفاق بزرگ را بگیرد. این لعنتی‌ها در کارشان حرفه‌ای هستند، خیلی حرفه‌ای‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم.

 به‌آرامی و بی‌توجه به برف‌های نشسته روی پشت‌بام خانه‌ای که به آن پناه گرفته‌ام، غلت می‌زنم و به داخل کوچه سرک می‌کشم.

 شبنم کمرش را به دیوار چسبانده و درحالی‌که مدام اطرافش را چک می‌کند، موبایلش را کف دست نگه می‌دارد و شماره‌هایی را می‌گیرد که تشخیص آن‌ها از این فاصله برایم امکان‌پذیر نیست. باید منتظر بمانم و ببینم تماس بعدی شبنم با چه کسی است… آیا این پرونده نفر چهارمی هم دارد یا خیر؟

 خیلی زود شبنم لب باز می‌کند:

- سوار هواپیما شدی؟

 خیلی خب، فعلا که بهشون چیزی نگفتی؟ نه… باشه، من ویزا رو گرفتم فقط کافیه بیای این‌جا و آخرین خواسته‌ی ما را به‌درستی انجام بدی…

 نه یه کار دیگه داریم… 

شبنم کلافه می‌شود:

- عجول نباش پسر، ساغر هم به تو وابسته شده و الان پیش من قرنطینه است… اگه رییس از این علاقه بو ببره قطعا با رفتنتون مخالفت می‌کنه، پس نمی‌تونم بزارم که باهاش ارتباط داشته باشی… خیلی خب وقتی رسیدی بیا سر همون قرار ملاقاتی که بهت گفتم.

 حالا هم به‌جای این حرف‌ها تمام هوش و حواست رو به کار بده تا بعدش بتونی دست عشقت رو بگیری و از این خراب‌شده بری… می‌بینمت!
 خدای من، دهانم از شنیدن حرف‌های شبنم باز می‌ماند. یعنی پیمان لعنتی به ساغر علاقه‌مند شده؟ نمی‌دانم چه حرف‌هایی از ما زده؛ اما می‌دانم که چیز زیادی به‌جز چند اسم و یک پارک برای ملاقات‌های معمولی از ما نمی‌داند و فقط می‌داند که قرار است من نقش پدر او و کارمند نیروگاه نطنز را بازی کنم، پس قطعا به‌همین دلیل است که بن تیلور از نفوذی خودش برای آلوده کردن سیستم دفاعی استفاده کرده‌است.

 پیمان خدا لعنتت کند که یک‌تنه همه‌چیز را خراب کردی!

 شبنم راهی که آمده را برمی‌گردد و من از بالای سرش تا بخشی از مسیر را با همراه می‌شوم. نمی‌دانم می‌خواهد و به هتل برگردد یا به سراغ ساغر برود؛ اما خیلی‌خوب می‌دانم که آن‌ها به ساغر هم رحم نخواهند کرد.

 شاسی بی‌سیم مخفی‌ام را فشار می‌دهم تا اوضاع کمیل را چک کنم، او توضیح می‌دهد:

- اوضاع خوبه، راه میره و سیگار می‌کشه و به ماشین مزاحمی که براش بوق می‌زنه بدوبیراه می‌گه.

 همان‌طور که سعی می‌کنم تا تعادلم را روی پشت‌بام‌های سر و پر از برف کوچه‌های اصفهان حفظ کنم می‌گویم:

-خیلی خب، حواستون بهش باشه.

 نوری نارنجی در دل شب به چشمم می‌خورد و حواسم را به خودش جلب می‌کند، ماشین شهرداری است که با سرعت کم از کنار کوچه‌ها رد می‌شود تا زباله‌های بجا مانده را جمع کند.

چند قدم برمی‌دارم که ناگهان اتفاق ناگواری رخ می‌دهد، شبنم لحظه‌ای سر جایش میخ‌کوب می‌شود… طوری که سایه‌ام را با کمک نور نارنجی ماشین بر روی زمین دیده باشد یا دست‌کم به چیزی شک کرده باشد، در کمتر از یک ثانیه تصمیم به چرخاندن گردنش می‌گیرد و روی دیوار را نگاه می‌کند…
 تصمیم می‌گیرم روی زمین بنشینم؛ اما پایم از روی لبه‌ی دیوار سر می‌خورد و همان‌طور که تلاش می‌کنم تا هیچ صدایی تولید نکنم با کمر به زمین دوخته می‌شوم…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتاد و سوم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

07 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هشتاد و دوم -
مأموری که پشت سیستم است، صدایم می‌کند:

-آقا مراقب باشید. مسیری که داره میره بن‌بسته. 

چشم‌هایم از شنیدن پیغامی که می‌دهد گرد می‌شود: 

-بن‌بسته؟ مطمئنی اشتباه نمی‌کنی؟

قاطعانه جواب می‌دهد:

-بله آقا، یکی از بچه‌ها قبل‌تر همین حوالی زندگی می‌کرده و واسه همین هم…

دیگر صدایش را نمی‌شنوم، مامور جوانی است و قطعا یاد نگرفته در جواب مطمئنی باید تنها یک کلمه بگوید: بله…

 گام‌هایم را بلندتر برمی‌دارم تا فاصله‌ام را با شبنم کم کنم، تجربه‌ام می‌گوید حاصل تمام این موش و گربه بازی‌ها یک دیدار، ملاقات یا یک تماس تلفنی و یا ردوبدل کردن یک پیام خواهد بود که تعقیب از راه دور و با کمک دوربین‌های هوایی در این‌مورد هیچ کمکی به ما نخواهد کرد.

 مأموری که آن طرف خط است، مجدد هشدار می‌دهد:

-آقا جسارتاً فاصله‌مون با سوژه خیلی کم شده و احتمال خطر بالا رفته، اگه ممکنه کمی آرام‌تر حرکت کنید.

یقه‌ام را به نزدیکی دهانم می‌رسانم و می‌گویم:

-فقط میزان فاصله رو بهم گوشزد کن.

 بلافاصله از آن طرف خط جواب می‌دهد:

-حدود ده متر 

تندتر راه می‌روم و بی‌توجه به اخطارهای چند ثانیه قبل مأموری که حدس می‌زنم از شدت هیجان پشت سیستم ایستاده ‌باشد، قدم‌هایم را بلندتر برمی‌دارم.

با صدایی لرزان می‌گوید:

-هشت متر…

 آقا فاصله تقریبی هفت متر…

 ناگهان مامور از آن طرف خط فریاد می‌زند:

- رسید ته بن‌بست آقا، الان برمی‌گرده سمتتون… یه کاری کنید.

 کاملاً خون‌سرد و با آرامش به هشدارهایی که می‌دهد گوش می‌کنم. می‌دانم از این کم کردن فاصله چه می‌خواهم، فکر بعدش را هم کردم.

 مامور هیجان زده فریاد می‌زند:

- برگشت آقا، الان می‌رسه بهتون…

 یا حضرت عباس…

بااینکه سرما نوک انگشتان دستم را کبود و بی‌حس کرده ‌است؛ اما در کسری از ثانیه انگشتانم را به لبه‌ی یکی از دیوارهای خانه‌ای قدیمی بند می‌کنم و خودم را بالا می‌کشم.

 به‌ محض نگاه کردن به داخل کوچه شبنم را می‌بینم. می‌دانم که شاخه‌ی درختان دید دوربین‌های هوایی را محدود کرده است. مطابق پیش بینی‌ام، مأمور با صدایی نگران سؤال می‌کند:

 -آقا الان باید کنارتون باشه، درسته؟

جوابی نمی‌دهم، خودش توضیح می‌دهد:-

 -به‌خاطر شرایط محیط دیده دوربین کم شده، خوبید آقا؟ لطفاً جواب بدید.

فورا موبایلم را از داخل جیبم بیرون می‌کشم و یک پیام برای امیر می‌فرستم تا نگران نشود.سپس به شبنم نگاه می‌کنم که کاملاً استادانه چند ده‌متری برمی‌گردد و اوضاع را چک می‌کند. سپس با سرعت مثال‌زدنی کمرش را به دیوار می‌چسباند و دستش را درون کیفش می‌کند تا گوشی ماهواره‌ای‌اش را از داخل کیف خارج کند. دوباره به آن طرف کوچه سرک می‌کشد و این‌بار با خیال آسوده چند بار روی دکمه‌های گوشی را فشار می‌دهد و بعد از کمی مکث می‌گوید:

- آره آره، اومدم توی خیابون…

 صبر کن ببینم، تو مطمئنی اتاق هتل امن نبود که من رو توی این سرما به خیابان‌گردی انداختی؟

 خیلی خب حالا… می‌گم ته یه کوچه بن‌بست…

حالا هر و کوفت و زهرماری که تو می‌گی، کوچه و بن بست فرقی نداره…

قراره مهمونی رو برای کی باید بزارم؟

چی؟ فردا شب؟

 نه گوش‌کن ببین چی می‌گم، ما هنوز نتونستیم اون فلش رو توی…

 جدی می‌گی؟

 پس این پسر پیمان چی؟

 پوف یعنی بره پیش مهران؟

 خیلی خب، پس من ساعت پنج صبح میرم سر وقت منصور تا بتونیم برای فردا شب توی قرنطینه نگهش داریم…

 می‌دونم…

 فعلا.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتاد و دوم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

07 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هشتاد و یکم -
خانم جعفری نگاهم می‌کند و با لحنی نگران‌تر از قبل می‌گوید:

-رفتن آقا، همین الان.

 به ‌طرف در می‌روم و از روی چشمی به بیرون آمدن شبنم ساغر نگاه می‌کنم. شبنم چادر مشکی به سر کرده و کاملاً خون‌سرد از جلوی چشمی درب رد می‌شود و سپس ساغر با صورتی رنگ‌پریده و نگران به دنبالش راه می‌افتد. نفس کوتاهی می‌کشم و بعد از چند ثانیه که پیام تیم پشتیبان جلوی درب هتل مبنی بر خروج این دو نفر را می‌شنوم، دستم را روی دستگیره درب اتاق فشار می‌دهم و رو به کمیل می‌گویم:

-راه بیفت بریم، ساغر با تو… شبنم با من.

 کمیل سری به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد و به دنبالم می‌آید. ساغر و شبنم در امتداد خیابانی که به هتل منتهی می‌شود حرکت می‌کنند و با هر قدم، از اتاقی که تا فردا صبح در اختیار آن‌هاست دور می‌شوند. با فاصله‌ای مطمئن چند قدمی را می‌روم و سپس سوار پژو دویست و شش یکی از اعضای تیم سایه می‌شوم. روی صندلی عقب ماشین، یکی از نیروها با صفحه باز لپ‌تاپ نشسته و بلافاصله بعد از این‌که کنارش می‌نشینم با انگشت بروی صفحه اشاره‌ای می‌کند و توضیح می‌دهد:

- ما الان ازشون جلوتریم؛ البته آقا کمیل شما درست در سی و نه متری اون‌هاست… این‌جا…

سری تکان می‌دهم و ادامه می‌دهد:

- اگه داخل کوچه بیست و سه، بیست و پنج و بیست و هفت نرن از جلوی ماشین ما رد می‌شن.

 دستم را به دستگیره درب ماشین بند می‌کنم و می‌گویم:

- خیلی خب پس شما برید جلوتر و ماشین رو خاموش کنید. اگه به‌طرف هر کدووم از کوچه‌ها هم مسیرشون رو کج کردن فقط بهم اطلاع بدید… تاکید می‌کنم حق هیچ‌گونه اقدام عملی روی صحنه رو ندارید، فقط تمام جزئیات رو اطلاع بدید… خدا قوت.

 از ماشین پیاده می‌شوم و همان‌طور که ماسک سفید رنگم را روی صورتم می‌کشم و به آن طرف خیابان می‌روم، سعی می‌کنم پیدایشان کنم. تابلویی که کوچه بیست و هفت را نشان می‌دهد، کمی آن طرف‌تر است. صدای نیروی سایه را در بی‌سیم حلزونی و مخفی‌شده توی گوشم می‌شنوم:

- آقا یکی‌شون رفت داخل کوچه بیست و هفت.

نمی‌توانم از این طرف خیابان تشخیص دهم که کدام به داخل کوچه رفتند، پس کمیل را صدا می‌زنم:

- ساغر جدا شد از شبنم.

 کمیل فورا ث جواب می‌دهد:

- فاصله‌ام باهاشون زیاده؛ ولی فکر می‌کنم ساغر راهش رو جدا کرد.

 نفس کوتاهی می‌کشم و هشدار می‌دهم:

- ساعت دو و نیم شب وقت مناسبی برای قدم زدن نیست، خوب حواست رو جمع کن که نبیننت.

 با چند ده متر فاصله و از این سمت خیابان به مسیر حرکتی شبنم نگاه می‌کنم. خیابان کاملاً خالی‌شده و هرچند دقیقه یک‌بار ماشینی با سرعت عبور می‌کند و رد می‌شود. آسمان سرخ و قطرات برفی که چند ساعت قبل به‌ شدت می‌بارید و بخش زیادی از شهر را سفید پوش کرده بود، حالا نوید یک شب برفی پر هیجان را به ما می‌دهد.
شبنم مسیر مستقیم را انتخاب کرده و بدون این‌که حتی یک‌بار بخواهد به پشت سرش نگاه کند پیش می‌رود. این رفتار ناشی از دو دلیل می‌تواند باشد یا او خیلی حرفه‌ای و زنی در حد بن تیلور است که هنوز ماهیت اصلی‌اش برای ما محرز نشده و یا…

 حتی دوست ندارم به گزینه‌های دیگر فکر کنم، اصلا دلم نمی‌خواهد شبیه اتفاقاتی که در پرونده قبلی داشتم بعداً متوجه شوم که فرد سومی تمامی فعالیت‌های من و تیم من را رصد کرده‌است. 

شبنم بعد از این‌که حدود ده‌دقیقه‌ای را در خط صاف حرکت می‌کند، سر جای خود می‌ایستد و به پشت سرش نگاه می‌کند، به جایی‌که برف تمام خیابان را سفیدپوش کرده‌است.

 با توجه به مه غلیظی که در فضای شهر حکمرانی می‌کند و قطرات معلق یخی که مدام با حرکت باد به چپ و راست می‌روند. بعید است با چشم غیرمسلح بتواند من را ببیند.

دوربین کوچکم را درون جیب کتم می‌گذارم و سپس کمیل را صدا می‌کنم:

- اوضاع چطوره؟ سوژه در چه حاله؟

 کمیل با صدایی گرفته جواب می‌دهد:

- نصفه شبی بازیش گرفته داره ضدِ سنگین می‌زنه و شک ندارم اگر سه چهار نفر از بچه‌ها را واسه ت.میم انتخاب می‌کردی تا حالا لو رفته بودیم.

 لبخند با شنیدن تحلیل کمیل به روی صورتم نقش می‌بندد، نگاهی به‌دور و اطراف می‌اندازم انگار در کوچه‌های پایین‌شهر درحال پرسه‌زدن است جایی‌که کوچه‌ها مدام باریک و باریک‌تر می‌شود بدلیل پیچ‌درپیچ بودن محیطی که شبنم برای این موش و گربه بازی انتخاب کرده مجبورم که فاصله‌ام را با او کم کنم.

 با مأموری که به کمک دوربین‌های هوایی شبنم را در نظر گرفته ارتباط بگیرم:

- بزرگوار من با حال‌وهوای کوچه‌های شما خیلی آشنا نیستم به‌صورت آنی از حالا به بعد باهام در ارتباط باش تا اگر سوژه خواست عقب بگرده بهم بگی.

 نگاهی به زیر دیوارها می‌اندازم که حالا دیگر کاملاً سفیدپوش شده‌است و برای این‌که ردی از خودم به‌جا نگذارم مجبورم از وسط کوچه راه بروم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتاد و یکم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

آتلیه آنلاین نفس 

07 مهر 1401 توسط العبد

​☆ بسم الله الرحمن الرحیم ☆
” آتلیه آنلاین نفس “
جهت خدمتگزاری به شما خواهران گلم راه اندازی شد

حمایت شما باعث افتخار ماست 😌 
ارائه خدماتی از قبیل: 

♦طراحی با کیفیت عکس برای چاپ

♦طراحی عکس پروفایل 

♦طراحی عکس ماهگرد نوزاد

♦طراحی عکس به شکل کارتونی

♦طراحی عکس به شکل سیاه قلم
ساخت کلیپ: 

♦کوتاه

♦گیف

♦داستانی (روز اول نوزادی تا هر سنی) 

امیدوارم که کار ما رضایت قلبی شما عزیزان را همراه داشته باشد

 نظر دهید »

مطلب

06 مهر 1401 توسط العبد

*اثرات شرایط اخیر بر خانواده ایرانی*
#طنزفکت 🙃
🖌 د.موحد


در اثر محدودیت های اینترنتی و فیلترینگ واتساپ و اینستاگرام :

〽️ مصرف اینترنت و هزینه خانوار کاهش یافته

📚 کتابهای بیشتری از کتابخانه برداشته شده و سرانه مطالعه افزایش داشته

🥘 میزان سوختگی و ته گرفتگی غذاها کاهش یافته

💆‍♀ تعداد مردانِ متوجهِ تغییر رنگ مو و آرایشگاه رفتن همسران، بیشتر شده

🥗 تعداد وعده‌های غذای حاضری در طول هفته کاهش یافته

🗣 تزهای تربیتی و روانشناسی کمتری روی بچه‌های طفل معصوم پیاده شده

🙋‍♂ میزان توجه مردان به جذابیت های جسمی و ظاهری همسران خود، بیشتر شده

😍 کتاب‌های قصه بیشتری برای بچه‌ها خوانده شده

💞 گفت و گوهای خانوادگی افزایش داشته

🙇‍♀ خشونت های کلامی کمتری به فرزندان اعمال شده (واااای چی میگی هی مامان مامان، بذار یه دقیقه ببینم چی نوشته/چی داره میگه)

🤝 همکاری و کمک فرزندان در امور خانه بیشتر شده و شرکت در چالش‌های پوچ اینستاگرامی و انواع دابسمش و تولید کلیپ و ویدئو کاهش داشته

🤯 میزان در قبر لرزیدن مرحوم سمیعی، دهخدا، شریعتی و… کاهش داشته

💸 خریدهای غیرضرور و هوسانه اینترنتی کاهش داشته

🏃‍♂ ورزش و تحرک (غیر از انگشت سبابه🙄) افزایش داشته

📳 احساس نیاز کاذب به انواع جینگولیجات، جشن ها و مراسم من درآوردی، اکسسوری ها، تغییر دکوراسیون ها، سورپرایز شدن ها، مینیمال کردن و ماکسیمال کردن ها، دوره و کارگاه شرکت کردن ها، تغییر تم لباس، یادگیری انواع مدل گره روسری و بستن شال و… کاهش داشته

👖🧦میزان رفو شدن جوراب ها و سر زانوها و دوخته شدن درز خشتک شلوارها افزایش داشته

🍵 میزان خواص عجیب و غریب گیاهان و معجون ها و نسخه‌های شفابخش (درمان سرطان در دو هفته) و فروش انواع دمنوش‌ها و اختراعات دکتر فلانی و حکیم بهمانی کاهش داشته

😴 ساعات خواب مفید شبانه افزایش داشته

👩‍👧‍👦👨‍👧‍👦 احساس مادر کافی و خوب و لایق نبودن و همسر رمانتیک و پایه و قدردان نداشتن کاهش داشته

👨‍⚕ رضایت از لبخندهای بدون دندان لمینیتی و چهره های بدون بوتاکس و ژل و میکرو و شیدینگ افزایش داشته

😰 تعداد کشف ابتلا به انواع بیماری‌های نادر با یک سردرد یا دل درد ساده در خود و فرزندان کاهش داشته

🆚 میزان جوابِ “سلام عزیزم 😍😘” به پست های صبحگاهی بلاگرها و سوئیت هوم ها (سلام عشقولیا💋صبح پاییزی تون دونفره❤️🍂 ) کاهش و دفعات صبحانه خوردن با همسر و تماس و احوالپرسی از نزدیکان و اقوام افزایش داشته‌

🎭 احساس نیاز موهای فر به صاف شدن، موهای صاف به فر شدن، ابروهای نازک به پهن شدن، ابروهای پهن به نازک شدن، اندام کوچک به بزرگ شدن، اندام بزرگ به کوچک شدن، پوست روشن به برنزه شدن، پوست تیره به روشن شدن و… کاهش داشته

🤓 میزان سخنرانی‌های گوش داده شده‌ی عمل نشده و دانسته های تلنبار و انباشت شده کاهش داشته

🙂 تماس‌های چشمی بین افراد خانواده افزایش داشته

🥖تعداد چایی های یخ کرده، نان های خشک شده سر سفره و میز، خشک شدن کتری در حال جوش، سر رفتن سوپ و شیر و فرنی کاهش داشته
و….

 

👼 و اگر با همین دست فرمون جلو بریم، با کاهش تنوع‌های مجازی در زندگی واقعی و افزایش احساس نیاز به نوزاد در خانه - به همراه ارتقاء روابط بین همسران 😁- ان‌شاء‌الله مشکل جمعیتی کشور هم به زودی حل خواهد شد 🤣
تبدیل تهدید به فرصت ✌️😂


#فضای_مجازی
#آسیب_ها
#منکر_سودوفرصتهایش_نیستیم
#مدیریت_فجازی
#سواد_رسانه

#مهارت_مدیریت
#هجرت

 نظر دهید »

ستاره آبی 

06 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هشتاد -

خانم تابش و خانم جعفری با لبخندی بلند می‌شوند تا به سراغ لپ‌تاپ بروند.

 کمیل نزدیکم می‌شود و می‌گوید:

-خدا بد نده… بگو تا سکته نکردم.

صورتم را نزدیکش می‌کنم:

-به پیمان با یه خط دیگه گفتن بیاد اصفهان، حتی براش بلیطم گرفتند. کمیل متعجب می‌پرسد:

-خب این‌که ناراحتی نداره…داره؟

لب‌هایم را به‌هم فشار می‌دهم:

-دارم میگم به خطی پیام دادن ما شمارش رو نداشتیم… ناراحتی داره وقتی این خبر رو خود پیمان به بچه‌ها نداده… هم ناراحتی داره، هم ترس از چپ شدن پیمان.

 کمیل با چهره‌ای مغموم نگاهم می‌کند و می‌گوید:

-پیمان این‌ طوری نیست! اصلا یعنی چی چپ کنه؟ چی‌کار می‌خواد بکنه اگه تو نقش باباش رو بازی نکنی. 

شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:

-نمی‌دونم به خدا. خودمم دیگه نمی‌دونم چی درسته و چی غلط.

زیرچشمی به آن طرف اتاق نگاه می‌کنم که خانم جعفری و خانم تابش به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره شدند و دست از چای ریختن برداشتند، می‌پرسم:

- اتفاقی افتاده خانم جعفری؟

یکی از هدفون هایی که روی گوشش گذاشته را کنار می‌زند:

-آقا تلفن شده به‌ شبنم، داره صحبت می‌کنه.

 خانم تابش حرف همکارش را این‌گونه تکمیل می‌کند: 

- البته با یه تلفن ماهواره‌ای…

 بلافاصله شاسی بی‌سیم زیر آستینم را فشار می‌دهم:

- ثاز فرماندهی به امیر ۳ ، تماسش رو داری بزرگوار؟

 چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد که امیر ۳ جواب می‌دهد:

 -بله آقا… بچه‌ها دارن روش کار می‌کنن. امیدوارم بتونیم ردش رو بزنیم.

 انگشتم را روی شاسی فشار می‌دهم و با جدیت بیشتری می‌گویم:

 -یعنی چه که امیدوارم، امیدوارم نداریم این‌جا… حتما باید ردشو بزنید، مفهومه؟

خانم جعفری با صدایی لرزان هشدار می‌دهد:

 -تماس تمام شد آقا، دارن حاضر میشن…

گمونم می‌خوان اتاق رو تحویل بدن، دارن همه‌چیز رو جمع‌وجور می‌کنن که برن…

 یا حسین… بلافاصله از جایم بلند می‌شوم و رو به کمیل می‌گویم:

-ممکنه بخوان ضد بزنن، نمی‌تونیم ریسک کنیم و از تمام نیروهامون استفاده کنیم. 

کمیل با چهره‌ای رنگ‌پریده و نگران پیش پایم بلند می‌شود:

-ولی نمی‌شه که بذاریم صاف صاف تو شهر بچرخد و احتمال فرار کردن کردنشونم به جون بخریم.

دستی لای موهایم می‌کشم و می‌گویم:

-من تو و ایوب. 

کمیل ابروهایش را به‌هم نزدیک می‌کند:

-ایوب؟

 سری تکان می‌دهم و همان‌طور که فشنگ‌های اسلحه را جا می‌گذارم، می‌گویم:

- از بچه‌های سازمان اطلاعات اصفهانه، پسر خوبیه… بکار میاد.

 سپس شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم:

-امیر جان هستی بزرگوار؟

 امیر با همان متانت و فروتنی همیشگی‌اش می‌گوید:

- شرمنده‌ام عماد جان، نشد رد تماس رو بزنیم.

 بدون فوت وقت جواب می‌دهم:

- اون رو ولش کن، سجاد رو بزار پای سیستم، اینا احتمالاً میان بیرون… فقط می‌خوام فیلم نفس کشیدن این دونفر رو هم برام نگه‌دارید، باشه؟

 امیر جواب می‌دهد:

- خیالت راحت آقا، به روی چشم.

 آه کوتاهی می‌کشم:

-چشمت بی‌بلا، ایوب رو هم بفرست به موقعیت… تاکید کن لوکیشنش هم روشن باشه… بگو خودشو برسونه زودتر. 
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتاد -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

06 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و نه -

حرفش را قطع می‌کنم و کاملاً مطمئن توضیح می‌دهم:

-خانم جعفری درسته که ما نباید دشمن رو دست‌کم بگیریم؛ اما این دلیل نمی‌شه که بخوایم چشممون رو روی قدرت دفاعی و اطلاعاتی خودمون ببندیم، بچه‌های ما توی تهران چند وقته که روی سیستم این‌ها سوار هستند و الان فقط ما از چگونگی عملیات‌شون خبر نداریم. نفرات اصلی تیم بن تیلور با ما یک دیوار فاصله دارن، خود بن تیلور که توی دبی هست زیر چتر اطلاعاتی نیروهای ما قرار داره و حتی هدف اصلی تشکیلات و عملیات اون‌ها، جواب همین دوتا سواله…

انگشتم را نشان می‌دهم و می‌گویم:

 -اول این‌ که منصور کیه؟ 

دوم این ‌که اینا چطور می‌خوان سیستم دفاعی رو از کار بیندازند؟

 سکوت قابل‌ تحلیلی در بین افراد حاضر در جلسه شکل می‌گیرد. من خیلی سال پیش و از روی دست استادم حاج صادق یاد گرفته‌ام که باید در جلسات طوری صحبت کنم که انگیزه در نیروهای تیم کم نشود.

 من بهتر از تمام افراد حاضر در جلسه می‌دانم که پیدا کردن جواب همین دو سوال کار بسیار بزرگی است؛ اما…

 صدای کمیل رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند:

-به نظرم باید ت.میم این دونفر رو زیاد کنیم و امیدوار باشیم که با منصور دیدار کنند و از این طریق بتونیم رد منصور را بزنیم.

 خانم تابش مخالفت می‌کنه:

-و اگر این‌ها قصد دیدار با منصور رو نداشتن چی؟

 کمیل سرش را می‌چرخاند و به من نگاه می‌کند. نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-من با مقداد و مهندس صحبت کردم، بدون پلک زدن دارند توی ایمیل‌ها و پیام‌ها و تمام شبکه‌های ارتباطی دنبال آدمی با مشخصه‌ی منصور می‌گردن. بالاخره باید یه جوری باهاش ارتباط گرفته باشن دیگه… غیر اینه؟

 سکوت دوباره جایگزین مباحث سنگین این پرونده می‌شود. من به این فکر می‌کنم که کم‌کم زمان پایان جلسه را اعلام کنم که تلفن سازمانی‌م زنگ می‌خورد، با نیم‌نگاهی به روی صفحه متوجه شماره مقداد می‌شوم: 

-جانم بزرگوار بگو.

 مقداد مؤدبانه سلام می‌کند و بعد از یک احوال‌پرسی کوتاه می‌گوید:

-آقا ساغر برای دو ساعت دیگه واسه پیمان بلیت گرفته تا خودش رو به اصفهان برسونه اما…

 ابروهایم را به‌هم نزدیک می‌گویم می‌کنم و در حالی که ته دلم از شنیدن لحن مگران مقداد خالی می‌شود، می‌گویم:

-اما چی؟

 مقداد آهی می‌کشد و نامطمئن می‌گوید:

-اما متأسفانه پیمان به ما خبر نداده که با ساغر در تماس بوده.

در یک لحظه به همه‌چیز شک می‌کنم! پلک می‌زنم و به صفحه اول این پرونده برمیگردم و بعد با دلواپسی می‌گویم:

-چند وقته که ساغر بهش خبر داده؟

مقداد تیر خلاص را به طرفم شلیک می‌کند:

-حدود نیم‌ساعت…

 سعی می‌کنم خوش‌بین باشم؛ اما نمی‌توانم کوتاهی در چنین مواردی را بپذیرم.

مکثی می‌کنم و می‌گویم:

-حالا شاید بخواد….

مقداد خیالم را راحت می‌کند:

-آقا تموم مکالماتی که داشتند با یه سیم کارت دیگه انجام شده که بچه‌ها تونستن ردش رو بزنن.

فورا می گویم:

-اصلا به‌روش نیارید که خبر دارید فقط از همین الان یه نفر رو بزارید تا به‌طور کامل زیر نظرش بگیره‌‌. باشه؟ 

مقداد پیامم را دریافت می‌کند. نمی‌دانم در جواب چشم‌هایی که پر از سوال و نگرانی به من خیره شده‌اند چه باید بگویم، سردرد امانم را می‌برد، چشم‌هایم کمی تار می‌شود و بدون آنکه بخواهم بقیه اعضای حاضر در جلسه را از حالم خبر دار کنم رو به کمیل می‌گویم :

- چای ندارید؟

کمیل که می‌داند دوست دارم خیلی زود بحث را عوض کنم، با خنده می‌پرسد:

- می‌خوای دوتا بسته کرانچی آتیشی هم برات بیارم؟ 
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت هفتاد و نه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

06 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و هشت -

 بلافاصله شماره حاج صادق را می‌گیرم تا ماجرا را برایش توضیح دهم.

بعد از شنیدن راهکارهای حاج صادق و انجام هماهنگی‌های لازم آماده‌ی اجرای نقشه جدیدم می‌شوم. باید تا فردا صبح صبر کنم تا درست در زمانی‌که باید برای دومین روز به‌ عنوان کارمند بخش پدافند پا به نیروگاه بگذارم، نفرات مشغول در آن‌جا را شناسایی کنم. از اتاقم خارج می‌شوم و از خانم جعفری می‌خواهم تا حاضر شود.

سپس با کمیل هماهنگ می‌کنم تا آماده پذیرایی از ما شود.

 بلافاصله همراه خانم جعفری به‌طرف هتلی که کمیل و همسرش خانم تابش در آن ساکن هستند می‌رویم و اولین جلسه پرونده در اصفهان را ساعت یک و چهل و پنج دقیقه شب برگزار می‌کنیم.

بعد از سلام و احوال‌پرسی‌های معمولی و درحالی‌که چشمان هر چهارنفره ما از شدت بی‌خوابی و خستگی سرخ است شروع جلسه را اعلام می‌کنم: 

-بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم.

  اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر و اجعلنا من انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه

 عرض سلام و ارادت به خواهران و برادر عزیزم حاج کمیل آقای زحمت‌کش.

 به لبخندی که بر روی صورت کمیل نقش می‌بندد نگاه می‌کنم و ادامه می‌دهم:

-موضوع جلسه اضطراری امشب اشاره به نکته‌ای هست که شبنم نذاشت ساغر به ‌طور کامل به اون اشاره کنه و اون هم فردی به اسم منصور هست، کسی که قراره یه‌ باری رو به دست این دو نفر یا دست‌کم تیم مرتبط با این دونفر برسونه.

کمیل نگاهم می‌کند و با خوشحالی می‌پرسد:

-تونستی چیزی از منصور پیدا کنی؟

 لبخند تلخی می‌زنم و می‌گویم:

-هنوز به‌طور کامل نه… ولی ما امشب یک پیغام از تهران داشتیم که ساغر از پیمان خواسته تا از طریق باباش که نقشش رو من بازی می‌کنم یه‌سری آمار در مورد بخش پدافند و سیستم پدافندی نطنز بگیره. خب ما می‌دونیم که ساغر و شبنم وقت زیادی ندارن، مخصوصاً این‌ که من می‌تونم با تجربه پرونده‌های مشابه بهتون قول بدم فردا و پس‌فردا کار این‌ها تو اصفهان تمومه و اگر بخواهیم دیر بجنبیم باید منتظر یک رودست خوردن بزرگ باشیم.

خانم جعفری شبیه همیشه مصمم و جدی می‌پرسد: 

-جسارتاً چرا این‌قدر زود؟

 نفس کوتاهی می‌کشم و کاملاً محکم جواب می‌دهم: 

-قتل خانم. وقتی پای یه قتل وسط میاد و اون‌ها حتی یه فکری برای از بین بردن جنازه هم نمی‌کنن، یعنی قراره زودتر از بو بردن پلیس و بقیه‌ی نیروهای انتظامی کارشون رو تموم کنن…

 یعنی همین فردا یا پس‌فردا.

 خانم جعفری با حرکت سر به من می‌فهماند که متوجه منظورم شده‌ است، لبخندی می‌زنم و بحثم را با به چالش کشیدن نظرات بقیه افراد ادامه می‌دهم:

-نظرات موافق و مخالفی که دارید رو اعلام کنید.

 خانم تابش زیرچشمی به کمیل نگاه می‌کند، سپس می‌گوید:

-من موافق نیستم آقا عماد… توی دو روز هیچ کاری نمی‌تونن از پیش ببرن، نه می‌شه کسی رو خرید، نه می‌شه آدمی رو به‌ جای نفوذی به سیستم اضافه کرد… نه حتی امکان سرهم کردن یک پهپاد انتحاری بی‌عیب ‌و نقص هست.

بلافاصله می‌گویم:

-هست خانم تابش، ساخت پهباد انتحاری اگر همه قطعات مورد نیازش در دسترس باشه دو ساعت و نیم بیشتر زمان نمی‌خواد، بعدشم اون‌ها یا خیلی رو پیمان حساب کرده‌اند یا حتما آدم‌هایی دارند که تونستن به این سالن‌ها و مجموعه‌ها وارد کنن و می‌خوان حالا که صحبت از مذاکرات گرمه ازشون استفاده کنن.

 کمیل آهی می‌کشد و زیر لب زمزمه می‌کند:

-این‌طوری که کارمون خیلی سخته، چون اگه تحلیل شما روی زمان‌بندی برای انجام عملیات درست باشه…

 چطور می‌تونیم توی یکی دو روز نفوذی داخل سیستم نطنز رو پیدا کنیم؟

 همان‌طور که انگشتان دستم را به‌هم گره می‌زنم می‌گویم:

-ما بعد از اون خراب‌کاری که در نطنز اتفاق افتاد، تقریباً سیستم رو تصفیه کردیم و حالا می‌تونیم تا نود درصد بگیم که بعیده نفوذی داخل نیروگاه داشته باشن.

 خانم جعفری بلافاصله واکنش نشان می‌دهد:

-ولی همون ده‌درصد می‌تونه خیلی خطرناک باشه آقا عماد اگه خدای‌نکرده بتونن نقشه‌ای که دارند و اجرایی کنن اون وقت…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد و هشت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

06 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و هفت -
از شنیدن تحلیل‌های کمیل حرص می‌خورم؛ اما چون کاملاً با او موافق هستم نمی‌توانم مخالفتی کنم. در عوض می‌گویم:

-پس باید سعی کنیم یه جوری حافظ جونش هم باشیم، یه جوری که به پرونده لطمه نخوره.

 کمیل تأیید می‌کند و چند پیشنهاد مطرح می‌کند تا روی آن‌ها فکر کنم.

 بعد از خداحافظی با او یک‌بار دیگر به تمام مکالمات شبنم و ساغر در یک ساعت گذشته گوش می‌کنم. با اینکه شدت بارش برف نسبت‌ به دقایق قبل دوچندان شده؛ اما ترجیح می‌دهم به‌جای رفتن درون خانه امن در کوچه‌های سنتی اطراف کمی قدم بزنم، حرف‌های ساغر و شبنم با اینکه اصلا جذاب نیست؛ اما ممکن است حاوی مطالبی باشد که بتواند ما را چند ده روز جلوتر بیندازد. همان‌طور که مشغول گشت‌ و گذار در کوچه‌های اطراف هستم ناگهان یک فکر به ذهنم خطور می‌کند. ما در نقطه‌ای قرار گرفته‌ایم که یا باید منتظر درخواست آن‌ها از پیمان باشیم و بازی خودمان را ادامه دهیم و با هوشیاری کامل و رعایت نکات امنیتی بدون دعوت به بازی آن‌ها وارد شویم. فکری که چنددقیقه‌ای است در ذهنم چرخ می‌خورد بی‌شک به دومین گزینه مربوط می‌شود، به‌جایی که ما باید خودمان را وارد بازی کنیم.

 نیاز به میز کارم دارم تا ابعاد مختلف پرونده را به روی کاغذ بیاورم و بعد از رسیدن به یک جمع‌بندی وارد عمل شوم.

تلفن همراهم می‌لرزد، خانم جعفری است. بلافاصله انگشتم را روی دکمه‌ی گوشی نوکیای ساده‌ام فشار می‌دهم و جواب می‌دهم:

- بفرمایید خانم جعفری، مشکلی پیش اومده؟

 از آن طرف خط جواب می‌دهد:

-سلام آقا… نه مشکلی نیست فقط راستش از تهران یه پیام دارید که باید بخونید.

 سری به نشانه متوجه شدن منظورش تکان می‌دهم: 

- نزدیکم، تا ده دقیقه دیگه اون‌جام.

 خانم جعفری خداحافظی می‌کند تا با گام‌های بلند و بدون توجه به تمام افکار غوطه‌ور در ذهنم به‌طرف خانه‌ی امن حرکت کنم.

 وقتی وارد خانه می‌شوم که خانم جعفری در آستانه درب ورودی ایستاده و بلافاصله بعد از دیدن من جلو می‌آید و با لحن آرام و به طوری که بقیه اعضاء متوجه صدایش نشوند، می‌گوید:

-به پیمان پیام دادند که از پدرش بخواد تا تعداد نیروهایی که بعد از گیت ورودی سوم و جلوی درب ورودی بخش پدافند هستند رو بهشون بده.

از شنیدن این خبر شوکه می‌شوم. با اینکه هنوز در گوشه‌ی ذهنم صحبت‌های میتار را به یاد دارم؛ اما اعتراف می‌کنم که انتظار گرفتن آمار بخش پدافند نیروگاه را نداشتم.

 بخش پدافند از حساس‌ترین قسمت‌های نطنز است که اگر آن‌ها بتوانند به آن‌جا دسترسی پیدا کنند، یعنی با اولین شلیک به قلب نطنز همه‌چیز را خراب می‌کنند… یعنی آن‌ها قصد شلیک به قلب نیروگاه اتمی ایران را کرده‌اند…

 یعنی کار ما ساخته‌است.

 خانم جعفری صدایم می‌زند:

-خوبید آقا عماد؟

سری تکان می‌دهم و فوراً به‌طرف اتاق کوچکی که در این خانه قدیمی نصیب من شده می‌روم.

هنوز روی صندلی ننشسته‌ام که امیر در می‌زند و بدون گرفتن اجازه وارد اتاق می‌شود. با چشم‌هایش دلیل اضطراب و نگرانی‌ام را می‌پرسد و من تنها به خواندن یک آیه در جواب به تمام دل‌نگرانی‌های امیر اکتفا می‌کنم:

-و توکل علی‌الله فهو حسبه….

 و امیر بدون آنکه بخواهد به بحث ما ادامه دهد از اتاق خارج می‌شود تا من بمانم و هزار سوال بی‌جواب…

 هزار راه بن‌بست و هزار ایده‌ای که باید در نطنز در نطفه خفه شود.

درگیری‌های اطلاعاتی درست شبیه بازی شطرنج است، باید بتوانید ذهن طرف مقابل را بخوانی و برای هر حرکت او دست‌کم چند ایده داشته باشی. 

حالا باید فکری برای سیستم پدافندی کنیم می‌خواهم با حاج صادق مشورت بگیرم که ناگهان به یاد صوت به‌ دست‌آمده از داخل اتاق شبنم و ساغر می‌افتم… درست همان جایش که ساغر از ماجرای منصور و بارش می‌گفت؛ در یک آن احساس می‌کنم بار منصور همان قطعاتی است که می‌تواند روی سر نطنز آوار شود، همان قطعاتی که شاید با سر هم کردنش آن‌ها را صاحب یک پهپاد انتحاری در قلب ایران کند.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد و هفت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

06 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و شش -
ابروهایم را به‌هم نزدیک می‌کنم و همان‌طور که با گام‌های بلند به‌طرف خانه‌ی امن حرکت می‌کنم، می‌گوید:

-دارن در مورد اتفاقات دیشب توی اون خونه باغ متروکه حرف می‌زنند، انگار ساغر یه‌کم ناخوش احواله… می‌خوای صداش رو به شکل آنلاین رو خط پاکت بفرستم؟ 

از همین سمت خط سری تکان می‌دهم و می‌گویم:

-آره بفرست الان وصل می‌شم.

سپس با وارد کردن آیدی و رمز خط پاکی که روی اینترنت دارم وارد سامانه خصوصی خودمان می‌شوم تا صداهای داخل اتاق ساغر و شبنم را گوش کنم ساغر با بغض و لرزش خاصی می‌گوید:

-نه شبنم جون، اصلا قرار ما خون و خون‌ریزی نبود… تیلور بهم گفت برم سالن زیبایی و خودم رو به یکی از گریمورها معرفی کنم؛ بهم گفت می‌خواد منو بفرست اصفهان و برای این‌که ممکنه دنبالم باشن قراره این کار رو بکنم؛ اما حالا فهمیدم با چهره من می‌خواست مهران را بکشونه سمت باغ‌های متروکه و دخلش رو بیاره. 

صدای شبنم با آرامش و تسلط خاصی به گوشم می‌رسد که در جواب ساغر می‌گوید:

-خب حالا واسه چی گریه می‌کنی؟ مهران خیر سر شوهر قبلی من بوده، من باید عزادارش باشم که نیستم.

 به نظرم نباید رو حرف‌های بن تیلور شک کنی، اون عقل کله و می‌دونه چطوری ما رو توی این عملیات موفق کنه. 

ساغر دماغی بالا می‌کشد و می‌گوید:

-لعنت بهش… فکر نمی‌کردم جون آدم‌ها این‌قدر براش بی‌ارزش باشه؛ چون مهران از ماجرای منصور و بارش خبر…

شبنم وسط حرفش می‌پرد و با عصبانیت اخطار می‌دهد:

-ساکت شو  حالا لازم نیست سیر تا پیاز قضیه رو دوباره بازگو کنی، ممکنه دیوارها موش داشته باشه. این رو هم نمی‌فهمی؟ یا دوست داری مثل مهران بشه آخر و عاقبتت؟

ساغر حرف نمی‌زند و سکوتی محض در اتاق شکل می‌گیرد.

 شاسی بی‌سیم مخفی که در گوشم دارم را از زیر آستینم فشار می‌دهم:

-کمیل هر طور شده باید بفهمیم این منصور کیه و چه باری داره.

 کمیل با سرعت جواب می‌دهد:

-از خطوط ماهواره‌ای استفاده می‌کنن و خیلی سخته که بتونیم رد طرف رو این شکلی بزنیم.

 نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-راه‌حلشو بگو. باید چی‌کار کنیم واسه رسیدن به این منصور؟

 کمیل سکوت می‌کند و خودم دوباره رشته کلام را وصل می‌کنم:

-بسپار به مقداد تا اسامی تمام کارکنان مشغول توی نیروگاه نطنز رو که منصور یا منصوری هست دربیاره… بهش بگو از دسترسی هاش استفاده کنه تا بتونه یه ردی از منصور و نیروگاه بزنه.

 کمیل کمی فکر می‌کند و می‌گوید:

-خیلی خب؛ ولی عماد فکر نمی‌کنم این منصوری که ازش حرف می‌زنن ربطی به نیروگاه و کارکنان تاسیسات هسته‌ای داشته باشه ها.

 ابروهایم را به‌هم می‌چسبانم و درحالی‌ که تمام فکرم را به منصور داده‌ام می‌گویم:

-خب تحلیلت چیه؟ کجا باید دنبال این حلقه گمشده بگردیم؟

 کمیل بلافاصله کلماتی‌ که در ذهن دارد را روی زبان می‌آورد:

-اگه به متن مکالمه شبنم و ساغر توجه کرده باشی متوجه می‌شی که منصور آدمی هست که باید یه باری رو به این‌جا برسونه، غیر اینه؟

 درست می‌گوید ساغر هم داشت به شبنم همین را می‌گفت.

 انگار مهران از قضیه منصور و بارش باخبر شده بود که تیلور تصمیم به حذف اش گرفت. 

می‌گویم:

-با این حساب باید منتظر شنیدن خبر کشته شدن ساغر هم باشیم.

کمیل می‌گوید:

- ساغر دیگه چرا؟ اون که کاملاً داره باهاشون همکاری می‌کنه.

آه کوتاهی می‌کشم و جواب می‌دهم:

-این‌ها دنبال یه آدمی هستن که مثل شبنم باشه؛ اما و اگر و چرا تو کارش نباشه، گوش به فرمان محض باشه و خیلی دنبال سرک کشیدن و اطلاعات سری سیستم نباشه، دنبال یکی که هیچ کدام از خصوصیات ساغر رو نداشته باشه، فقط… فقط نمی‌دونم چرا تیلور به ساغر که آدم نامطمئنی هست انقدر دسترسی و اجازه رشد توی سیستم رو داده.

کمیل کمی مکث می‌کند و می‌گوید:

-چون ما پیمان رو به‌عنوان فرزند یکی از کارکنان نطنز بهش وصل کرده بودیم… شاید… چطوری بگم؟ شاید دلیل بالا آمدن ساغر تو این سیستم خود ما باشیم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد و شش -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

05 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و پنج -

ازآنجا که اصل به در نظر گرفتن بدترین احتمال ممکن است سعی می‌کنم حتی بازدم نفس‌هایم را در چند مرحله انجام دهم تا صدایی تولید نکند. بیشتر از سی ثانیه را در همان حالت و درون کانال می‌مانم تا اینکه کمیل می‌گوید:

-از کانال دور شد؛ ولی خیلی با احتیاط بیا داستان نشه آقای برادر.

 خودم را به‌ آرامی عقب می‌کشم و سپس با سیم چین، سیمی که برای وصل کردن شنوده کوچک‌مان در کانال نیاز داشتیم را قطع می‌کنم و به ‌سرعت به داخل اتاق برمی‌گردم.

 قبل از گفتن هرچیزی به‌صورت هیجان‌زده کمیل نگاه می‌کنم:

- چک کن ببین وصل شد.

کمیل لبخند موفقیت‌آمیزی می‌زند و جواب بدهد:

- آره آقا وصله.

 سپس لبخند از روی لب‌هایش محو می‌شود:

- فقط خدا کنه بو نبرده باشند.

 گوش‌تیز می‌کنم و به صدای فروکش شده‌ای که از بیرون اتاق به گوش می‌رسد فکر می‌کنم و می‌پرسم:

- این یارو کی بود که این‌جوری دادوبیداد می‌کرد؟

کمیل نگاهی ناخودآگاه به من می‌اندازد و جواب می‌دهد:

- واقعاً صدای مقداد را نشناختی؟ از تو بعیده آقای برادر لبخندی میزنم و به سمت لپ‌تاپ می‌روم و می‌گویم:

- خانم تابش زحمت این با شما فقط جزء به جزء مکالماتی که انجام می‌دن رو می‌خوام و اگر اتفاقی افتاد که نیاز بود به‌صورت لحظه‌ای در جریان باشم رو بهم خبر بدید.

کمیل لب‌هایش را به‌هم نزدیک می‌کند و می‌گوید:

 یه طوری حرف می‌زنی انگار می‌خوای بری!

 شانه‌ای بالا می‌اندازم و به شوخی می‌گویم:

 - معلومه… من که مثل تو بیکار نیستم صبح اول وقت باید اداره باشم و دنبال گرفتاریم.

 کمیل و خانم تابش به زیر خنده می‌زنند تا بعد از خوردن یک فنجان چای کمیل پز، از هتل خارج شوم. مسیر بیرون هتل را تا یکی دو ساعت بدون مقصد قدم می‌زنم دوست ندارم به خانه امن برگردم دلم می‌خواهد شبیه تمام شب‌هایی که از اداره به خانه برمی‌گشتم و راضیه را به یک پیاده‌روی شبانه دعوت می‌کردم دوباره با او هم‌قدم شوم.

 خیلی دوست‌داشت بعد از بدنیا آمدن طفل‌مون به مشهد امام رضا برویم.

 از کنار جدول‌های مرتبی که کشیده‌شده به‌طرف خیابان راه می‌روم و به راضیه فکر می‌کنم. ناخودآگاه به یاد خواب دیشب می‌افتم خوابی که درست چند دقیقه قبل‌از اذان صبح بود و بعدش خبر کشته شدن مهران حسابی شوکه‌ام کرد. سوالات مختلفی درباره این پرونده در سر دارم که برای پیدا کردن جواب هرکدام باید معماهای زیادی را حل کنم.

 روی نیمکت پارکی که درست‌ کنار کوچه خانه امن است می‌نشینم ساعت ده شب است و بااینکه در هفته اول بهمن هستیم؛ اما هنوز در خیابان رفت‌وآمد جریان دارد چراغ سوپرمارکتی که بچه‌ها برای خرید به آن سر می‌زنند روشن است و ماشین‌ها در دور و اطراف پارک مشغول رساندن صاحبان خود به خانه‌اند.

 از نوجوانی عاشق خواندن بودم و روزهایی که هنوز جذب سازمان نشده بودم تا شش هفت ساعت در روز را با مطالعه سپری می‌کردم یک‌بار کتابی خواندم از عاشق و معشوقی جدا شده و مردی که یک عمر با خیال عاشقانه‌هایش زندگی می‌کرد.

 عجیب است که امشب به یاد شبی می‌افتم که با تعریف کردن شخصیت‌های کتاب از راضیه خواسته بودم تا بعد از من زندگی‌اش را این‌گونه نکند.

 آهی از اعماق وجود می‌کشم و به بخاری که از دهانم خارج می‌شود و در هوا محو می‌شود نگاه می‌کنم چقدر امشب نیاز دارم که شبیه شخصیت همان رمان عاشقانه راضیه‌ام را در کنارم تصور کنم.

یک‌بار دگر به چشم‌های زیبایش نگاه کنم و لرزش تلفن سازمانی  من را متوجه دانه‌های یخی برف که روی سر و شانه‌هایم لانه ساخته می‌کند .

کمیل است فورا جواب می‌دهم:

- جانم برادر خوش‌خبر باشی.

 کمیل با صدای نه‌چندان بلند می‌گوید:

سلام عماد جان تقریباً می‌شه گفت که خوش‌خبرم الحمدلله.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد و پنج -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

05 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و چهار -

بی‌اختیار دستی به روی صورتم می‌کشم و می‌گویم:

-سیم شنود چه رنگیه ؟

خانم تابش بی‌رمق جواب می‌دهد:

-سفید آقا.

سری به نشانه‌ی آرام بودن اوضاع تکان می‌دهم… درحالی‌که خودم بهتر از بقیه می‌دانم که در چه شرایط سختی قرار گرفته‌ایم.

نگاهی به کمیل می‌اندازم که می‌گوید:

-اگر اجازه بدین من…

دستی بر روی سینه‌اش می‌گذارم و می‌گویم:

-کار خودمه، درستش می‌کنم ان‌شاءالله.

سپس به خانم تابش نگاه می‌کنم:

 -شما برو پای سیستم و روی خطی که توی گوشمه آنلاین بمون اگه دیدی مشکوک شدن یا دارن به کانال نگاه می‌کنن بهم بگو.

خانم تابش چشم می‌گوید و با رنگی پریده و چهره‌ای وحشت‌زده به سمت لپ‌تاپ می‌رود.

یک یا حسین زیر لب می‌گویم و پایم را روی صندلی می‌گذارم تا به کمک کمیل دوباره وارد کانال تنگ و تاریک کولر شوم. 

صدای خانم تابش تو گوشم پخش می‌شود:

- الان به سمت کانال نگاه نمی‌کنند؛ اما نمی‌تونم صداشون رو بشنوم.

 دیگر نمی‌توانم جوابی بدهم فقط سعی می‌کنم تا با تمرکز خودم را به داخل کانال برسانم.

خانم تابش دوباره صدای لرزانش را به گوشم می‌رساند: 

-اگه بتونید قبل از خارج شدن سیم، دکمه روشن کردن شنود رو بزنید عالی می‌شه.

 دست‌های لرزانم را به‌طرف کانال دراز می‌کنم تا به سیمی که به کانال بند شده برسانم.

نه می‌توانم نزدیک‌تر از چیزی که هستم به دریچه بشوم و نه با این فاصله کمی که تا دریچه دارم، تسلط لازم برای انجام کاری به این ظرافت وجود دارد.

 نفس عمیقی می‌کشم و انگشت اشاره‌ام را به شنود عریضی که حالا بین لبه‌های کانال گیر افتاده بند می‌کنم و هر طور که شده دکمه‌ی ریزی که روی شنود قرار گرفته را فشار می‌دهم، خانم تابش بلافاصله خبر وصل شدن صدای داخل اتاق را می‌دهد.

 چند ثانیه در همان حالت مکث می‌کنم تا ببینم اوضاع درون اتاق در چه حالی است، خانم تابش با گزارش لحظه‌ای که از داخل اتاق می‌کند این امید را می‌دهد که پنجاه درصد کار با موفقیت انجام‌شده است. 

سعی می‌کنم بدون کوچک‌ترین تولید صدا ریه‌ام را خالی و دوباره پر کنم؛ سپس کمی خودم را جلوتر می‌کشم و دستم را به‌طرف سیم شنود بند می‌کنم. هنوز برای بیرون کشیدن بخشی از سیم از بین حفره‌های کانال مطمئن نیستم. اگر نتوانم از دو دستم استفاده کنم ممکن است صدایی از کانال خارج شود و کار را با مشکل روبه‌رو کند. در تب و تاب انجام دادن و ندادن این کار هستم که ناگهان صدای فریاد بلندی از بیرون هتل به گوش می‌رسد:

-یعنی چی که اتاق نداریم آقا؟ من توی این خراب‌شده اتاق رزرو کردم.

هنوز منبع تولید صدا برایم سوال است که صدای کمیل به‌جای خانم تابش از طریق بی‌سیم به گوشم می‌رسد: 

-حالا عماد، سیم رو در بیار زود باش.

 فورا تکانی به بدنم می‌دهم و با لغزشی نه‌چندان زیاد خودم را به سیم شنودی که بین حفره‌ها گیر افتاده نزدیک می‌کنم.

نوک انگشتان دست راستم را به دو طرف سیم‌بند می‌کنم و به‌آرامی به‌طرف خودم می‌کشم.

 سیم تکان کوچکی می‌خورد؛ اما این‌طور که از ظواهر کار پیداست این حرکت کوچک برای راه انداختن کار ما کافی نیست. تاجایی‌که امکان دارد به بدنم کش می‌دهم و نوک انگشتم را به آن طرف سیم می‌رسانم و در یک حرکت سریع سیم را به‌طرف خودم می‌کشم که هم‌زمان با کشیدن، کمیل هشدار می‌دهد:

-عماد چند لحظه صبر کن. می‌شنوی؟

سیم با صدای نه‌چندان زیادی به این سمت کانال می‌افتد؛ اما با شنیدن هشدار کمیل ترس از دست رفتن این پرونده به‌ جای خوشحالی بیرون کشیدن سیم در وجودم شعله می‌گیرد.

 کمیل توضیح می‌دهد:

-سعی کن نفسم نکشی عماد. شبنم داره خیره به‌طرف کانال نگاه می‌کنه.

با دستانی که هنوز هم به‌طرف سیم شنود دراز است سر جایم میخ‌کوب می‌شوم… حالا باید سیم را جدا کنم و از کانال بیرون بیایم؛ اما کار در همین مرحله پایانی چنان گره‌خورده که هر لحظه احتمال می‌دهم تا گلوله‌های تفنگ شبنم از راهروهای کانال رد شود و به سر و صورتم اصابت کند.

لب‌هایم را به‌آرامی تکان می‌دهم و اشهدم را می‌خوانم…

نمی‌دانم چرا؛ اما ناخودآگاه به خوابی که دیده بودم فکر می‌کنم… به راضیه که ناراحت بود و نمی‌خواست من نزدیکش شوم…

 دوست دارم کمیل هر آنچه از صفحه‌ی مانیتور داخل اتاق می‌بیند را برایم بازگو کند؛ اما کمیل هیچ حرفی نمی‌زند و این سکوت گویی به وجود آمده تا راه نفسم را بگیرد.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد و چهار -

❌کپی با ذکر نام نویسنده 

 نظر دهید »

ستاره آبی 

05 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و سه -
ماشین در دل این هوای طوفانی می‌رود تا ما را به جلوی درب هتل می‌رساند. بدون هیچ هماهنگی و صحبتی با مهمان‌دار به بالا می‌رویم، کمیل جلوتر می‌رود تا به خانم تابش ورودم را اطلاع دهد.

یک یا الله می‌گویم و سپس وارد اتاق می‌شوم و بعد از سلام‌ و علیکی گرم مشغول چک کردن راه‌های ارتباطی این‌جا و اتاق کناری می‌شوم، با اشاره به کمیل می‌فهمانم که جلوتر بیاید. سپس به‌آرامی می‌گویم:

- انگار واقعا غیر همین کانال راه دیگه‌ای نداریم.

کمیل جواب می‌دهد:

-من خیلی روی راه کارهای مختلف وقت گذاشتم و تمام راه‌هایی که می‌شد به اتاق سوژه نفوذ کرد رو امتحان کردم و به بن‌بست خوردم، بجز همین کانال که البته اون هم در حد حدس و گمان و نمی‌شه خیلی مطمئن روش حساب کرد.

 یکی از صندلی‌هایی که نزدیک آشپزخانه نیم‌متری اتاق است را برمی‌دارم و زیر پا می‌گذارم؛ سپس با آرامش و ظرافتی مثال‌زدنی پنجره‌های کانال را از جا درمی‌آورم. کمیل زیر لب زمزمه می‌کنه :

-خدا کنه راهی داشته باشه.

 با دست اشاره می‌کنم که به دیوار بچسبد تا با کمک او خودم را به داخل کانال بکشانم. قبل‌تر هم تجربه ورود به کانال کولر یکی از سوژه‌هایم را داشتم… تجربه تلخی که ممکن بود تمام زحمات چند ماهه خودم و تیم را به هدر بدهد.

چند ثانیه مکث می‌کنم و تلاش می‌کنم تا ذهنم را روی کاری که مشغول انجامش هستم متمرکز کنم.

تقریباً تا روی سینه وارد کانال می‌شوم و نوری که از داخل کانال مرتبط به اتاق کناری به چشم می‌زند را می‌بینم و بلافاصله به داخل اتاق برمی‌گردم.

 کمیل مشتاقانه می‌پرسد:

-چی شد؟ راه داره ان‌شاءالله دیگه؟ آره؟

با لبخند سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم:

-آره داره، فقط چون سوژه ها خانمن گفتم بهتره که… 

خانم تابش فورا پیش‌دستی می‌کند و می‌گوید:

-مشکلی نیست من می‌تونم انجامش بدم.

کمی مکث می‌کنم تا کلماتی که در پشت لب‌هایم حبس شده را حساب‌شده به زبان بیاورم:

-ولی شما… چطور بگم؟ به نظرم شما تجربه این کار رو ندارید و ممکنه با یه اشتباه…

خانم تابش کاملاً محکم و مصمم لب می‌زند:

-خیالتون راحت باشه آقا عماد، مطمئنم که از پسش برمی‌آیم.

 زیرچشمی به کمیل نگاه می‌کنم تا نظرش را بپرسم. 

کمیل کاملاً مطمئن به چشم‌هایم خیره می‌شود و می‌گوید:

-خیالت راحت باشه عماد، شک ندارم که معصومه می‌تونه انجامش بده.

پلکی می‌زنم و زیر لب می‌گویم:

-توکل به خدا، فقط باید خیلی محتاط و دقیق عمل کنید تا خدای‌نکرده مشکلی پیش نیاد، یادتون نره که با حریف‌های قدری طرفیم.

 خانم تابش سری تکان می‌دهد و از کمیل میخواهد که کمکش کند که وارد کانال شود.

 برای‌اینکه راحت‌تر کارش را انجام دهد به سمت آشپزخانه می‌روم و به‌دور از چشم کمیل و همسرش برای پیشبرد اهداف ما در پرونده یک حمد مابین دو صلوات می‌خوانم. این کلید برای هر قفلی جواب‌گو است و از این بابت اطمینان دارم.

 خیلی زمان نمی‌برد که صدای کمیل از آن طرف به گوشم می‌رسد:

-عماد، عماد بیا ببین باید چکار کنیم؟

 تنم می‌لرزد در یک لحظه احساس می‌کنم که تمام دیوارهای اتاق این هتل لعنتی روی سرم هوار می‌شود؛ فورا خودم را به داخل اتاق می‌رسانم.

خانم تابش مضطرب نگاهم می‌کند و کمیل پریشان به‌نظر می‌رسد تا اینکه دیگر نمیتوانم این سکوت لعنتی را تحمل کنم می‌گویم:

-نمی‌خواید بگید چی شده؟ تو بگو کمیل.

 کمیل لب‌هایش را تکان می‌دهد و کلماتی را می‌گوید که از شنیدن آن واهمه دارم:

-عماد، معصومه می‌گه سیم شنود بین کانال کولر گیر کرده و اگر یه نیم‌نگاهی به شبکه بندازن ممکنه همه‌چی خراب بشه.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد و سه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

05 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و دو -
کمیل درحالی‌ که بخار از دهانش خارج می‌شود می‌گوید: 

-نمی‌خوای بقیه حرف‌ها رو تو ماشین بزنیم؟

 بدون توجه به سرمای هوا و پیشنهاد کمیل، می‌گویم:

-ریسک کاری که کردی خیلی بالاست؛ اون‌ها ممکنه خانم تو رو توی آرایشگاه یا مزون لباسشون دیده باشند، اصلاً…

حرفم را قطع می‌کند و درحالی ‌که به ‌طرف ماشین قدم می‌زند، می‌گوید:

-ما توی مزون گفته بودیم داریم میریم ماه‌عسل، بعدشم چطور ممکنه بدون حرف زدن مستقیم با اون دو تا چهره‌اش توی ذهنشون مونده باشه.

 با شنیدن توضیحات کامل کمیل خیالم راحت می‌شود و همان‌طور که وارد ماشین می‌شوم می‌پرسم:

-حالا کجای هتل اتاق گرفتید؟

کمیل شبیه مردهای جنتلمن فیلم‌های هالیوودی لبخند می‌زند:

-درست بغل دستشون ، بیخ گوششون…

 به روی داشبورد خیره می‌شود و لب‌هایم را به ‌آرامی تکان می‌دهم:

-تجهیز کردید اتاق رو؟

 کمیل به نشانه منفی بودن جوابش سری تکان می‌دهد تا سؤال بعدی‌ام را بپرسم:

-اصلا می‌شه کاری کرد از اون فاصله؟ من که بعید بدونم اونا بخوان اتاق رو خالی کنن برای چند ساعت… اگر هم داخل اتاق باشند که…

 کمیل حرفم را قطع می‌کند:

-چون اتاقامون به‌هم‌چسبیده، می‌شه از طریق کانال کولر یه کارایی کرد.

برق شادی در چشم‌هایم رعد می‌زند و می‌گویم:

-به حاج صادق بگو با دادستان اصفهان صحبت کنه تا همین امشب دست بکار بشیم.

 کمیل می‌گوید:

-آی به روی چشم… راستی توی داشبورد برات یه چیزی گرفتم که اگه ببینی…

مشتاقانه داشبرد را باز می‌کنم و کرانچی فلفلی را برمی‌دارم و می‌گویم:

-هوا سرد باشه و بعد از یه روز سخت کاری، خدایش این یکی خیلی می‌چسبه.

به صدای تیغه‌های برف‌پاک‌کن گوش می‌کنم که روی شیشه‌ی جلوی ماشین می‌لغزد تا جلوی دید کمیل را باز کند.

 دیدن دانه‌های بلورین برف که کم‌کم دارد به روی آسفالت خیابان لانه درست می‌کند، به همراه کرانچی‌هایی که هدیه کمیل به من است تمام خستگی را از تنم بیرون می‌کند.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد و دو -

❌کپی با ذکر نام نویسنده 

 نظر دهید »

ستاره آبی

05 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و یک -
 - فصل سوم -

 بعد از سپری کردن اولین روز کاری در نیروگاه نطنز به سمت شهر اصفهان برمی‌گردم.

همین مسافرت یک و نیم، دو ساعته نیروگاه تا اصفهان هم می‌تواند به کسالت‌بار کردن اوضاع این پرونده برای من اضافه کند. من در طول تمام سال‌هایی که برای سازمان خدمت کرده‌ام پر از جنب‌ و جوش و تلاطم بوده‌ام و کمتر پیش‌آمده که مجبور شوم چهار ساعت گران‌بهای روزم را روی صندلی یک عقب ماشین بمانم و گاهاً به حرف‌های صد من یه غاز راننده گوش دهم، باید یک فکری به حال این دقایقی که به بطالت سپری می‌شود بکنم.

وقتی به اصفهان می‌رسم شماره کمیل را می‌گیرم تا ببینم اوضاع در چه حالی است.

 کمیل پیشنهاد می‌کند تا در نزدیک‌ترین خیابان به خانه امن دیداری تازه کنیم. سپس بلافاصله سوار یک ماشین دیگر می‌شوم و به طرف کمیل می‌روم هوا حسابی سرد شده ‌است و با تاریک شدن آسمان انگار که دانه‌های یخی برف نیز در هوا رقص‌کنان خود را به زمین می‌رسانند.

خیابان‌های اصفهان را دوست دارم، دیوارهای کاه‌گلی و چراغ‌های استواری که نور زردرنگ را به زمین می‌پاشند. کمیل درحالی ‌که به تیر برق یکی از همان چراغ‌ها تکیه کرده با دیدن من برایم دست تکان می‌دهد. دستی برایش بلند می‌کنم و به سمتش می‌روم… بعد از کمی حال و احوال‌پرسی یک‌ راست به سراغ اصل مطلب می‌روم:

 -خب از صبح که رسیدی و من نبودم چه کارهایی کردید؟

 کمیل دست‌هایش را در جیب کاپشن چرم مشکی رنگش فرو می‌کند و جواب می‌دهد:

-کار خاصی که بدون اجازه شما نمی‌تونستیم بکنیم. فقط من و معصومه به‌عنوان یخ زن و شوهر تازه ازدواج‌کرده یه اتاق برای خودمون توی هتل رزرو کردیم.

چند ثانیه به حرفش فکر می‌کنم؛ اما به‌ خاطر شلوغی بیش ‌از حد ذهنم نمی‌توانم به جمع‌بندی درستی برسم؛ سپس سؤال می‌کنم:

-نمی‌فهمم چی می‌گی، من که گفتم خونه امن رو کلاً در اختیار شما بزارند، خب چرا…

کمیل چند ثانیه‌ای به من لبخند می‌زند و من تازه با دیدن لبخند کمیل متوجه کاری که انجام داده می‌شوم؛ سری تکان می‌دهم و می‌گویم:

- یعنی رفتید تو هتل شبنم و ساغر اتاق گرفته‌اید؟

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد و یک -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

04 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد -
بااینکه سعی می‌کنم هیچ رفتار خاص و غیرمعمولی از من سر نزند؛ اما شش‌دانگ حواسم را جمع می‌کنم تا بتوانم اشکالات امنیتی و حفاظتی مجموعه را بگیرم. هر چند به عنوان دکتر متخصص غنی‌سازی اورانیوم پا به این شهرک بزرگ می‌گذارم؛ اما مدام به خودم یادآوری می‌کنم که اگر فرد مهاجم به جای من باشد از چه راه‌هایی برای ورود و ضربه زدن استفاده می‌کند. سیستم نیروگاه اتمی نطنز به‌قدری بزرگ و پیچیده ‌است که اگر بخواهیم، می‌توانیم وارد یک بخش شویم و ادعا کنیم که سال‌ها در بخش‌های دیگر مشغول به کار بوده‌ایم.

در آخرین تماس تلفنی که با کمیل داشتم به من گفته بود که ساغر با پیمان تماس دوباره‌ای گرفته و به او پیشنهاد سه هزار میلیاردی داده… پیشنهادی که با یک ویزای دائمی فرانسه نیز همراه است و در قبال تمام این الطاف بی‌پایان از پیمان خواسته تا پدرش را راضی کند که هر طور شده به سیستم دفاعی نطنز نفوذ کند و حالا من به نطنز آمده‌ام تا بلافاصله بعد از اینکه پیمان به من اطلاع دهد بتوانم با ادعای سال‌ها کار در بخش‌های زیرزمینی و پنهان پا به مراکز دفاعی بگذارم.

 آن‌ها می‌خواهند عوامل مخفی خودشان را به پدر پیمان لینک کنن. البته بهتر است واضح بگویم آن‌ها می‌خواهند عوامل نفوذی شان را به من که حالا نقش پدر پیمان را بازی می‌کنم لینک کنند و من مشتاقانه پا به این‌جا می‌گذارم تا آن‌ها حاصل زحمت‌های چندین و چندساله شان را دودستی تقدیمم کنند.

 بعد از وارد شدن به داخل مجموعه‌ی نطنز توسط یکی از مسئولین حفاظتی آن‌جا به چند نقطه می‌روم و با گرفتن کمی اطلاعات پایه و جزئی از او وارد بخش واکنش سریع می‌شویم و در آن‌جا از پدافندهای مختلفی که در صورت وقوع حادثه آماده انجام دفاع از تأسیسات هستند، بازدید می‌کنیم.

یکی از حساس‌ترین مراکز نطنز بخش سایبری مرتبط با پدافند هاست که احتمال هک شدن و اتفاقات وحشتناکی مانند آلودگی به ویروس‌های مهاجم مانند استاکس‌نت در آن وجود دارد و همان مسئول مربوطه که عهده‌دار معرفی من به‌عنوان نیروی جدید به بخش پدافند است، من را با نفراتی که در سالن نسبتاً کوچکی که وجود دارد تنها می‌گذارد.

 مدام با خودم فکر می‌کنم که آیا باید در بین افرادی که در کنار هم هستند به‌دنبال نفوذی بگردم؟ اصلا شاید قرار است خودم نقش نفوذی را بازی کنم… شاید آن‌ها روی کمک من حساب باز کرده‌اند. البته که این احتمال از نظر من خیلی ضعیف است. وقتی اسم بن تیلور در بین کلمات پرتعداد درون پرونده به چشم می‌آید یعنی آن‌ها حساب همه‌چیز را کرده‌اند…

 یعنی اگر دیر بجنبیم باید منتظر به وقوع پیوستن یک اتفاق وحشتناک باشیم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هفتاد -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

04 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و نه -
دستی به روی بازوی امیر می‌کشم و می‌گویم:

-عزیز دلی بزرگوار، الحمدلله یکی از بزرگ‌ترین گره‌های پرونده حل شد و من هم از فردا دیگه زحمتم رو کم می‌کنم.

 سجاد که صدای من را می‌شنود به‌یک‌باره می‌پرسد:

 -قراره دستگیرشون کنید؟ حیف نیست حالا که تا این‌جا اومدن…

 ایوب معترضانه می‌گوید:

-چه حیفی برادر من؟ من که از خدامه حکم بیاد و برسیم و تمام کنیم این دزد و پلیس بازی مسخره رو.

 نگاهی به ایوب می‌اندازم و می‌گویم:

-البته که تمام کردن هر پرونده‌ای از بزرگ‌ترین آرزوهای کارشناسه؛ ولی توکار ما چطور تموم کردن شرطه… اگه قرار به عجله بود که دو سال و سه ماه و پونزده روز پیش تیلور و تمام دار و دستش رو جمع می‌کردیم؛ اما…

 ایوب شبیه کمیل معترض می‌شود:

-اما چی؟ آقا عماد چقدر باید مصلحت طلب باشیم و با ترس‌ولرز…

 حرفش را قطع می‌کنم:

-آ آ،  قرار به بی‌انصافی و کم‌لطفی نیست ایوب‌خان. بچه‌های ما از چیزی نمی‌ترسند… فقط چطور بگم… من در همین حد می‌تونم بگم که یه دلیل خیلی مهمی پشت این صبر طولانی بوده، دلیلی که به رفتن بن تیلور و کشته شدن مهران می‌ارزید.

ایوب چیزی نمی‌گوید تا صدای الله‌اکبر اذان صبح سکوت پیش‌آمده در اتاق را بشکند.

بعد از نماز کمی استراحت می‌کنم تا برای فردا صبح آماده شوم. برای روزی‌که قرار است یکی از متفاوت‌ترین نقش‌هایم را بازی کنم. نقش حساس و سرنوشت‌سازی که می‌تواند به پیشبرد اهداف ما در پرونده کمک کند، “نقش کارمند نیروگاه اتمی نطنز”

مطابق قراری که از سال اول عروسی‌ام با راضیه دارم بعد از نماز صبح دعای عهد را زمزمه می‌کنم و سپس خودم را به اتاق پرو لباس خانه امن می‌رسانم و لباس‌های مناسب برای حضور در اولین روز کاری نیروگاه را به تن می‌کنم.

 بعد از خداحافظی با بچه‌هایی که دوازده سیزده ساعت را کنار هم سپری کردیم. قدم‌زنان خودم را به خیابان اصلی می‌رسانم و سپس با استفاده از یکی از برنامه‌های تاکسی‌های اینترنتی ماشینی را به مقصد نطنز رزرو می‌کنم.

تا قبل‌از رسیدن ماشین با کمیل تماس می‌گیرم و از او می‌خواهم که بلافاصله بعد از رسیدن به اصفهان به همان خانه امن برود و روی سوژه‌های این پرونده پر پیچ‌وتاب سوار شود.

 بااینکه هوای سرد و خشک اصفهان حسابی به پیشانی‌ام می‌تازد و سینه‌ام را می‌سوزاند؛ اما همچنان بر این باورم که استفاده از یک تاکسی اینترنتی برای رفتن به نطنز به صلاح ما در پیشبرد اهدافی که داریم خواهد بود.

بعد از رسیدن ماشین روی صندلی عقب می‌نشینم و کیف لپ تابی که در دست دارم را روی زانویم می‌گذارم راننده تاکسی مسیری که حدوداً صد و سی کیلومتر فاصله دارد را در یک ساعت و بیست و پنج دقیقه طی می‌کند. 

مطابق رسم اعضای داخل نیروگاه یک ماشین در نطنز منتظرم است به دلیل این‌که قرار نیست هیچ کدام از اعضای نیروگاه شغل واقعی و مأموریتی من را بدانند با همان تشریفات همیشگی و معمولی خودم را به جلوی درب ورودی نیروگاه می‌رسانم.

 نگهبان جلوی در پا پیش می‌گذارد و بی‌توجه به راننده‌ای که کاملاً او را می‌شناسد به من می‌گوید:

- عذر می‌خوام آقای دکتر، می‌تونم کارت ورودتون رو ببینم؟

لبخند می‌زنم و با اعتمادبه‌نفس مثال‌زدنی دستم را به درون جیب کتم فرومی‌کنم و کارتی که برای ورودم به مجموعه نطنز صادر شده‌است را جلوی چشم‌های نگهبان می‌گیرم . 

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و نه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده 

 نظر دهید »

ستاره آبی 

04 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و هشت -
هیچ صدایی از آن طرف خط نمی‌آید، خودم ادامه می‌دهم: 

-خودت برگرد سازمان، گزارش اتفاقاتی که افتاده رو بنویس.

 کمیل همچنان سکوت می‌کند. رفتارهایش برایم آشناست، نمی‌خواهد شکست را قبول کند.

 ادامه می‌دهم:

-سعی کن یه جوری بفهمی از کجا رد ما رو زدن و حضور ما رو بو کشیدند. از بن تیلور هم بی‌خبر نباش، مدام با رابطی که داریم ارتباط بگیر.

تلفن را قطع می‌کنم و منتظر جواب کمیل نمی‌مانم. 

رودست خورده‌ایم… رودست خیلی بدی هم خورده‌ایم و حالا دیگر به همه‌چیز و همه کس مشکوک هستم. گوشه‌ی حیاط کز می‌کنم و به آسمان سرخ بالای سرم خیره می‌شوم، به این فکر می‌کنم که اگر شبنم هم بدل بوده باشد چه؟ اصلا از کجا معلوم ساغر خودش باشد. پس فکری به سرم هجوم می‌آورد که تنم را می‌لرزاند… اگر بن تیلور هنوز هم در ایران باشد چه؟

خدای من، الان حال کوهنوردی را دارم که در میان خروارها برف تلنبار شده گیر کرده ‌است. از طرفی از ترس بهمن بعدی نمی‌توانم فریاد بزنم و از کسی کمک بخواهم و از سمتی هم تمام اعضای بدنم زیر بار سنگینی این برف درحال له شدن است. 

دیروز در همان جلسه آخری که با حاج صادق داشتم از او خواستم تا مسئولان نطنز را هوشیار کند و با اعلام آماده‌باش صد در صدی اجازه‌ی هیچ فعالیتی را به آن‌ها ندهند.

 تلفنم می‌لرزد، کمیل است. بلافاصله جواب می‌دهم:

-گزارش اتفاقات امشب رو نوشتم.

 می‌پرسم:

-به این زودی؟ هنوز یه ربع نشده که با هم حرف زدیم. کمیل کمی مکث می‌کند و می‌گوید:

- ثخوبی عماد؟ نزدیک یک ساعت و بیست و هشت دقیقه است که با هم حرف زدیم.

 به‌آرامی دست چپم را بالا می‌آورم و ساعت روی مچم را نگاه می‌کنم؛ سپس با گوشه چشم به آن طرف پنجره‌ای که رو به حیاط است خیره می‌شوم به جایی‌که امیر ناراحت و نگران دست به چانه‌اش می‌کشد و نگاهم می‌کند. نفسم را با کلماتی که روی زبان جاری می‌شود خارج می‌کنم و به کمیل می‌گویم:

-جونم بزرگوار ؟ چی شده خبر جدیدی داری؟

 کمیل بلافاصله جواب می‌دهد:

-یه خبر خوب دارم بین این‌ همه ناراحتی و دلواپسی. 

صبر می‌کنم تا خودش ادامه‌ی حرفش را بگوید:

-شبنم به پیمان زنگ‌زده و ازش خواسته تا با پدرش صحبت کنه که بتونن برای فردا یه سری به نیروگاه نطنز بزنن.

 سعی می‌کنم ذهن آشفته‌ام را مرتب کنم، کلک ما روی پیمان گرفته؟ لبخندی از جنس رضایت به روی لب‌هایم نقش می‌بندد… این‌که آن‌ها از عامل ما می‌خواهند تا مقدمات ورودشان به نطنز را فراهم کند، برای ما یک معنی خیلی‌خوب و یک پیام واضح دارد که هنوز روی سوژه‌ها سوار هستیم.

با خوشحالی از سر جایم بلند می‌شوم و یکباره سرما تمام تنم را می‌لرزاند، می‌گویم:

-این خبر شست همه تلخی‌های این چند وقت گذشته رو…

کمیل هم که گویا از انرژی کلمات من انرژی گرفته‌است، می‌گوید:

-حاج صادق گفت کار ما توی تهران تمومه… گفت باهات صحبت کنم که اگه موافقی یه تیم دیگه نخاله‌های تیم بن تیلور را زیر چتر داشته باشند تا من و مقداد بتونیم بیاییم اصفهان باهات دست بدیم.

 لبخندی می‌زنم و می‌گویم:

- حتما… هرچه زودتر بیایید بهتر، فقط کمیل جان، خانمت رو با خانم جعفری هم بیار چون سوژه هامون هر دو خانم هستن و ممکنه…

کمیل بدون آنکه اجازه دهد جمله‌ام کامل شود می‌گوید:

-حتما، اسم این دونفر رو هم تو حکم قضایی اضافه می‌کنم، یا علی مدد.

 یک یا علی می‌گویم و بلافاصله وارد اتاق می‌شوم.

 امیر فورا به استقبالم می‌آید و می‌گوید:

- خدا حاجت دل کسی که بهت زنگ زد رو برآورده کنه دادا.

 با خنده می‌پرسم:

-چطور مگه؟

 امیر شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:

 والا یه ساعت و نیمه که یک گوشه حیاط نشستی و انقدر ناراحت و گرفته بودی که ماها جرئت نمی‌کردیم بیاریم طرفت باز گلی به جمال پشت خطی.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و هشت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

04 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و هفت -
نیم‌نگاهی به سجاد می‌اندازم:

-می‌تونیم صداش رو داشته ‌باشیم؟

شانه‌ای بالا می‌اندازد:

-آقا اگه بخوام با تیم شنود لیزری هماهنگ کنم، دست‌کم یک ساعت زمان می‌بره.

آهی از سر ناچاری می‌کشم و می‌پرسم:

-راه دیگه‌ای نیست؟

 سجاد کمی فکر می‌کند و ساکت می‌شود که ناگهان ایوب می‌گوید:

-باید مخودمون بریم تو صحنه آقا.

لبخندی ناخداگاه به روی لب‌هایم نقش می‌بندد، ایوب عجیب من را به یاد کمیل می‌اندازد. با همان لبخندی که لب‌هایم را به طرفین کشیده‌است، جواب می‌دهم:

-نه بزرگوار. رفتن ما هیچ مشکلی رو حل نمی‌کند.

 از سر جایم بلند می‌شوم و همان‌طور که کاپشنم را روی دوشم می‌اندازم وارد حیاط می‌شوم و شماره کمیل را می‌گیرم. خیلی طول نمی‌کشد که کمیل جواب می‌دهد:

-جونم عماد، چیزی شده؟

 به گوشه‌ای خیره می‌شوم و جواب می‌دهم:

-من باید این سوال رو ازت بپرسم، الان کجایی کمیل؟ 

کمی مکث می‌کند و می‌گوید:

- توی ت م سوژه… چطور مگه؟

ابرویی بالا می‌اندازم:

-دقیق بگو، الان دقیقا سوژه‌ت کیه؟

کمیل متعجب جواب می‌دهد:

-این چه سؤالیه؟ خب معلومه ساغر.

 سری از روی تاسف تکان می‌دهم و می‌پرسم:

-کمترین فاصله‌ای که با سوژه داشتی چقدر بوده؟ اصلا از کجا تحویلش گرفتی؟ 

کمیل که با شنیدن سوالات من لحنش به یک باره تغییر می‌کند، کلمات را با نگرانی به زبان می‌آورد:

-مارو دیده؟ 

نفسم را با حرص به بیرون پرتاب می‌کنم:

-جواب من رو بده بزرگوار.

کمیل فورا می‌گوید:

-کمترین فاصله‌ای که ما باهاش داشتیم، چهل پنجاه متر بوده…

سؤالم را دوباره تکرار می‌کنم:

-از کجا تحویلش گرفتی؟

 کمیل توضیح می‌دهد:

-شیش هفت ساعت پیش رفته سالن زیبایی کفیرا که برای خودشونه، منم از همون‌جا تحویلش گرفتم.

سپس از خودش دفاع می‌کند:

-ما خیلی محتاط عمل کردیم، محاله ما رو دیده باشه.

می‌گویم:

-و همینطور محاله که شما اون رو دیده باشید.

کمیل کلافه می‌گوید:

-معلومه چی می‌گی؟

 آهی از اعماق سینه می‌کشم و تیر خلاص را به کمیل می‌زنم:

-رو دست خوردیم بزرگوار…

 کمیل با صدای بلندتر می‌پرسد:

-تو رو به روح راضیه… اصل حرفتو بزن که مردم از استرس .

مکثی می‌کنم و می‌گویم:

-ساغر الان توی اصفهان کنار شبنمه؛ اون که دخل مهران را آورده بدلش بوده.

رو دست خوردیم بزرگوار…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و هفت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

04 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و شش -
آب دهانم را قورت می‌دهم و متعجب می‌پرسم:

-یعنی چی؟ آخه چرا؟ 

کمیل ادامه می‌دهد:

-هنوز نمی‌دونم، چی‌کار کنیم الان؟ وارد بشیم؟

پلک‌هایم را روی‌هم فشار می‌دهم و می‌گویم:

-نه، اصلا. فقط از قتل مهران مستندات جمع کردید؟ 

کمیل همان‌طور که می‌دود جواب می‌دهد:

-از خود صحنه نه؛ ولی وقتی ساغر داشت از خونه خارج می‌شد، تصویرش رو با اسلحه زدیم.

نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-خب من که این‌جا گیرم؛ ولی اگه لازم شد ترتیب یه جلسه ویدئو کنفرانس رو می‌دم.

باید بفهمیم چرا مهران رو حذف کردند، اونم حالا که هنوز در حال بررسی برای پروژه‌ی نطنزه.

 کمیل می‌گوید:

-تو نگران این‌جا نباش، بچه‌ها رو بسیج می‌کنم تا خیلی زود ته و توی ماجرا رو دربیاریم؛ ولی باید اعتراف کنم انتظار این اتفاق رو نداشتم.

با خودم فکر می‌کنم که من هم همین‌طورم… شوکه و گیج! چند ثانیه قبل که تلفن کمیل را برداشتم انتظار شنیدن هر حرفی را داشتم به‌ جز این‌ که بگوید پای یک پرونده قتل به ماجرای ما باز شده است. سعی می‌کنم تا آرامش را به کمیل برگردانم.

-متوجهم چی می‌گی، سعی کن تمام تمرکزت روی پرونده باشه. اجازه ندید داخل این بازی که راه انداخته بشید. ممکنه همه‌اش یه تله باشه برای گیر انداختن پای ما به این معرکه.

 کمیل حرف‌هایم را می‌شنود و تایید می‌کند. بعد از خداحافظی با او از سر جایم بلند می‌شوم و رو به امیر می‌گویم:

-از حالا به بعد هر لحظه باید منتظر شنیدن یه خبر بد باشیم.

سپس رو به بقیه بچه‌ها با صدای بلندتری ادامه می‌دهم:

-پرونده وارد مرحله جدیدی شده و باید شش‌دانگ حواسمون رو بزاریم براش.

 بچه‌ها هر کدام به سر جای خود برمی‌گردند و امیر به من یادآوری می‌کند که هنوز لیوان آبم پر است کمی از آب توی لیوان را می‌نوشم و سعی می‌کنم خوابی که دیده‌ام را برای مدتی هرچند کوتاه از حافظم پاک کنم؛ اما…

باید اعتراف کنم که هنوز هم در شوک شنیدن خبر کشته شدن مهران هستم. 

دفترچه‌ی کوچکم را از داخل کتم بیرون می‌کشم و کمی مشغول خواندن مختصات پرونده می‌شوم… هر بار به قتل مهران که می‌رسم برمی‌گردم و یک بار دیگر همه چیز را از اول مرور می‌کنم… به خودم که می‌آیم متوجه می‌شوم حدود یک ساعتی می‌شود که در حال ورق زدن صفحات این دفترچه‌ی لعنتی هستم.

یکی از نیروهای امیر از اتاق کناری صدایم می‌زند:

-آقا عماد میاید یه لحظه؟

دستم را به زانویم می‌گیرم و بلند می‌شوم تا به همراه امیر به طرف سیستم اتاق کناری برویم. سجاد با دیدن ما از روی صندلی بلند می‌شود و بلافاصله بعد از اشاره دست من سر جایش می‌نشیند و می‌گوید:

-سوژه مون از هتل اومد بیرون.

 فورا می‌گویم :

-خب با تیم مراقبتی که براش گذاشتیم صحبت کن و یه آمار بگیر.

 سجاد فورا شاسی بی‌سیم را روی میزش را فشار می‌دهد:

 -امیر یک امیر یک، سجاد.

 بلافاصله از آن طرف خط جواب می‌آید:

-سجاد جان بگوشم.

سجاد نیم‌نگاهی به من می‌اندازد تا برای ادامه دادن اجازه بگیرد با حرکت سر از او می‌خواهم تا ادامه دهد:

-آقاجون سعی کن سر از کارش دربیاری، ببین واسه چی اومده بیرون.

 چند ثانیه‌ای سکوت در فضا حکم‌فرما می‌شود و تمام توجه افراد حاضر به مانیتور پیش روی سجاد جلب شود. شبنم که از هتل بیرون آمده پک عمیقی به سیگاری که در دست دارد می‌زند و نگاهی به چپ و راستش می‌اندازد، سپس دست بلند می‌کند و به آن طرف خیابان می‌رود. مشتاقانه به‌طرف مانیتور خم می‌شوم تا چهره‌ی فردی که این وقت شب توانسته شبنم را از هتل خارج کند ببینم…

 یا علی!

 باورم نمی‌شود، چند بار پلک می‌زنم و چشم‌های گرد شده‌ام را به صحنه مانیتور نزدیک‌تر می‌کنم و می گویم:

-این ‌که ساغره… این… این…

 این‌جا چه کار می‌کنه؟

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و شش -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

31 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و پنج -

راضیه لب‌هایش را کش می‌دهد و لبخند زیبایی را به روی صورتش می‌نشاند.

 هنوز شبیه یک‌سال و نیم پیش است. شبیه همان روز قبل از تصادف شکمش جلو آمده و صورتش پف‌کرده است .چیزی نمی‌گوید اما همین‌که احساس می‌کنم کنارم ایستاده و نگاهم می‌کند دلم را قرص می‌کند. به‌آرامی زمزمه می‌کنم:

- دلم برات تنگ شده خانومم… خیلی زیاد، کاش میشدیه بار دیگه بتونم کنارت بشینم و یه دل سیر نگات کنم .

راضیه حرفی نمی‌زند اما چشم‌هایش کتابی قطور است که هر صفحه‌اش صد سال خاطره را در خود جای داده چشم‌هایش فانوس روشنی است در دل سیاهی شب.

 سعی می‌کنم معنی کنم نگاهش را که ناگهان لبخند از روی صورتش پاک می‌شود.

 با دیدن این حال راضیه ته دلم خالی می‌شود ، نگران می‌پرسم :

- چی می‌خوای بگی؟ چی شده عزیزم؟ چرا پریشونی؟ راضیه مضطرب نگاهم می‌کند. چشم‌هایش سرخ و ساحل امن نگاهش طوفانی می‌شود چقدر این نگاه برایم آشناست از همان جنس نگاه‌هایی که هر وقت تلفنم زنگ می‌خورد و می‌خواستم از خانه خارج شوم تا پشت در بدرقه‌ام می‌کرد. همان نگاه‌هایی که وقتی در وسط ماموریت‌های مختلف مجروح می‌شدم و روی تخت بیمارستان گیر می‌افتادم به سمتم می‌آمد و تحویلم می‌داد.

 می‌گویم:

- این‌طوری نگام می‌کنی دنیا خراب می‌شه رو سرم لااقل یه حرفی بزن. از چیزی خبر داری؟

 راضیه با سکوتی مرگ‌بار چند قدم به عقب می‌رود و سپس دستش را طوری که بخواهد به من بفهماند که نزدیکش نشوم دراز می‌کند و کمی منتظر می‌شود تا بعد از اولین باری که پلک‌هایم باز و بسته می‌شود از پیش چشم‌هایم برود.

احساس خفگی می‌کنم. نمی‌دانم چرا راضیه از من خواست تا نزدیکش نشوم. می‌خواهم از جایم بلند شوم تا کمی آب بخورم که ناگهان امیر با دست بازویم می‌کوبد.

از خواب می‌پرم و وحشت زده نگاهش می‌کنم، بقیه‌ی بچه‌ها کمی دورتر ایستاده‌اند و با ترس من را نگاه می‌کنند. امیر کلمات را پشت سر هم بیان می‌کند:

-نترس حاج عماد، چیزی نیست… نگران نباش، خواب بودی.

 لب‌های خشکم را تکان می‌دهم:

- آب… یه‌کم آب بهم می‌دی؟

ایوب که قبل‌تر با تعاریفی که امیر از او شنیده بودم، او را فردی عملیاتی و کف خیابانی می‌شناختم فورا از چهارچوب درب اتاقی که در آن دراز کشیدم خارج می‌شود و چند ثانیه بعد با یک لیوان آب برمی‌گردد.

 انگشت‌هایم را شبیه پیچکی به‌دور لیوان آب حلقه می‌کنم و زیر لب بسم‌الله می‌گویم تا اولین جرعه را بنوشم که ناگهان تلفنم زنگ می‌خورد. 

بدون مکث لیوان را روی زمین می‌گذارم و تلفنم را جواب می‌دهم:

-جانم کمیل چی شده؟

کمیل کلمات منقطع و بریده به گوشم می‌رساند:

- چند دقیقه پیش… صدا… صدای گلوله… اومد.

 کلافه فریاد می‌زنم:

-درست حرف بزن کمیل ببینم چی شده؟ کی گلوله شلیک کرده؟ 

درحالی‌ که به‌صورت نگران بچه‌های خانه امن اصفهان نگاه می‌کنم صدای کمیل را می‌شنوم که در حال دویدن توضیح می‌دهد:

-ساغر… ساغر مهران رو کشت، مهران رو کشت.

 

یا حسین …
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و پنج -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

31 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و چهار -

بعد از یک احوال‌پرسی کوتاه صندلی کنار میز سجاد را عقب می‌کشم و روی آن می‌نشینم:

-فعلا با این آقا سجاد شروع کنیم تا ببینیم خدا چی می‌خواد.

 سپس انگشتان دستم را دور لیوان چایی حلقه می‌کنم و ادامه می‌دهم:

- الان در چه حالی؟

 با همان نگاه و چهره معصومش می‌گوید:

- الحمدلله خوبم آقا.

چشم‌هایم را چند ثانیه می‌بندم تا بتوانم جلوی خنده خودم را بگیرم، بعد می‌گویم:

-خدا رو شکر؛ ولی منظورم اینه که با سوژه ما در چه حالی… کجای کاری!

سجاد با شرمندگی می‌گوید:

- آهان، هیچی آقا فعلا با دوربین‌های شهری و امنیتی تحت نظره و کار خاصی نکرده.

سرم را به معنی متوجه شدن تکان می‌دهم و می‌گویم:

-چشم ازش برندار. شانس دوباره‌ای نداریم اگه گم‌وگور بشه.

سجاد یک چشم می‌گوید و خودش را روی صندلی‌اش جابه‌جا می‌کند.

کمی از چایی درون استکان را می‌نوشم که ناگهان کمیل با خط سازمانی هم تماس می‌گیرد:

-خیره بزرگوار، اتفاقی افتاده؟ 

با صدایی گرفته که نشان از خستگی زیاد دارد جواب می‌دهد:

-خیر که چه عرض کنم … پیمان یه‌کم اطلاعات سوخته به مهران داد، اونم با ساغر قرار گذاشته و قراره امروز همدیگر رو ببینند؛ اما اینا هر کدوم انگار دارند به یه سمتی میرن… اگه همین‌طوری بخواد ادامه پیدا کنه سروته کلاف رو گم می‌کنیم.

 از روی صندلی بلند می‌شوم و درحالی‌که به‌طرف حیاط می‌روم می‌پرسم:

 -مگه چی شده؟

 کمیل توضیح می‌دهد:

-بن تیلور رسیده و نمی‌دونیم داره چی‌کار می‌کنه، شبنم رفته اصفهان و خبر نداریم چی داره تو سرش می‌گذره، ساغر روزی سیزده چهارده ساعت می‌ره طبقه بالای سالن زیبایی و نمی‌دونیم چه برنامه‌ای داره و مهران هم که یه باره اومد سراغ پیمان و می‌خواد با پدرش ارتباط بگیره، با پدری که ساختگیه و واقعیت نداره… ولی گمونم یه سر این موش و گربه بازی‌ها به نطنز میخوره.

 پوزخند می‌زنم:

-از کرامات شیخ این است، شیره را خورد و گفت شیرین است. خب بزرگوار من که خودم همه‌ی اینا رو می‌دونستم خبر تازه چی داری؟

 کمیل می‌گوید:

 -هیچی… ساغر و مهران وارد باغ‌های هشتگرد شدن انگار یه جلسه اون‌جا دارند. اگه خبر تازه‌ای دستگیرم شد حتما بهت اطلاع می‌دهم.

نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-باشه فقط می‌دونید کجا می‌خوان برن؟ اصلا بهشون اشرافیت دارید که اگه لازم شد…

کمیل با لحن بی‌اطلاع جوابم را می‌دهد:

-مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟ نه بهشون اون‌قدر مشرف نیستیم، حاج صادق گفتن تا جایی‌که می‌شه نزدیک نشیم ما هم اطاعت امر کردیم… بعدشم نمی‌تونیم خیلی‌… 

لبم را از زیر فشار دندان‌هایم خارج می‌کنم و می‌گویم:

-چی رو نمی‌تونیم بزرگوار؟ حرف یه خراب‌کاری بزرگ وسطه… نمی‌شه که نشست دست روی دست گذاشت تا خدای‌نکرده یه اتفاق بد بیفته.

کمیل کاملاً جدی و به‌دور از رفاقت‌ها و نزدیکی روابط ما می‌گوید:

-حق با شماست، سعی می‌کنیم یه لایه بهش نزدیک‌تر بشیم.

نفسم را با کلماتی که در سر دارم از سینه خارج می‌کنم: 

- خدا خیرت بده …من رو هم بی‌خبر نگذار.

 بعد از خداحافظی با کمیل به سمت رختخوابی که امیر برایم در اتاق کناری پهن کرده می‌روم و در یک لحظه به یاد همان اتاقک کوچیک در مقر نیروهای فاطمیون می‌افتم… وقتی شهید رسول، جسم کم جان و بی رمق من را به مقر نیروهای مستقر در سوریه رساند تا زخم‌هایم را بانداژ و جان دوباره‌ای به من بدهند.

 اشک در چشم‌هایم حلقه می‌زند و چندباری پلک می‌زنم که ناگهان راضیه ام را در کنارم می‌بینم…

 یک لحظه شوکه می‌شوم و همان‌طور که به چشم‌هایش خیره می‌شوم لب‌هایم را تکان می‌دهم:

-خانمم این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و چهار -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

31 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و سه -

با حرص لبخندی می‌زنم و می‌گویم:

-به پیمان بگید پدرش رو یکی از کارکنان داخلی نیروگاه معرفی کنه و بگه اطلاعات بیشتری ازش نداره.

 تیم ت م مهران رو هم افزایش بدید تا تحرکاتش رو از دست ندیم.

 کمیل چشم می‌گوید تا خداحافظی کنیم.

نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم که عقربه‌هایش یک ربع به شش عصر را نشان می‌دهد. به امیر که حالا هم‌ سفر و راهنمای من در اصفهان است نگاه می‌کنم و می‌گویم:

-نه به اون عجله‌ای که توی تهران داشت، نه به این مکثی که این‌جا می‌کنه.

 امیر سری تکان می‌دهد و می‌گوید:

-آره واقعاً از نظر من هم رفتاراش طبیعی نیست، کاش می‌شد بفهمیم پیامی چیزی بهش رسیده یا نه؟ ابروهایم را به‌هم نزدیک می‌کنم و می‌گویم:

-چطوری؟ اصلا چه پیامی باید بهش می‌رسید؟

 امیر شانه‌ای بالا می‌اندازد:

-چه می‌دونم، یه‌چیزی مثل صبر کردن… عقب افتادن مأموریت یا شاید هم…

به چشمای نگران و  زرد شده امیر نگاه می‌کنم و می‌پرسم:

 -شاید هم چی؟

 خیره به چشم‌هایم نگاه می‌کند و می‌گوید:

-شاید هم به‌کلی اومدنش به اصفهان سرکاری بوده.

 با بی‌محلی می‌گویم:

-تو هم یه‌چیزی می‌گی واسه خودت، یعنی چی سرکاری آخه… که چی بشه؟ 

امیر آب دهانش را قورت می‌دهد:

-مثلاً بن تیلور جلو چشم همه از ایران بره و بعدش هم ما دستمون بهش نرسه.

یک لحظه قفل می‌کنم که چرا این‌جای کار را نخوانده بودم. اگر امیر راست می‌گفت چه؟ چه کاری می‌توانستم با شبنم و ساغر انجام دهم.

 پیام کمیل روی صفحه‌ام نقش می‌بندد:

-تیلور از گیت فرودگاه رد شد و توی سالن انتظار منتظر رسیدن هواپیمای خودشه.

جوابی نمی‌دهم.

 امیر هوشیارم می‌کند:

 ’سهیل آلارم می‌ده نگاهش کنیم.

بلافاصله صدای داخل ماشین را وصل می‌کنم که سهیل می‌گوید:

-از آشنایی باهات خوشحال شدم، راستی من دیگه حسابی خسته‌ام و امشب رو همین‌جا می‌مونم… اگه کاری داشتی کافیه یه تک زنگ بزنی.

 پوف نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم، بدبیاری پشت بدبیاری… حالا باید یک تیم تعقیب و مراقبت هم برای شبنم بگذاریم. به امیر نگاه می‌کنم:

-حلقه اول رو فعال کن.

 امیر بی‌سیم دستی‌اش را جلوی دهانش می‌گیرد و درحالی‌که گردنش را تا نزدیکی زانوهایش پائین آورده می‌گوید:

-از فرماندهی به حلقه اول، سوژه رو از مهمون تحویل بگیرید… مفهومه؟!

 سپس صدای نفرات از حفره‌های بی‌سیم، در ماشین پخش می‌شود:

- امیر یک مفهوم شد.

 امیر دو انجام‌وظیفه می‌شه.

-امیر سه هستم، به روی چشم.

 من نیز شماره مهندس را می‌گیرم و بعد از یک احوال‌پرسی کوتاه از او می‌خواهم تا یک اتاق برای سهیل رزرو کند تا امشب را خوب استراحت کند. امیر پیشنهاد می‌دهد که به خانه امن سازمان در اصفهان برویم. چاره‌ی دیگری ندارم و ماندن در خیابان هیچ‌چیزی را برایم تغییر نمی‌دهد، قبول می‌کنم تا به سمت خانه امن حرکت کنیم. خانه‌ای حیاط‌دار که یک درخت خرمالو وسط حیاطش قد علم کرده و با دراز کردن شاخه‌هایش به سمت آسمان قدرت‌نمایی می‌کند. امیر چند نفر از بچه‌هایی که در شیفت‌های سنگین مشغول فعالیت در این‌جا هستند را به من معرفی می‌کند. یکی از آن‌ها حمزه است، لاغر اندام و پوستی گندمی دارد و شبیه تمام بچه‌های زحمت‌کش سازمان زیر چشم‌هایش از بی‌خوابی‌های متعدد تیره و سیاه شده‌است. حمزه جانشین امیر در خانه امن است و یکی از افرادی است که همه بچه‌ها او را با دست فرمان قرص و محکمش می‌شناسند.

نفر بعدی سجاد است و این‌طور که امیر می‌گوید بیشتر اوقات پشت همان مانیتور صفحه تخت می‌نشیند و با چند کلیک یک شهر را روی انگشتش می‌چرخاند و نفر بعدی که مطابق تعاریف امیر فردی با روحیات کاملا عملیاتی و چریک صفت است، ایوب است.

 ایوب سابقه حضور در جنگ با داعش و حتی شرکت در یکی از نمازجمعه‌های ابوبکر بغدادی را دارد و تنومند و حرفه‌ای است و اگر لازم باشد می‌تواند پنج کیلومتر را یک‌نفس بدود. نیم‌نگاهی به قد و هیکلش می‌اندازم و در دل تحسینش می‌کنم که همراه این بدن تنومند، مغزی اطلاعاتی و خلاق دارد. 

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و سه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

31 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و دو -
 شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم :

- این دفعه با دفعه‌های قبل فرق می‌کنه 

امیر همان‌طور که از نقشه به سمت ساحل و شبنم می‌راند می‌گوید:

 - چه فرقی می‌کنه؟ خراب کاری خراب‌کاریه دیگه… 

لب‌هایم را به‌هم فشار می‌دهم و می‌گویم:

-آره؛ ولی این‌بار در حد یک قطعی برق و ایجاد انفجار داخل مجتمع نیست. این‌بار خیلی دقیق و زیربنایی نفوذ کردند و با یارگیری‌های زیاد تونستن به قلب نطنز برسد و این یعنی قرار نیست با یه اتفاق ساده کنار بیان.

 گوشی‌ام می‌لرزد نگاهی به پیامی که از طرف کمیل آمده می‌اندازم:

-بن تیلور پرید… همراه براش در نظر گرفتیم که تنها نباشه.

امیر می‌گوید:

-پس حسابی کارمون ساخته‌ست، حرف‌هایی که می‌زنی تحلیله یا اطلاعات؟

 آهی می‌کشم:

-اطلاعات تحلیل‌شده است.

امیر چیزی نمی‌گوید.

همان‌طور که به روبه‌رو خیره شده رانندگی می‌کند. نگاهی به صفحه تبلتی که روی داشبورد است می‌اندازم و سهیل را روی نقشه با رنگ قرمز پیدا می‌کنم، با او خیلی فاصله نداریم.

 لپ‌تاپم را روی پایم باز می‌کنم و با زدن یک هندزفری به خروجی صدای مکالمات داخل ماشین سهیل و شبنم گوش می‌دهم.

سهیل می‌گوید:

-ولی عجب غذای خوبی داش، دمت گرم با این انتخابت.

 شبنم جواب می‌دهد: 

-این چه حرفیه، اگه قول بدی همیشه مهمونم کنی من کلی از این انتخاب‌های عالی دارم.

 سهیل بعد از کمی مکث می‌پرسد:

-اگه جیبم اجازه بده و شکمم همیشه همینقدر گرسنه باشه حتما… راستی نگفتی مقصد بعدی کجاست؟ بعد غذا کجا باید بریم؟

شبنم با کرشمه زنانه جواب می‌دهد:

-اوا اصلا یادم رفته بود که تو اومدی اصفهان منو برسونی و برگردی… ببخشید عزیزم.

سهیل با لحنی که انگار خجالت کشیده جواب می‌دهد:

-من که از بودن با شما سیر نمی‌شم؛ اما گفتم مبادا بخوای کاری انجام بدی و دست‌وپا گیر شده باشم.

 شاسی قطع کردن صدای داخل ماشین را فشار می‌دهم. ترفندهای سهیل برای جذب سوژه جواب می‌دهد؛ اما این‌که هربار سوژه را تا لبه پرتگاه جدایی می‌برد و دوباره برمی‌گرداند تمرکزم را به‌هم می‌زند.

 با صدای امیر متوجه تلفن همراهم می‌شوم، کمیل است. بلافاصله جواب می‌دهم:

-سلام بزرگوار کیف حالک؟

کلمات را سریع و پشت هم بیان می‌کند:

-شکراً آقای برادر، یه خبر دسته‌اول دارم.

ابرویی بالا می‌اندازم و ته دلم از شنیدن لحن خوشحال کمیل قرص می‌شود:

-می‌شنوم بزرگوار چی شده ؟

کمیل شاداب تعریف می‌کند:

 -بن تیلور به مهران گفت تا به پیمان زنگ بزنه.

چند ثانیه مکث می‌کنم تا با مرتب کردن اسامی توی ذهنم بتوانم قضیه را بهتر متوجه شوم؛ بن تیلور همان مردی که با ساغر و شبنم توی جلسه بود خواسته با پیمان، عامل ما ارتباط بگیرد. می‌پرسم :

-مهران همون پسره است که تو جلسه بود دیگه همونی که با شبنم بود؟

 کمیل فورا می‌گوید:

-آره آره خودشه… بهش گفته به پیمان نزدیک بشه و ببینه پدرش توی نطنز دقیقاً چه مسئولیتی داره؟

 نفسم در سینه حبس می‌شود ما تقریباً مطمئن بودیم که آن‌ها قصد خراب‌کاری در نطنز را دارند؛ اما هرچقدر هم که از آینده خبردار باشی روبرو شدن با واقعیت چنین اتفاق بزرگی می‌تواند حسابی شوکه کننده باشد.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و دو -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

31 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و یک -
یک چشم می‌گویم و سپس با حاج صادق خداحافظی می‌کنم تا به سمت اصفهان حرکت کنم.

به دلیل این‌که تقریباً مطمئنیم مقصد نهایی شبنم در اصفهان، نطنز و نیروگاه‌های اتمی ایران است؛ پس بدون آنکه بخواهم زمان را از دست بدهم، درخواست یک بالگرد می‌کنم تا در کمترین زمان ممکن خودم را به اصفهان برسانم.

 مقداد من را سوار موتورش می‌کند تا به سمت فرودگاه مخصوص بالگردهای خودی حرکت کنیم، در طول مسیر بیشتر از پنج تماس با اشخاص مختلف می‌گیرم. فرماندهی نیروهای داخل تهران را به کمیل واگذار می‌کنم و از مهندس می‌خواهم تا آرشیو کردن تمام داده‌هایی که مرتبط به این پرونده از مسیر ردگیری سایر اعضای مرتبط با پرونده را هموار کند.

خانم جعفری نفر بعدی است که شماره‌اش را با خط سازمانی‌اش می‌گیرم و از او می‌خواهم یک تلفن و سیم‌کارت به سوژه دوبل شده ما بدهد تا در صورت نیاز بتواند به‌دور از چشم ساغر و بقیه اخبار و اطلاعات حیاتی را به ما برساند.

هنوز چند کار نیمه‌تمام دارم که متوجه صدای چرخیدن بال‌های هلی‌کوپتر می‌شوم روی مقداد را می‌بوسم و از او طلب حلالیت می‌کنم و سپس به سمت بالگرد می‌دوم تا حتی ثانیه‌ای را برای رسیدن به شبنم از دست نداده باشم.

نمی‌دانم سرعت رسیدن ما به اصفهان زیاد بوده یا زمان چرتی که در راه زدم از دستم در رفته دستی که به روی بازویم کشیده می‌شود و بیدارم می‌کند.

 از هلی‌کوپتر که پیاده می‌شوم متوجه یک تاکسی سمند زرد می‌شوم و راننده‌اش که با این‌ که با ته‌ریش منظم و کلاه عماد مغنیه ای که بر سر گذاشته با دست به من اشاره می‌کنه که سوار شوم.

درب جلو را باز می‌کنم و می‌پرسم:

-شما؟

 راننده عینکش را از جلوی چشم‌هایش برمی‌دارد و با خنده جواب می‌دهد:

-حالا دیگه ما رو فراموش کردی دادا؟

چشم‌هایم از دیدن امیر برق می‌زند با حال وصف نشدنی می‌گویم:

-حاج امیر خودتی؟ عجب سعادتی…

 شبیه همیشه طوری می‌خندد که سفیدی دندان‌هایش سرخی لب‌هایش را می‌شکافد و به چشم می‌زند؛ سپس با اشاره دست می‌گوید:

-خب بیا دیگه هوای ماشین سرد شد.

 با لبخند روی صندلی می‌نشینم چون از تهران با من هماهنگ نکرده بودند که امیر قرار است به استقبالم بیاید، به‌محض نشستن روی صندلی یک پیام برای حاج صادق ارسال می‌کنم:

-من رفیق دارم این‌جا؟

حاج صادق بلافاصله جواب می‌دهد:

-بله همون رفیق قدیمی…

خیالم که از بابت هماهنگ بودن حضور امیر راحت می‌شود، می‌گویم:

-چقدر دلم برات تنگ شده بود پسر.

همان‌طور که طرح زیبای لبخند به روی صورتش نقش بسته جواب می‌دهد:

- ما بیشتر آقا، شما دیگه از بعد اون پرونده داعش دور شدی و رفتی تو آسمون‌ها.

 دستی به روی پایم می‌کشم و می‌گویم:

-تو دیگه دست رو دلم نزار از بعد اون پروژه دنیا به ما نخندید که نخندید، اگه تو تونستی مسافرت درست و حسابی بری و استراحت کنی منم تونستم.

امیر درحالی‌که دستش را روی دنده‌ی ماشین می‌لغزاند و سرعت می‌گیرد می‌گوید:

-کارکردن برای آقا سختی‌هایی هم داره دیگه شیرینی تهش مهمه، این‌طور نیست؟

 کمی به فکر فرومی‌روم و به آخرش فکر می‌کنم به تهش، به شیرینی روزهای پایانی هر کدام از پرونده‌هایی که داشتم ؛ به خنثی کردن آن بمب لعنتی در ایستگاه متروی تهران، به جلوگیری از پرواز آن هواپیما که می‌خواست بزرگ‌ترین ترور بیولوژیکی قرن را انجام دهد، به دستگیری فردی که با خزعبلاتش مغز جوانان را می‌شست و آن‌ها را راهی تیمارستان می‌کرد.

 در کسری از ثانیه آخر پرونده‌هایی که تابحال داشتم از بین چشم‌هایم رد می‌شود:

 انتقام خون حاج‌قاسم و به درک واصل کردن گابریل، جلوگیری از خروج دفینه‌های ارزشمند تاریخی و رسیدن به آن خبرنگار مو فرفری احمق، امیر راست می‌گوید طرح هر کدام از پرونده‌هایی که داشتم شیرین و دل‌پذیر بوده‌است حتی اگر در خلال آن اتفاقات ناگواری افتاده‌ باشد. راضیه، رسول ،میکائیل، آه که چقدر داغ دیده‌ام در این سال‌ها چقدر در خلوت اشک ریختم و بی‌صدا گریه کردم.

 در فراق عزیزانم امیر من را به داخل ماشین برمی‌گرداند: 

- کجاها رفتی دادا؟ برگرد پیش خودم. تازه بعد از این‌همه مدت دیدمت…

 تلخند می‌زنم و می‌گویم:

- به آخر پرونده هام فکر می کردم … بی‌خیال از کجا آوردن تورو روی این پرونده؟

امیر می‌گوید:

- از وقتی‌که سوژه تون تصمیم گرفت بیاد اصفهان، مدیر ما هم یه پرونده درست کرد و دادش به من تا در جریان ریز اتفاقات باشم. می‌خوان چی‌کار کنن به‌نظرت؟

شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:

-راستش هنوز مطمئن نیستم ولی…

 امیر کنجکاوانه می‌پرسد:

 -ولی چی؟

 نفس کوتاهی می‌کشم و جواب می‌دهم : 

-ولی می‌دونم هدف سوژه نطنزه.

 امیر آب دهانش را قورت می‌دهد و زیر لب می‌گوید:

- یا خدا یه خراب‌کاری دیگه.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت شصت و یک -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

#سلام_فرمانده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت -
کمیل حرفم را قطع می‌کند:

-بهتر نیست بپرسی کجا می‌خواد بره؟

 یک فکر در سرم می‌افتد و با تمام وجود سعی می‌کنم که انکارش کنم، می‌پرسم:

-بگو که جون به لب شدم، کجا می‌خواد بره کمیل؟ 

جوابی می‌دهد که به مشابه یک تیر خلاص تمام فرضیه‌ها و نقشه‌هایی که برای این پرونده داشته‌ام را خراب کند، او می‌گوید:

-از یه سایت معتبر هواپیمایی بلیط گرفته برای دبی.

ای وای… حالا چکار باید بکنیم درحالی‌که دور اتاق کار قدم می‌زنم، می‌گویم:

- ساعت، ساعت پروازش برای کیه؟ اصلا الان ساعت چنده؟

کمیل از همان طرف خط متوجه می‌شود که کنترلم را از دست دادم، کمی مکث می‌کند تا بتوانم خودم را پیدا کنم.

نگاهی به ساعت روی دیوار اتاقم می‌اندازم که عقربه‌هایش چهار و سی دقیقه ظهر را نشان می‌دهد. کمیل می‌گوید:

-ساعت پرواز شش عصره باید چکار کنم؟

 جوابی برای این سوال ندارم. گوشه ناخنم را به دندانم بند می‌کنم و می‌کشم. کمیل می‌گوید:

-دستور چیه؟ بذاریم بره؟

نفس کوتاهی می‌کشم و درحالی‌ که از اتاقم خارج می‌شوم می‌گویم:

-بهت خبر می‌دم فعلا چشم ازش برندارید…

 سپس بدون فوت وقت به‌طرف اتاق حاج صادق می‌دوم.

 مسئول دفترش با دیدن من از روی صندلی بلند می‌شود و با احترام می‌گوید:

- حاج آقا یه جلسه مهم…

 اجازه ی کامل شدن جمله‌اش را نمی‌دهم و می‌گویم: 

-فورا جلسه رو کنسل کن.

 متعجب نگاهم می‌کند و نامطمئن می‌گوید:

- آخه جلسه مهمیه آقای …

صدایم را بالاتر می‌برم :

-گفتم کنسل کن آقا. برای چند دقیقه هم که شده همین الان باید رئیس رو ببینم.

 سرش را به نشانه درک کردن شرایط تکان می‌دهد و با حرکت دست اشاره می‌کند تا وارد اتاق کناری شوم جایی‌ که مهمان حاج صادق نتواند متوجه حضورم شود. اتاقی که دقیقاً برای چنین دقایقی طراحی‌شده است، اتاق انتظار. 

وارد اتاق انتظار می‌شوم و روی مبل یک‌نفره سرمه‌ای رنگ که در وسط اتاق قرار دارد، می‌نشینم. جلوی پایم یک میز عسلی کوچک و روبرویم نیز یک مبل دیگر است که جای میزبان جلسه یعنی حاج صادق است.

درب اتاق انتظار باز می‌شود و حاج صادق با چهره‌ای گرفته وارد می‌شود و قبل‌از این‌که بخواهم از دلیل اصرارم برایش بگویم، می‌گوید :

-امیدوارم کار واجبی داشته باشی می‌دونید که آقای…

 سرم را به نشانه درک کردن شرایط تکان می‌دهم و می‌گویم:

-سلام آقا می‌دونم ولی تیم ت.میم بن تیلور گزارش دادند که بلیت گرفته برای دبی.

 حاج صادق با چشم‌های گرد شده از شدت تعجب می‌گوید:

-بلیت گرفته؟ یعنی می‌خواد بره؟ با بقیه چی کار کنیم؟ 

شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:

- ساغرکه توی تهران پلاسه، شبنم هم تازه رسیده اصفهان و فعلا که سهیل رو نگه داشته و الان هم توی رستوران دارن غذا می‌خورن، فقط ما موندیم اگه الان بن تیلور رو بگیریم بااین ‌همه سرنخ بریده‌شده چه کار کنیم و اگه نگیریم هم…

حاج صادق چند ثانیه مکث می‌کند و همان‌طور که تسبیح گلی کوچکش را در بین انگشتانش می‌لغزاند می‌گوید:

-بذارید بره.

متعجب می‌پرسم:

-بره ؟ آقا این خیلی حیفه اگه بزاریم این‌طوری بپره آقا این…

 حاج صادق حرفم را قطع می‌کند:

- الان شبنم چرا رفته اصفهان؟ هم تو می‌دونی هم من که به‌خاطر دیدن میراث دلربای اصفهان این‌همه راه رو نرفته… بازهم خودت می‌دونی که هدف این‌ها با این‌همه بریزوبپاش و هزینه، فرستادن زن‌های مختلف توی جامعه نیست. بهائی‌ها بیش‌از شصت ساله که دارن تو این کشور عضوگیری می‌کنند و دیگه نیازی به این حرف‌ها نیست . این‌ها به طمع نطنز اومدن و شک نکن گروهی رو برای نفوذ و دست‌کاری و خراب‌کاری داخل نطنز دارند تا بازهم به مذاکرات لطمه بزنن. الان که ما این‌همه بهشون اشرافیت داریم و می‌تونیم تا یکی دو روز آینده اون راه رو پیدا کنیم و جلوی نفوذ دشمن رو بگیریم، به صلاح نیست به‌خاطر بن تیلور این فرصت طلایی رو از دست بدیم.

 دستی به شقیقه ام می‌کشم و می‌گویم:

-هر طور صلاح شماست رئیس، پس با این حساب بهتره من برم اصفهان چون دیگه تهران کاری نداریم.

 حاج صادق دستی به شانه‌ام می‌زند :

- موفق باشی فقط تا آخرین لحظه چشم از تیلور برندار … یکی رو هم بفرستید تاخود دبی باهاش بره و سعی کنید حتی‌المقدور باهاش باشید تا اگه درصدی شانس با ما یار بود و خواست برگرده ازش بی‌خبر نباشیم.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت شصت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و نه -
 بلافاصله کمیل را صدا می‌زنم و می‌گویم:

-من این یارو رو دارم، تو به خانمت با خط سازمانی‌ای که داری زنگ بزن و ببین کجاست.

 کمیل با کمی مکث می‌گوید:

-خیره عماد.. چیزی شده داداش؟

همان‌طور که سعی می‌کنم تا چهره‌ی تقریباً پوشانده شده‌ی راننده ماشینی که به‌دنبال ما و سوژه پرونده ما یعنی خانم صبوری افتاده را ببینم، می‌گویم:

-امیدوارم… فقط فورا موقعیت مکانی‌اش را بپرس و بهم خبر بده.

دلم شور می‌زند در کسری از ثانیه فکر می‌کنم خانم تابش… همسر کمیل، مجروح و جانباز پرونده‌ی قبل و فردی که حالا به دنبال سوژه‌ی پرونده من راه افتاده، نفوذی سیستم من است که بدون سروصدا مشغول تعقیب و مراقبت شده تا به‌عنوان نفر سوم، مراقب تعقیب و ضد تعقیب‌ها باشد و اوضاع را رصد کند. 

اصلا اگر برای همین کار به کمیل نزدیک شده باشد چه؟ 

نفس کوتاهی می‌کشم، دو دلم که این افکار را دور بریزم یا بلافاصله با حفاظت سازمان در میان بگذارم.

 نباید عجله کرد بهتر است کمی صبور باشم تا ببینم به کمیل چه جوابی می‌دهد.

جواب او به کمیل کلید قفل بزرگی‌ست که حالا به مغز من خورده‌ است.

کمیل از طریق بی‌سیم با من ارتباط می‌گیرد :

- فردی که دنبال شما و سوژه ات بوده ساغره…

 سروکله ساغر وسط این شلوغی‌ها چطور پیدا شد؟ شاسی مخفی بی‌سیمم را فشار می‌دهم تا همین سؤال را از کمیل بپرسم:

- مطمئنی؟ 

 کمیل با لحنی کاملاً شاداب جواب می‌دهد:

- با خانمم تماس گرفتم می‌گه بعد از تحویل سوژه خودش با ساغر همراه شده واسه همین هم الان درست پشت سر ما داره راه میره.

از کمیل تشکر می‌کنم و با فشار دادن چند شاسی کانال ارتباطی را تغییر می‌دهم :

-تابش، تابش … عماد. تابش تابش عماد

 چند ثانیه بعد جواب می‌دهد:

- عماد بگوشم بفرمایید.

 از آینه موتور نگاهی به او می‌اندازم که هنوز نتوانسته من را ببیند. سپس می‌گویم :

- سوژه رو تحویل گرفتم لطفاً برگردید مقر .

خانم تابش که اتمام ماموریت را می‌گوید و با چرخاندن فرمان ماشین از ما فاصله می‌گیرد .

حالا من می‌مانم و خانم صبوری که تقریباً مطمئنم هیچ ایدئولوژی‌ای پشت رفتارهایش ندارد.طبق حرف‌هایش به‌خاطر اصرارهای بن تیلور پا به معرکه گذاشته و ساغر …

جابر اعلام موقعیت می‌کنه:

- سر چهارراه سوژه از ماشین پیاده شد تقریباً مطمئنم که باهامون همکاری می‌کنه فقط یه درخواست داشت… کد درخواست تماس تلفنی را می‌گویم و منتظر می‌شوم تا جابر به خط سازمانی هم زنگ بزند .

با اولین زنگ جوابش را می‌دهم :

درخواست چی؟ مگه قرار بود باهاش معامله کنیم؟

 جابر کمی مکث می‌کند و با شرمندگی می‌گوید:

- می‌دونم حق نداشتم از طرف خودم حرف بزنم ولی انگار که حال پدرش نامساعده و به‌خاطر وضعیت مالی که دارند ممکنه نتونه از پس مخارج درمان بربیاد آقا، این بهم گفت نمی‌خواد پول‌های بن تیلور رو خرج پدرش کنه. گفت خبر نداشته حتی معامله با بهائی‌ها هم حرامه حاضر نیست پولای اون رو تو زندگیش بیاره. منم راستش…

 نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

- مشکلی نیست ،کار خوبی انجام دادی .فقط مبادا تغییر رفتارش اون‌ها رو هوشیار کنه.

 جابر خیالم را راحت می‌کند:

- نه آقا از آن جهت جای نگرانی نیست، کاملاً توجیه شده و بعید که از طرف صبوری بخواهیم با مشکل خاصی روبرو بشیم.

می‌گویم:

- توکل به خدا…یا علی…

 سپس با خط سازمانی‌ام مهندس را می‌گیرم و جویای احوال سهیل می‌شوم. 

مهندس توضیح می‌دهد:

- سهیل تونست با سوژه لینک بشه و حالا هم رفته تا از دکه کنار عوارضی براش سیگار بخره، اوضاع این سمت عالیه و تا یه ربع بیست دقیقه دیگه می‌رسیم به اصفهان.

لب‌هایم با شنیدن کار خوب سهیل کش می‌آید و می‌گویم:

- عالیه خدا قوت… از طرف من به کمیل بگو سعی کنه خیلی نامحسوس خودش را به شبنم وصل کنه اگه شبنم بتونه بهش اعتماد کنه و سهیل رو به‌عنوان راننده قبول کنه ، خیلی از مشکلات ما حل می‌شه.

مهندس لب‌هایش را کش می‌دهد و کاملاً خنثی جواب می‌دهد:

- امیدوارم… من هم امیدوارم که کار همین شکلی پیش بره.

 دستی به شانه‌اش می‌کوبم و می‌گویم:

- من رو بی‌خبر نگذار.

تلفنم می‌لرزد نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌ام می‌اندازم و با دیدن نام کمیل شوکه می‌شوم . حتما اتفاق مهمی افتاده که ترجیح داده از بی‌سیم استفاده نکند و مستقیماً با خودم در ارتباط باشد.

انگشتم را روی دکمه‌ی گوشی تلفن همراهم فشار می‌دهم :

- خیره بزرگوار،چیزی شده ؟

کمیل نفس‌نفس زنان می‌گوید:

- خیر نیست عماد، بچه‌های مراقبت از بن تیلور می‌گن از خونه زده بیرون .

متعجبانه عین جمله‌اش را تکرار می‌کنم:

- زده بیرون؟ معلومه داری چی می‌گی؟ نه به اون پنهان‌کاری‌ها و نه به این….
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت پنجاه و نه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و هشت -
نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم تا مطالبم را خلاصه کنم. به خانم صبوری که درست پشت سر من نشسته می‌گویم:

- خوب گوش‌کن خانوم، تو ناخواسته وارد یه بازی خیلی خطرناک شدی؛ ولی حالا وقت برای این حرف‌ها نیست. بچه‌ها گفتن انگار یکی رو فرستادند دنبال شما تا ببینند چرا با یه ماشین چند دقیقه‌ای هست که داری می‌چرخی. اگه همچین چیزی رو ازت پرسیدن باید بگی راننده ماشین نظرم را به خودش جلب کرد، بگو زیر آینه‌اش چهارقل زده بود و ریش داشت، واسه همین هم خواستم برم رو خطش.. ما باید پیاده شیم، فقط حرف‌هایی که بهت زدم رو یادت نره! 

یادت نره تنها کسی که می‌تونه تو این اوضاع بهت کمک کنه خودتی؛ این بازی فقط جنبه دینی و اعتقادی نداره این یه بازی خطرناکه که مستقیماً با امنیت ملی سروکله می‌زنه. می‌گیری ک چی می‌گم؟

صبوری می‌خواهد با با توضیحات اضافه از خودش دفاع کند که می‌گویم:

-حرف زدن چیزی رو عوض نمی‌کنه خانم الان باید با همکاری کردن به ما ثابت کنی خودت رو.

سپس رو به جابر می‌گویم:

-من رو چند متر جلوتر پیاده کن، فقط زحمت توجیه‌های نهایی رو هم بکش به‌ نظرم به اون موضوعی که خانم صبوری علاقه‌ای نداره تا درموردش صحبت کنه هم اشاره کن تا هم یه چیزایی یادش بیاد و هم بدونه که اگه لازم باشه تا چه حد می‌تونیم بهش نزدیک باشیم. 

سپس جابر ترمز می‌کند و من بدون نگاه کردن به اطراف از ماشین پیاده می‌شوم.

بعد هم فورا وارد هایپر مارکت بزرگی که در همین حوالی قرار دارد می‌شوم و بعد از فشار دادن شاسی مخفی زیر آستینم می‌گویم:

-کمیل یارو هنوز دنبالشه؟ به من یا خانم جعفری شک نکرده‌اند؟

 کمیل خیلی زود جواب میده:

-نه آقا صاف زوم کرده رو دختره. فکر کنم وقتی دید جابر داره مسافر می‌زنه یکم خیالش راحت شد؛ ولی به‌ هرحال باید رعایت کنید.

 کمیل درست می‌گوید، جانب احتیاط را همیشه باید رعایت کرد.

از هایپر مارکت خارج می‌شوم و بلافاصله با اشاره‌ی دست از راننده‌ گشت موتوری می‌خواهم تا خودش را به من برساند.

خیلی زود سوار می‌شوم و به‌دنبال کمیل می‌روم تا بتوانم نیروی سایه سوژه را شناسایی کنم؛ اما در کمال تعجب با فردی در ماشین پشت ماشین سوژه روبه‌رو می‌شوم که اصلا انتظارش را نداشتم. 
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت پنجاه و هشت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده 

 نظر دهید »

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و هفت -
از شدت تعجب صدایم بلند می‌شود:

-تو با این ازدواج کردی؟ 

متعجب می‌پرسد:

-مگه شما ایشون رو میشناسی؟

 حرفی نمی‌زنم. برای چند ثانیه هم که شده اجازه می‌دهم تا افکاری که با دیدن عکس بن تیلور به ذهنم هجوم آوردند را مرتب کنم. من خیلی خوب می‌دانم که او یک یهودی الاصل است که با پوشش بهائیت عده‌ای را دور خودش جمع کرده؛ اما چطور یک یهودی توانسته… 

لبم را از زیر فشار دندان‌هایم خارج می‌کنم و همان جمله‌ی کلیشه‌ای بازجویی‌ها را به زبان می‌آورم:

-اینجا فقط من سوال می‌کنم خانوم صبوری.

سکوت به وجود آمده در فضای ماشین را با سوالم می‌کنم:

-چند وقته باهاش آشنا شدید؟

 منیره صبوری که حسابی از دیدن برآشفتگی من شوکه شده، جواب می‌دهد:

- در حد یکی دو ماه.

 می‌پرسم:

- پس چطور باهاش عروسی کردی؟ تو که یه بار ازدواج ناموفق داشتی و چند سال از بودن کنار شوهر اول عذاب دیدی، پس چطور تو این مدت کم قبول کردی که…

با صدایی لرزان حرفم را قطع می‌کنند:

-آدم حسابی بود، حس کردم هرچیزی که من توی رؤیاهای آخر شب هم به خودم اجازه نمی‌دهم که داشته باشم و اون داره.. اون… اون یه جوری بهم محبت می‌کنه که انگار من تنها زن روی کره زمینم،  مگه آدم چی می‌خواد از زندگی؟ 

نفس کوتاهی می‌کشم و می‌پرسم:

-مسلمونه؟

سوژه شبیه آدم‌های برق‌گرفته با شنیدن سؤالم شوکه می‌شود. از آیینه بغل ماشین نگاهش می‌کنم که چطور خودش را روی صندلی جابه‌جا می‌کند و سعی می‌کند تا جوابی برای چالشی‌ترین سوال امروزم پیدا کند.

خودم ادامه می‌دهم:

-پس خبر داری که مسلمون نیست، درسته؟

کمی فکر می‌کند و آرام جواب می‌دهد:

-بله. البته اون از اول آشناییمون درباره دین و مذهب و اینا حرفی نمی‌زد؛ یعنی خب اصلا اگه من خیلی پای دین و ایمون بودم که پابه‌پای اون تو مهمونیای جورواجور شرکت نمی‌کردم.

 صبوری سکوت می‌کند تا دوباره از او بخواهم که حرف بزند:

-ادامه بده لطفاً…

با لحنی تاسف بار می‌گوید:

-بعد دو سه هفته که بهم پیشنهاد ازدواج داد، انقدر خوشحال شدم که حتی ازش فرصتی برای فکر کردن هم نگرفتم؛ اما اون یه شرط داشت… شرط که چه عرض کنم… 

صدایم را همراه با بازدم نفس عمیقی که می‌کشم به گوشش می‌رسانم:

-شرطش این بود که شما هم بهائی بشید؟

سرش را از خجالت پایین می‌اندازد تا با خون‌سردی بپرسم :

-قبول کردید؟

 حرفی نمی‌زند.

 کلمات را با سرعتی مهارنشدنی به طرفش شلیک می‌کنم:

-خانم من مسئول اعتقادات شخصی شما نیستم، کار من خیلی بزرگ‌تر و پیچیده‌تر از این حرفاست. پس لطفاً وقت من رو نگیرید و سعی کنید کامل و واضح و دقیق و با بیان جزئیات بهم بگید که بهتون چی گفت و شما قبول کردید یا نه؟

صبوری با بغض و صدایی که هر لحظه بیشتر از قبل می‌لرزد می‌گوید :

-قبول نکردم، یعنی قبول نکردم دینم رو عوض کنم ولی به‌جاش به همه حرفاش گوش کردم… اصلا همین خواسته‌ی خودش بود. من اون‌شب بهش گفتم هر شرطی به‌غیر از این قبوله و اونم بهم گفت باید اعتبار چادر رو پیش چشم مردم کم کن. گفت باید با پسرهای حزب‌اللهی و مذهبی رفاقت کنم و یه کاری کنم که پاشون سر بخوره. 

ابروهایم را به‌هم نزدیک می‌کنم:

-و در قبال این کار شما ازش چی خواستین؟ اصلا چطوری به خودش اجازه داد تا از شما بخواید…

 صبوری می‌گوید:

-اون‌شب چیزی نخواستم، می‌گفت عضو یک هسته بزرگیه که اجازه نداره ازدواج معمولی انجام بده، می‌گفت یا باید بهائی بشم یا به بهائییا کمک کنم.

درحالی‌که از شدت عصبانیت نوک ناخنم را به کف دستم فرو می‌کنم، می‌پرسم:

-شما هم قبول کردید تا برعلیه چادر تو خیابون‌ها مانور بدی؟

صبوری چیزی نمی‌گوید.

ناگهان کمیل صدایش را از آن طرف خط بی‌سیم توی گوشم به من می‌رساند:

- گمون کنم یه ماشین دنبالتونه، فکر کنم بهش گیره زدن و شک کرده‌اند چرا مسیرهای تکراری رو انتخاب می‌کنه.

 ای وای بر من همین یکی را کم داشتیم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت پنجاه و هفت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و شش -

درست جلویش می‌نشینم و درحالی ‌که با دست‌هایم روی پایم می‌کشم، سر صحبت را با او باز می‌کنم:

-منیره صبوری فرزند سعید درسته؟

 با صدایی لرزان جواب می‌دهد:

-بله.

نفس کوتاهی می‌کشم سؤال بعدی را می‌پرسم:

-وضعیت مالی زندگی شما چطوره خانم صبوری؟

 کمی مکث می‌کند تا به خودش جرأت پرسیدن دهد:

 -ممکنه بپرسم شما کی هستید؟ واقعاً با این هیبت منو سوار کردید تا از وضعیت مالی‌ام سوال کنید؟

 دستم را به موازات شانه‌ام بالا می‌آورم تا انگشت‌هایم را ببینند:

-لاک قرمز، رژ قرمز و شلوار پاره و تنگ با موهای بیرون ریخته و مانتوی بدن نمایی که برای پوشش انتخاب کردید، باعث شده که شما رو سوار کنیم.

طوری که دل‌وجرئت پیدا کرده باشد می‌گوید:

-این به کسی ربطی نداره که من چرا لاک قرمز می‌زنم، من اختیارم دست شوهرمه و اون هم هیچ مشکلی با این وضع لباس پوشیدنم نداره.

همراه با پوزخندی تمسخرآمیز می‌گویم:

- شوهرتون خانم صبوری؟ مگه مشکل نخاعی ایشون حل‌ شده و دوباره شما رو عقد کرده که می‌گید ایشون مخالفتی نداره؟

درحالی‌که منتظر شوکه شدنش هستم حرفی می‌زند که برق از سرم می‌پرد:

- نه آقای باهوش! معلومه که خوب زندگی من رو مطالعه نکردی، من در مورد شوهر دومم صحبت می‌کنم… من بعد اون آقا دوباره عروسی کردم، البته اگه از نظر شما اشکالی نداشته باشه.

کلماتی که سوژه این پرونده‌ی پر از تعلیق به زبان می‌آورد مانند پتکی بر روی سرم آوار می‌شود. این اولین‌بار در طول این‌همه سال فعالیت در سازمان است که یک نفر توانسته در جریان بازجویی مچم را بخواباند. باید اعتراف کنم که اصلا انتظار نداشتم روند بازجویی به این سمت برود، پس برای به دست گرفتن ابتکار عمل می‌پرسم:

- شما عقد هستید؟ یعنی توی محضر ازدواجتون ثبت‌شده؟

 خانم صبوری که از لحن صحبت‌هایش مشخص است عصبی شده، جواب می‌دهد:

- من دلیلی نمی‌بینم که به سوالات شما جواب بدم آقا، اگه مرجع قانونی هستید که لطفاً برگردید و کارت شناسایی‌تون رو بهم نشون بدید اگه هم نه که باید همین الان ماشین رو نگه دارید تا پیاده بشم.

 جابر از صراحت کلام سوژه متعجب می‌شود؛ اما من کاملاً خون‌سرد می‌گویم:

-خانوم زحمت بکشید و حکم قضایی این گفتگوی دوستانه رو که می‌تونست توی بازداشتگاه باشه بهش نشون بدید.

من خیلی خوب می‌دانم که چند ثانیه سکوت در این گفت‌وگو به نفع ماست، پس اجازه می‌دهم تا خانم صبوری حسابی به آرم سازمان که بالای حکم قرار گرفته نگاه کند.

سوژه آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید:

- در مورد لباسم که بهتون توضیح دادم… شوهرم اجازه می‌ده که آزاد بگردم، واقعاً سؤالتون همینه؟

ابرویی بالا می‌اندازم:

-من به‌خاطر موهای بیرون ریخته و این سرووضعی که دارید باهاتون حرف نمی‌زنم خانم، واسه این حرف می‌زنم که چرا این لباس‌های جیغ رو با چادر تن کردید، لطفا توضیح بدید که آیا هدف خاصی از این کار دارید؟ اصلا از کی این ایده رو گرفتید؟

 سوژه که حالا حسابی وحشت زده شده کمی مکث می‌کند و می‌گوید:

-نه، آخه چه هدفی مونم داشته باشم؟

 نفس کوتاهی می‌کشم و کف دست‌هایم را به‌هم می‌سابم، سپس می‌گویم:

-اسم شوهرتون چیه؟ عکسی ازش دارید که بتونیم ببینیم؟

بدون مقاومت کردن جواب می‌دهد:

-رشید بیانی، بله یه عکس دارم ازش… صبر کنید لطفاً.

 لبخند رضایت از همکاری خانم صبوری به روی لب‌هایم نقش می‌بندد و از این‌که تحلیل‌های ما کاملاً درست و دقیق از آب درمی‌آید احساس خشنودی می‌کنم.

همان ناخن‌های بلند و سرخ‌شده یک گوشی تلفن را از روی شانه چپم به من تعارف می‌کند، گوشی تلفنی که روی صفحه‌اش عکس مردی در کنار خانم صبوری است… مردی که چشم‌هایم از دیدن عکسش باز می‌ماند… کسی که برای ما آشناست، همان گمشده‌ای که حسابی ما را دلواپس خودش کرده…

 بن تیلور…

 همان جاسوس اسرائیلی که برای انجام کارهای مهم به تهران آمده‌است.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت پنجاه و شش -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و پنج -

 تلفنم را برمی‌دارم و شماره‌ی حاج صادق را می‌گیرم تا در مورد فکری که در سر دارم با او مشورت کنم.

 بعد از کمی توضیح و بیان دلایل مختلف حاج صادق راضی می‌شود که با رعایت کامل نکات امنیتی ایده‌ام را اجرایی کنم و قول می‌دهد خیلی زود احکام مربوطه را پیگیری و به دستم برساند.

شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم:

-کمیل جان خیلی زود خودت رو برسون به موقعیت سی - سی و دو.

 زیپ کاپشنم را بالا می‌کشم و همان‌طور که از سایت خارج می‌شوم با جابر که یکی از نیروهای قدیمی خانه امن همان حوالی است هماهنگ می‌کنم تا یک ماشین به موقعیت خانم جعفری بفرستد.

 بعد یکی از موتورهای مشکی رنگ و آماده به حرکت سازمان را سوار می‌شوم و سعی می‌کنم تا قبل‌از این‌که این فرصت خوب از دست برود، خودم را به موقعیت سی‌-سی و دو برسانم.

هوا حسابی سرد شده‌ است و با اینکه هنوز خورشید در آسمان است اما تلاشش برای رساندن گرما به سطح شهر بی‌فایده است.

 با مهندس هماهنگ می‌شوم تا بهترین و بی‌ترافیک‌ترین راه را در این مسیر که می‌تواند من را به موقعیت سی‌، سی و دو برساند نشانم دهد.

 بعد از کمی رانندگی با موتور که حسابی هم دلتنگش بودم خودم را به موقعیت مذکور می‌رسانم.

جابر بدلیل نزدیکی‌اش به سوژه زودتر از من به خانم جعفری رسیده و من و کمیل تقریباً با هم به آن‌ها ملحق می‌شویم.

کمیل با چشمانی مضطرب نگاهم می‌کند و می‌پرسد: 

-مطمئنی می‌خوای این کارو انجام بدی؟

 لب‌هایم را به‌هم فشار می‌دهم و می‌گویم:

- تو فکر بهتری داری؟

 سپس دستم را مشت می‌کنم و پیش چشم‌های کمیل باز می‌کنم و می‌گویم:

-هیچی ازشون توی دست نیست، یه مرد تو ویلا نشسته و یه سالن زیبایی و مزون که سعی می‌کنه تا آدم‌های این شکلی رو تو خیابون برقصونه.

کمیل حرفی نمی‌زند و این سکوت هرچند معنی رضایت نمی‌دهد؛ اما مشخص می‌کند که دلیلی برای نقض حرف‌هایم ندارد. 

خانم جعفری را این‌بار از طریق بی‌سیم مخفی توی گوشش صدا می‌زنم:

-آماده‌اید خانم؟

کمی مکث می‌کند و بعد از نگاه کردن به چپ و راستش جواب می‌دهد:

-فقط نحوه انجام کار رو بهم بگید.

 بلافاصله می‌گویم:

-یه سمند سر چهارراه منتظر شماست.

بچه‌ها روی پرونده سوژه اتم کار کردند و به‌نظر می‌رسه که اگه بهش پیشنهاد همکاری بدید مقاومت نکنه؛ ولی اگه خواست قبول نکنه از راننده ماشین بخواید که حکم دستگیری رو نشون بده بهش… روی حکم مشخصات کامل ثبت‌شده و همین هم باعث می‌شه که باهاتون همکاری کنه.

خانم جعفری کد تایید را می‌گوید تا مطمئن شوم متوجه حرف‌هایم شده‌است؛ سپس به سمت سوژه حرکت می‌کند و درحالی‌که به چند قدمی‌اش می‌رسد صدا می‌کند:

-خانم صبوری؟ چند لحظه لطفاً.

 سوژه سر جایش می‌ایستد و خانم جعفری فاصله‌اش را با او کم می‌کند و می‌گوید:

- خانم منیره صبوری ؟

دوربین کوچکی که بین انگشتان دستم پنهان‌شده را روی چشم راستم می‌گذارم تا به بهترین شکل ممکن تغییر وضعیت چهره سوژه‌ام را رصد کنم.

 صدای لرزانش از میکروفون خانم جعفری توی گوشم پخش می‌شود:

-ش.. ش… شما؟

 خانم جعفری با آرامش کلماتش را ادا می‌کند تا سوژه آرام بگیرد:

-جای نگرانی نیست فقط چند تا سواله که باید بهشون پاسخ بدید.

سوژه کمی این پا اون پا می‌کند و می‌گوید:

 آخه من که کاری نکردم چه سؤالی؟

خانم جعفری کاملاً مسلط به سمت سوژه قدم برمی‌دارد:

 -خانم صبوری شما فعلا جرم اثبات‌شده ای ندارید؛ ولی نمی‌دونم اطلاع دارید یا خیر که دارید توی جاده‌ای قدم می‌زنید که انتهای مسیرتون به بن‌بست پشیمونی می‌رسه. پس بهتره همراه ما بیای تا با چند تا سوال و جواب بتونیم کمکتون کنیم.

 سوژه بدون درخواست حکم سوار ماشین می‌شود و روی صندلی عقب و کنار خانم جعفری می‌نشیند. بلافاصله شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم:

-باهاش صحبتی نکنید. به راننده بگید بیاد سمت من می‌خوام خودم باهاش حرف بزنم.

 سپس با اشاره به کمیل از او می‌خواهم که ما را پوشش دهد.

 احتمال این‌که برای هر یک از نفراتی که در خیابان فرستادند یک فرد سایه هم گذاشته باشند کم نیست پس نمی‌توانیم بی‌گدار به آب خروشانی که ظاهری آرام و فریبنده دارد بزنیم.

 جابر پس‌از چند دقیقه چرخیدن در خیابان به‌طرف من می‌آید.

 بلافاصله ماسکم را روی صورتم می‌کشم و کلاه لبه داری که روی سرم هست را تا بالای ابروهایم پایین می‌آورم. جابر پیش پایم ترمز می‌کند و بعد از این‌که سوار ماشین می‌شوم، آینه وسط را کاملاً به سمت بالا متمایل می‌کند تا سوژه نتواند صورتم را ببیند.
 

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت پنجاه و پنج -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و چهار-
 هنوز تلفنم را قطع نکرده‌ام که مقداد صدایم می‌زند:

- آقا عماد خانم جعفری پیام فرستاده، بخونم ؟

همان‌طور که از حاج صادق اجازه می‌گیرم تا به طرف اتاقم بروم، مچ مقداد را در بین انگشتان دستم فشار می‌دهم و با خودم به سمت اتاق می‌کشانم و می‌گویم:

- آره بخون ببینم تو سالن زیبایی کفیر چه خبره؟

 مقداد حرف‌هایی می‌زند که قبل‌از رسیدن به داخل اتاقم حسابی شوکه می‌شوم. او می‌گوید :

- خانم جعفری می‌گه به بهونه‌ی پیدا کردن منشی سالن رفتم طبقه بالا و اون‌جا ده دوازده تا دختر دیدم که روی صندلی‌های آرایشگاه نشسته بودن و یه جوری روی صورتشون آرایش می‌شد که انگار دارن میرن عروسی ایشون گفتند حتی خودشون هم اولش فکر کردن طبقه بالا مخصوص عروسه، بعد که با واکنش تند یکی از کارکنان آرایشگاه روبرو شده،روی طبقه‌ی بالا حساس شدن و به بهونه‌ی نشون دادن موهاشون به آرایشگر و گرفتن مشاوره و وقت آرایش چند دقیقه اون‌جا موندن و دیدند که تمام دخترهای آرایش‌شده با تیپی شبیه تیپ امروز شبنم فرستاده شدند توی خیابون.
صورتم از شنیدن حرف‌های مقداد سرخ می‌شود، دوست دارم همین‌جا وسط سایت بنشینم و ساعت‌ها گریه کنم. دلم می‌سوزد برای غربت حجاب در این دور و زمانه، برای تیرهایی که یکی پس‌از دیگری از کمان آن‌ها خارج می‌شود تا اصل حجاب را ریشه‌کن کند .

نفس کوتاهی می‌کشم و می‌پرسم :

- الان کجان خانم جعفری؟

 مقداد جواب می‌دهد:

- انگار با شما تماس گرفتند که کسب تکلیف کنند اما چون جواب ندادید با خانم تابش هماهنگ کردند و هر کدام دنبال یکی از اون مدل‌های ضد حجاب راه افتادند.

مقداد چه تعبیر هوشمندانه‌ای برای آن‌ها به کار برده “مدل‌های ضد حجاب”

 بلافاصله به درون اتاقم می‌روم و شماره خانم جعفری را می‌گیرم خیلی زود جواب می‌دهد:

- بفرمایید آقا 

می‌گویم:

 خدا قوت سوژه در چه حاله؟

 توضیح می‌دهد:

- هیچی آقا فعلا تو خیابون راه میره و وانمود می‌کنه که داره با تلفن حرف می‌زنه بعدشم بلندبلند می‌خنده. ابروهایم را به‌هم می‌چسبانم :

- چطوری وانمود می‌کنه؟ شما از کجا می‌دونید کسی پشت خط نیست؟

 خانم جعفری جواب می‌دهد:

- گاهی فاصله‌ام رو باهاش کم می‌کنم که بشنوم چی می‌گه ،هر موقع یه پسر با تیپ و ظاهر موجه میرسه یکی دو تا جمله وقیح می‌گه و بلندبلند می‌خنده. انگار دنبال اینه که بهش توجه بشه، به‌نظر من هدفش دیده شدنه، بازهم باید صبر کنیم آقا.

می‌پرسم:

- تونستید ازش عکس بگیرید؟

 خانم جعفری جواب می‌دهد:

- راستش من پشت سرشم آقا و چون تا حالا برنگشته که پشت سرشو نگاه کنه حیفه جلوش سوخت برم، اگه موافق باشید روی اون لینک بشید و با سیستم هوایی چهره‌اش را بزنید، اگر هم که نه من دست به کار بشم. 

دستی به لای موهایم می‌کشم و می‌گویم:

- نه نیازی نیست الان انجام می‌دم موفق باشی.

 همان‌طور که روی سیستم ، کد خانم جعفری را می‌زنم شماره خانم تابش را می‌گیرم تا ببینم سوژه او در چه حالی است.

 او هم دقیقاً حرف‌های خانم جعفری را تکرار می‌کند و این یعنی تحلیل‌های هر دوی آن‌ها درست و دقیق است .

چهره سوژه خانم جعفری را به سیستم می‌دهم تا اطلاعات مربوط به او را برایم به معرض نمایش بگذارد: 

-منیره صبوری بیست و شش‌ساله ، ساکن خیابان راه‌آهن، وضعیت مالی: ضعیف ، وضعیت تاهل :مطلقه وضعیت مسکن: مستاجر.

چند باری رزومه‌ی او را در سیستم زیرورو می‌کنم تا به اطلاعات شوهر سابق و پدر و مادرش نیز دسترسی پیدا کنم .

شوهر قبلی‌اش کارگر روزمزد ساختمانی بوده که در اثر سقوط از ساختمان آسیب جدی نخاعی دیده و هیچ مشکل خاصی توی پرونده‌اش ندارد . مادرش خانه‌دار و کاملاً سفید، پدرش سعید نیز کارگر یکی از مغازه‌های بازار تهران است که به لطف صاحب مغازه حالا بازنشسته تامین اجتماعی است.

 

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت پنجاه و چهار 

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و دوم -
نفس عمیقی می‌کشم و با اشاره به موهای جوگندمی شده‌ی روی شقیقه‌ام، می‌گویم:

-شاید هم ما پیرمرد شدیم و محتاط… شما جوون‌ها از این چیزها بهتر سر درمیارید.

مهندس متواضعانه می‌گوید:

-نفرمایید آقا، درس پس می‌دیم خدمت شما.

سپس مطمئن ادامه می‌دهد:

-در ضمن عطر داخل ماشین سهیل هم درست مطابق سلیقه‌ی شبنم هست و بخاطر اینکه ما می‌دونیم شبنم خیلی گرماییه، از سهیل خواستم تا فعلا بخاری ماشینش رو روشن نکنه تا دمای داخل ماشین خنک بمونه… 

به حرکت مداوم انگشتان دست مهندس نگاه و زیر لب زمزمه می‌کنم:

-استرس نداشته باش. انشالله اوضاع باب میل ما پیش میره.

سهیل پیش پای شبنم ترمز می‌کند و با لبخندی از آیینه‌ی وسط نگاهش می‌کند تا روی صندلی عقب بنشیند، سپس برای اولین جمله می‌پرسد:

-سلام خانم، ترمینال جنوب تشریف می‌برید درسته؟!

شبنم با سردی جواب می‌دهد:

-بله، فقط سریع‌تر لطفا چون خیلی عجله دارم.

سهیل در حالی که دستش را به دنده‌ی ماشین بند می‌کند، با همان لحن مخصوص خودش می‌گوید:

-به روی چشم، من تموم سعی‌م رو می‌کنم تا در اسرع وقت به مقصد برسیم.

خروجی دوربین‌های کارگذاشته شده در ماشین سهیل روی مانیتور مهندس در حال پخش است. با اشاره‌‌ی دست از مقداد که چند متری با ما فاصله دارد می‌خواهم تا جلو بیاید. 

کمیل که سرتیم تعقیب و مراقبت است، گزارش می‌دهد:

-سوژه سوار یه ماشین شد.

فورا جواب می‌دهم:

-ماشین غریبه نیست. شما هم از یه مسیر دیگه برو تا سوخت نشی بزرگوار.

سپس به مقداد که حالا شانه به شانه‌ام ایستاده نگاه می‌کنم:

-آنالیز صورت سوژه می‌خوام، شدنیه؟!

مقداد سری تکان می‌دهد و لپ تابش را به روی میز کناری می‌گذارد تا شروع به کار کند. 

شبنم که از ابتدای مسیر مدام سرگرم کار با گوشی تلفنش هست، ناگهان صدایش را از داخل ماشین سهیل به گوش ما می‌رساند:

-میشه صدای آهنگت رو یه کم زیادش کنی؟

مهندس نگاهی پیروزمندانه به من می‌اندازد و می‌گوید:

-عادت داره که این آهنگ رو با صدای بلند گوش کنه.

لبخندی از روی رضایت می‌زنم و همان‌طور که چشم از صفحه‌ی مانیتور برنمی‌دارم در دلم آرزو می‌کنم که کاش پیش‌بینی من درست نباشد و شبنم…

صدای همخوانی شبنم با آهنگی که سهیل صدایش را زیاد کرده، رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند:

-آهای عالیجناب عشق…

دقیق‌تر به تصاویری که از دوربین‌های داخل ماشین پخش می‌شود نگاه می‌کنم و سهیل را می‌بینم که استادانه دستش را به روی فرمان ماشین حرکت می‌دهد و طوری وانمود می‌کند که انگار سازی در دست دارد و عاشقانه مشغول نواختن آن است.

شبنم نیم نگاهی به فرمان می‌اندازد و بعد از تمام شدن آهنگ، می‌گوید:

-شما قبلا موسیقی کار کردید؟

سهیل با همان لحن شیوا و زبان گیرایی که دارد شروع به صحبت می‌کند و طوری از خاطرات نواختن سازهای مختلف در تهران و اجراهای خیابانی‌اش برای شبنم حرف می‌زند که من هم به شک می‌افتم و از مهندس سوال می‌کنم:

-این پسره واقعا موسیقی کار کرده و ما بی‌خبر بودیم؟!

مهندس با خنده می‌گوید:

-نه آقا… نوازنده که مطمئنم نبوده؛ ولی بعید نیست تئاتر رو به شکل حرفه‌ای کار کرده باشه که اینطوری تونسته توی نقشش محو بشه.

شانه‌ای بالا می‌اندازم و به ادامه‌ی حرف‌هایش گوش می‌کنم که ناگهان حضور حاج صادق می‌شوم.

اجازه‌ی سلام و علیک طولانی را نمی‌دهد و یک راست می‌پرسد:

-چه خبره همتون دوز این میز جمع شدید؟

برایش توضیح می‌دهم که سوژه سوار ماشین سهیل شده و با توجه به داده‌های مهندس، حالا در ماشین ما احساس راحتی نیز می‌کند.

شبنم حواس ما را به خودش جمع می‌کند و می‌پرسد:

-به غیر از کارهای هنری دیگه تو دانشگاه چیکارا کردی؟

سهیل آهی از روی افسوس می‌کشد و جواب می‌دهد:

-از دانشگاه نگو که خونه دلم… دانشگاه رفتن من به دو بخش قبل و بعد از اون هشتاد و هشت لعنتی تقسیم می‌شه، از کدوم بخش بگم براتون…

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت پنجاه و دوم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و یکم -
مهندس همان‌طور که به صفحه‌ی مانیتور چشم دوخته، با جدیت می‌گوید:

-شبنم یه اسنپ گرفته برای ترمینال جنوب!

با شنیدن ترمینال جنوب در کسری از ثانیه به یاد آن عملیات نفس گیر خنثی سازی بمب در مترو می‌افتم، چشم‌هایم گرد می‌شود و تکرار می‌کنم:

-ترمینال جنوب؟ اونجا دیگه چیکار داره؟

مهندس آه کوتاهی می‌کشد:

-هنوز نمی‌دونم آقا، اجازه می‌دید براش ماشین رزو کنم؟

چشم‌هایم را ریز می‌کنم و می‌پرسم:

-کسی رو داری نزدیکش؟

مهندس فورا می‌گوید:

-بله آقا، سهیل رو از صبح توی آب نمک خوابوندم.

با حرکت سر قبول می‌کنم تا مهندس به اکانت‌ شبنم دسترسی پیدا کند و سهیل را به عنوان راننده‌ی اسنپ به سمت شبنم بفرستد.

سهیل یکی از دوستانی است که در پرونده‌های مختلف و به صورت کاملا داوطلبانه با ما همکاری می‌کند و گاهی اوقات که سوژه‌های ما پیاده باشند از او می‌خواهیم تا در خیابان‌های اطراف پرسه بزند و شانس شکار سوژه را برای ما به بیشترین حالت ممکن برساند.

سرم را به سمت مقداد می‌چرخانم و با صدای بلندتری می‌گویم:

-یه تصویر از سهیل بیانداز رو سیستم مهندس.

مقداد دستی بلند می‌کند و چند ثانیه‌ی بعد تصویر سهیل روی مانیتور مهندس نقش می‌بندد. چند باری پلک می‌زنم و به شکل و شمایل جدید سهیل نگاه می‌کنم که بافتی قرمز و مشکی به تن دارد و دور موهایش را کاملا سفید کرده است. لب‌هایم با دیدن مدل موهایش کش می‌آید و می‌گویم:

-این چه تیپ و قیافه‌ای که براش درست کردید؟!

مهندس با استرس نگاهم می‌کند و می‌گوید:

-سهیل بی‌تقصیره آقا، من ازش خواستم این شکلی بشه.

چشم‌هایم را گرد می‌کنم:

-تو خواستی؟ نکنه رفیق آرایشگر  پیدا کردی و سر این بنده‌ی خدا رو مفت و مجانی در اختیارش گذاشتی؟

مهندس خجالت زده و با تواضع توضیح می‌دهد:

-آقا این چهره برای شبنم جذابه، مطمئنم اگه سهیل مو به موی کارهایی که بهش گفتم رو انجام بده با این سر و وضع می‌تونه نظر شبنم رو جلب کنه… حتی ممکنه بهش پیشنهاد جذب توی فرقه رو هم بده.

دستی به ریش‌هایم می‌کشم و کنجکاوانه می‌پرسم:

-اون‌وقت چرا این چهره برای شبنم جذابه؟! اصلا تو سلایق شبنم رو از کجا می‌دونی؟ تو که هنوز چهل و هشت ساعت نمی‌شه که پرونده رو دست گرفتی و…

مهندس لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زند و می‌گوید:

-از سرویس‌های جاسوسی بیگانه کمک گرفتم آقا…

سپس با جدیت بیشتر توضیح می‌دهد:

-درسته که تازه پرونده رو دست گرفتم؛ اما در اولین اقدام یه نگاهی به اکسپلور اینستاگرامش انداختم… خدا سازنده‌ی این اپلیکیشن رو لعنت کنه که کار ما رو انقدر دقیق و خوشگل راه می‌اندازه.

مهندس چند باری به روی صفحه‌ی کیبور پیش رویش می‌کوبد و با نشان دادن پست‌های پیشنهادی اینستاگرام به شبنم، توضیح می‌دهد:

-از هر دوازده‌تا پستی که برای شبنم اومده، چهارتاش بازیگرهای خارجی و ایرانی با گریمی نزدیک به چهره‌ی سهیل هستند و این یعنی…

خنده‌ام را پنهان نمی‌کنم و پر انرژی می‌گویم:

-بیخیال مهندس، آخه مگه از روی اکسپلور هم می‌شه واسه سوژه نسخه نوشت؟

مهندس شانه‌ای بالا می‌اندازد و با احترام می‌گوید:

-جسارتا این بار رو بهم اعتماد کنید آقا. این خانم شش تا فیلم آخری که دانلود کرده روی پوستر یه مرد با همین شکل و شمایل بوده… اصلا توی همون اینستاگرام چند باری روی همین خطی که با تیغ روی موهای مدل افتاده زوم کرده و بهش خیره شده، من شک ندارم که این مدل مو شبنم رو به خودش جذب می‌کنه… فقط امیدوارم سهیل بتونه اونطوری که باید خودش رو نشون بده.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت پنجاه و یکم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و سه -
شبنم ابروهایش را به‌هم نزدیک می‌کند:

-دانشجوی هنر رو چه به هشتاد و هشت؟ آهان حتما توی بسیج دانشجویی بودی و…

سهیل ساده‌لوحانه نگاهش می‌کند و می‌گوید:

-بسیجی؟ بی‌خیال تورو خدا… من می‌گم واس خاطر کتک زدن چند تا از این بسیجی‌ها مجبور شدم درس و دانشگاه رو ول کنم و بشم راننده، اونوقت تو میگی بسیجی‌ام یا نه؟

 شبنم لبخندی می‌زند تا بحث را ادامه ندهد.

مقداد می‌گوید:

-آقا سنسور وصله، می‌تونیم جزئیات حالات سوژه رو توی مانیتور کناری ببینیم.

به‌ یک‌باره تمام سرها به سمت مانیتور کناری می‌چرخد. رنگ صورتش زرد پررنگ است و این یعنی هنوز به سهیل اعتماد نکرده‌ است.

 شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم و سهیل را مورد خطاب قرار می‌دهم:

-خیلی وقت نداریم، یه کاری بکن پسر.

 سهیل پس‌از کمی سکوت می‌گوید:

-راستی شما از ترمینال جنوب می‌خواین کجا برین؟

 شبنم نگاهی به چشم‌های کمیل می‌اندازد و می‌گوید: 

-اصفهان

 یا امام حسین علیه‌السلام، همین که اسم اصفهان را می‌آورد تمام دلواپسی‌ها به دلم هجوم می‌آورند… اسم این شهر کافی است تا لرزه به تنم بیفتد و ناخواسته روی صندلی ولو شوم.

 حاج صادق نگاهم می‌کند و بهتر از هر کسی در چشم‌هایم نگرانی را می‌خواند.

 اصفهان و به‌ احتمال فراوان نطنز‌…

 ما انتهای کار تیم بن تیلور را از خیلی وقت قبل و به کمک بازجویی‌هایی که از میتار کرده بودیم، می‌دانستیم؛ اما واقعاً حالا حتی فکرش را هم نمی‌کردیم که شبنم قصد خارج شدن از شهر آن هم به مقصد اصفهان را داشته باشد.

 سهیل ساکت مانده و رنگ آنالیز صورت شبنم معمولی است، ما می‌توانیم با کمک دستگاه پیشرفته آنالیز صورت به شکل قاطع بگوییم که احساس شبنم به سهیل کاملاً معمولی است نه نسبت‌ به او بی‌اعتماد است و نه به‌طور کامل حرف‌هایش را باور کرده‌است.

با نگرانی از این سمت خط می‌گویم:

-یه حرفی بزن بزرگوار… اون گوشی لامذهب رو بذار کنار پشت فرمون! 

توجهی به حرفم نمی‌کند، ادامه می‌دهد:

-سهیل، داری دستی‌دستی سوژه رو می‌پرونی برادر من.

سهیل ناگهان سکوتش را می‌شکند:

-اگه بلیط نگرفتید من با ششصد و پنجاه حاضرم ببرم‌تون.

 شبنم از پیشنهاد یک‌بار سهیل شوکه می‌شود، من عصبی‌تر از قبل فریاد می‌زنم:

-این چه وضعشه؟ کی به تو اجازه‌ی همچین حرفی رو داد؟

 سهیل طوری که انگار صدایم را نمی‌شنود، ادامه می‌دهد: 

-البته باید به اندازه‌‌ی سفارش یه ساندویچ بهم فرصت بدی. چون امروز صبحونه هم نخوردم و حسابی گرسنمه. شبنم لبخندی می‌زند و می‌گوید:

-ساندویچ لازم نیست من یکم خرت‌ و پرت دارم که تا اصفهان سرمون رو گرم می‌کنه.

سهیل غر می‌زند:

-آخه کار شکم من با یه کم خرت و پرت که حل نمی‌شه.

 از حرص لب‌هایم را به‌هم فشار می‌دهم:

-کل‌کل نکن بزرگوار یهو می‌بینی میره‌ها ولش کن دیگه…

 شبنم کمی فکر می‌کند و می‌گوید:

-اون‌جا ساندویچ سرد می‌فروشند هم شما سیر می‌شی و هم من وقتم گرفته نمی‌شه؛ درضمن ششصد و پنجاه هم یه‌خرده گرونه.

سهیل گوشی تلفنش را بالا می‌آورد و می‌گوید:

 -اگه با برنامه ماکسیم سفارش می‌دادی ششصد و هشتاد تومن می‌شد، بازهم من سی تومن به شما تخفیف دادم که!

شبنم لبخندی زیرکانه می‌زند و می‌گوید:

-خیلی خب… مشکلی نیست، فقط گازش رو بگیر که همین‌طوری هم خیلی دیر کردیم.

نفس عمیقی می‌کشم و به‌صورت مهندس نگاه می‌کنم که با نگاهی معنادار به من خیره شده. از روی صندلی بلند می‌شوم و بوسه‌ای به پیشانی‌اش می‌زنم و می‌گویم:

-واقعاً کلمه مهندس برازندته… دمت گرم بزرگوار.

 حاج صادق نیز ضربه‌ای به روی شانه‌اش می‌زند و می‌گوید:

-کارت حرف نداشت، آفرین پسر.

مهندس متواضعانه می‌گوید:

-قابلی نداشت آقا، انجام‌وظیفه است.

 سپس به خط سازمانی کمیل زنگ می‌زنم و به او می‌گویم:

-برگرد سازمان، فعلا باید صبر کنیم ببینیم قدم بعدیش چیه… بعدش هم یه تیم به سمت اصفهان اعزام کنیم.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت پنجاه و سه

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه -
مطمئنم که هر کدام از این نفرات تابه‌حال باید خبرهای جدیدی از پرونده به دست آورده باشند.

 مقداد شبیه رباتی برنامه‌ریزی‌شده توی صندلی‌اش فرورفته و بدون مکث به روی دکمه‌های کیبوردی که روبرویش قرار گرفته می‌کوبد.

دستی به شانه‌اش می‌کشم و می‌گویم:

-سلام بزرگوار صحبت بخیر.

 فوراً از روی صندلی‌اش می‌پرد و می‌گوید:

-سلام آقا… ببخشید، حواسم نبود که اومدید.

 با دست اشاره می‌کنم که روی صندلی‌اش بنشیند، سپس می‌گویم:

-معلومه که حواست نمی‌شه. این‌طور که تو داری روی سر این دکمه‌های بیچاره می‌زنی بایدم حواست نباشه.

آه کوتاهی می‌کشم و ادامه می‌دهم:

 -خب چه خبر؟ حرفی؟ مطلبی؟ نکته جدیدی داری یا نه؟ 

مقداد چند دکمه‌ی دیگر می‌زند تا مانیتور بزرگی که پیش رویش قرار دارد به چهار بخش تقسیم شود؛ سپس با اشاره به هرکدام توضیح می‌دهد که سوژه‌های پرونده در چه حالی هستند:

-این تصاویر لحظه‌ای ویلایی هست که بن تیلور داخل اون مستقره و متأسفانه هیچ چیز جدیدی ازش نداریم. 

می‌پرسم:

-دیشب که ساغر و شبنم رفتن، با اون‌ها از ویلا بیرون نرفت؟

مقداد جواب می‌دهد:

-نه آقا گزارش دیشب رفقایی که شیفت بودن رو خوندم، گفتند شبنم و ساغر تنها از ویلا خارج شدند.

 با حرکت چشم از مقداد می‌خواهم تا ادامه دهد:

-اینم تصاویر لحظه‌ای خانم شبنم هست که آقا کمیل به نزدیکی‌شون رسیده و فعلا کار خاصی انجام نداده.

 نگاهی به شبنم می‌اندازم که با ماتیک سرخ و انگشتانی لاک زده سیگار می‌کشد و طوری که باد بتواند چادرش را برقصاند در خیابان قدم می‌زند 

به طعنه می‌گویم:

-این همین الان هم داره کار انجام می‌ده بزرگوار، آخه کی رو دیدید با چادر سیگار بکشه و دست‌های لاک زده‌اش را به رخ این و اون بکشه؟

مقداد آهی از سر افسوس می‌کشد و می‌گوید:

-این‌هم ساغره آقا، رفته تو سالن زیبایی کفیرا که قبل‌تر گفتم جوازش رو به نام شبنم گرفتند؛ خانم تابش رو فرستادیم اون‌جا تا یه سرگوشی آب بده و ببینیم داخل سالن دقیقاً چی‌کارا می‌کنن.

 لبخند می‌زنم و با خودم فکر می‌کنم که خانم تابش برای مراسم عروسی‌اش به آن آرایشگاه رفته بود و تمام جزئیاتش را با مستندات در قالب یک گزارش کامل برای من آورده بود و حالا مقداد که از همه‌جا بی‌خبر است او را فرستاده تا سروگوش آب دهد.

 خط سازمانی‌ام به صدا درمی‌آید خودش است، جواب می دهم:

-سلام‌علیکم… بفرمایید…

 می‌گوید:

-سلام آقا وقتتون بخیر راستش الان بچه‌های سازمان…

 پیش‌دستی می‌کنم:

-آره متوجه شدم که بهتون گفتند برید اون‌جا، نیازی نیست برید. البته بهتره بیرون سالن باشید و ت.میم ساغر رو به‌عهده بگیرید.

خانم تابش می‌گوید:

-بله چشم ، عذر می‌خوام مزاحم شدم.

 بعد از خداحافظی، با خانم جعفری هماهنگ می‌کنم تا اگر کار ساغر در داخل سالن طول کشید، به داخل برود و آمار دقیق دربیاورد.

 سپس به مقداد خداقوت می‌گویم و به سراغ مهندس می‌روم. شیشه‌های عینکش را به ابروهایش چسبانده و صورتش را در چند سانتی مانیتور نگه داشته‌است.

 در چند قدمی‌اش مکث می‌کنم و از دور می‌گویم:

-ما بچه که بودیم، مجری‌های برنامه کودک گلو پاره می‌کردند که فاصله‌مون رو با تلویزیون زیاد کنیم، اونوقت شما این شکلی چسبیدی به مانیتور؟

 مهندس جواب نمی‌دهد. نمی‌دانم انقدر مشغول است که متوجه شوخی‌ام نشده یا به نکته‌ی مهم‌تری رسیده‌است.

 جلوتر می‌روم و به صفحه مانیتور نگاه می‌کنم که می‌گوید آقا یه اتفاق جالب…

 کنجکاوانه جلو می‌روم می‌پرسم :

- چی شده ؟ خیره انشالله…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت پنجاه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهل و نهم -
کمیل با لبخندی کم رنگ حرفم را تایید می‌کند. سپس دستم را می‌گیرد و کمک می‌کند تا بلند شوم تا روز جدید کاریمان را آغاز کنیم. روزی‌ که با پیامک تیم مراقبت ویلا روی خط امن من رنگ‌وبوی تازه‌ای به خود می‌گیرد:

 -شبنم با چادر و تیپ زننده‌ای از ویلا خارج شد.

 متن پیامک را برای کمیل می‌خوانم و به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. کمیل شبیه فنر از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:

-به نظرم بهتره خودمونم تو میدون باشیم.

 کمی مکث می‌کنم و جواب می‌دهم:

- نه بزرگوار. هدف ما ساغر و شبنم نیست، ما خود تیلور رو می‌خوایم.

 کمیل برای حرفی که زده استدلال می‌آورد:

- اگه تیلور تا روز آخر توی ویلا موند چی؟

 اصلا از کجا معلوم که شبنم الان با کسی قرار نداشته باشه؟ 

نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-نمی‌دونم شایدم تو داری راست می‌گی.

کمیل مصمم می‌گوید:

-شک نکن عماد جان، تیپ نامتعارف اونم با چادر چه معنی‌ای می‌تونه داشته باشه؟ شک ندارم که این تضادی که تو پوشش شبنم هست یه دلیلی داره.

چشم‌هایم را ریز می‌کنم و می‌گویم:

-شاید می‌خوان حجاب رو بد جلوه بدن… چه می‌دونم یه نفر این شکلی رو بفرستند تو خیابون تا قبح چادری‌ها رو بریزن.

 کمیل کمی به حرفم فکر می‌کند و می‌گوید:

 -شاید؛ ولی بازهم این دلیل نمی‌شه که شبنم امروز کار بزرگ‌تری نداشته باشه، ما چه خوشمون بیاد چه نه الان شخص بن تیلور توی تهرانه و داره اینا رو جمع‌وجور می‌کنه. ضربه‌های اجتماعی مثل بی‌ارزش کردن حجاب و آزاد کردن روابط نامتعارف نمی‌تونه تنها دلیل اومدن اون باشه، غیر اینه؟

شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:

-نمی‌دونم، لااقل الان تمرکز ندارم تا تحلیل درستی ارائه بدم. تو برو با شبنم منم میرم ببینم نتیجه آزمایشگاه آماده‌شده یا نه؟

 کمیل متعجب می‌پرسد:

- ساعت تازه هشت شده، تو نمونه‌ها رو چطور به بچه‌های آزمایشگاه رسوندی؟

 ابرویی بالا می‌اندازم :

-دم نماز صبح یکی رو دیدم و دادم بهش تا جوابش زودتر برسد.

کمیل یک «احسنت آقای برادر» با لحن خاص خودش می‌گوید و بلند می‌شود تا خودش را به موقعیت ساغر برساند.

 یک‌راست به‌ طرف آزمایشگاه می‌روم. محمدحسین که یکی از دوستای قدیمی ام هست، برایم یک لیوان چای می‌ریزد و قول می‌دهد تا قبل ‌از تمام شدن چای هم نتیجه آزمایش را برایم بخواند.

 به‌گمانم تندترین چای زندگی‌ام را می‌نوشیدم تا زودتر به جواب برسم.

 محمدحسین با برگه‌ای که در دست دارد وارد می‌شود. کنارم می‌نشیند و سپس می‌گوید:

-این نمونه‌ها واسه یه نفر نیست آقاعماد. مو و ناخن برای یک مرد تقریباً جا افتاده… حوالی ۶۵ ساله که مشخصه تحت نظر پزشک تغذیه زندگی کرده و تمام ویتامین‌های بدنش تکمیل و به‌اندازه است؛ اما با نگاه کردن به نموداری که از نمونه مو و ناخن سوژه شما در دست داریم می‌تونیم بگیم که ویتامین D کمی تو بدنش داره و دلیل اصلی اون هم اینه که پوست بدنشون با نور خورشید و آفتاب غریبه است، در واقع شما با فردی سروکار دارید که اکثراً توی یک محیط سربسته نشسته، با توجه به ساییدگی که قسمت‌های جلوی ناخن دستی که آوردی به‌نظر می‌رسه ایشون مدام در حال تایپ یا یه کار سبک با دست هستند… یک کار سبک و دائم که باعث ایجاد خراش‌های بسیار نازک و ساییدگی های خیلی کم‌رنگ شده.

لبخندی از روی رضایت می‌زنم و می‌پرسم:

- دکتر به‌نظر شما این بزرگوار ما به چه غذاهایی علاقه داره؟

دکتر نگاهی به برگه تیلور می‌اندازد و جواب می‌دهد: 

-راستش این‌ که بخوام قاطعانه نظر بدم خیلی کار سخت و تقریباً نشدنی هست؛ ولی ریشه‌های موی ضعیفی داره و موها شدیداً پرچرب هستند، ناخن‌هاش هم بیش ‌از حد طبیعی سفید و بی‌رنگه و با جمع‌بندی همه این موضوع‌ها می‌شه حدس زد که دست‌کم توی یکی دو ماه گذشته از نظر تغذیه اون طور که باید و شاید تأمین نبوده و بیشتر رو به فست فود آورده.

البته تا یادم نرفته باید بگم که ایشون مرتباً از قرص‌های ویتامین استفاده می‌کنند و هیچ‌وقت کمبودهایی که بهتون گفتم بهشون آسیب نمی‌زنه؛ ولی شاید شما با این اطلاعات بتونید…

از خنده‌ی مرموزانه‌ی دکتر می‌خندم و از او بابت اطلاعاتی که می‌دهد تشکر می‌کنم. سپس به سمت سایت می‌روم تا با مقداد و مهندس و خانم تابش دیداری تازه کنم.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

@RomanAmniyati
- پایان قسمت چهل و نهم -
❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی

27 شهریور 1401 توسط العبد

- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت چهل و هشتم -

فصل چهارم
«عماد»

چشم که باز می‌کنم خودم را داخل ویلای بن تیلور می‌بینم، در میان زن و مردهایی که با لباس‌های نامناسب می‌رقصند و نوشیدنی می‌خورند.
از خودم سوال نمی‌کنم که چرا هیچ‌چیز از بیدار شدنم را به‌خاطر نمی‌آورم، فقط در بین جمعیت به‌دنبال تیلور می‌گردم.
صدای موسیقی بسیار زیاد است و همین هم باعث می‌شود تا خیلی زود در بین دود و شلوغی محیط ویلا سردرد بگیرم.
چپ و راستم را نگاه می‌کنم و ناگهان متوجه بن تیلور می‌شوم که با سرعت از پله‌های ویلا پایین می‌رود و من نیز بلافاصه به‌دنبال او راه می‌افتم.
از استخر آب ویلا بوی تعفن بلند می‌شود و به‌قدری زیاد است که لحظه‌ای حالت تهوع می‌گیرم و گلویم می‌سوزد.
نمی‌توانم تعادلم را حفظ کنم دستم را به میله‌ی کنار پله‌ها بند می‌کنم و سعی می‌کنم تا حواشی دور و اطرافم بین من و تیلور فاصله نیاندازد.
لرزش موبایلم را داخل جیب شلوارم احساس می‌کنم؛ اما واکنشی نشان نمی‌دهم حالا نمی‌توانم تمرکزم را روی تیلور بگذارم.
تیلور به‌طرف اتاق ماساژ که در کنار استخر است می‌رود و من بی‌مکث به دنبالش راه می‌افتم.
چند ثانیه صبر می‌کنم… صدای جیغ زنانه‌ای از داخل استخر باعث می‌شود تا برای چند ثانیه سر جایم بایستم.
سرم را به سمت استخر برمی‌گردانم و زنی را می‌بینم که با موهای آغشته به نجسی از داخل لجن‌زار استخر خارج می‌شود و یک‌صدا فریاد می‌زند.
سرم را دوباره به‌طرف تیلور می‌چرخانم؛ اما نمی‌بینمش… نمی‌دانم کدام گوری رفته‌است.
طوری که گویی آب شده باشد و در زمین فرورفته باشد از پیش چشم‌هایم محو می‌شود.
نمی‌توانم در بین جمعیت چشم بگردانم… آدم‌هایی که درون استخر هستند ترسناک و تهوع‌آورند. نمی‌دانم آن‌ها واقعاً همین شکلی هستند یا من آن‌ها را این‌گونه می‌بینم.
لب‌هایم را تکان می‌دهم و صلواتی میفرستم که ناگهان ضربه محکمی به روی کتف دست راستم می‌خورد و من را تا نزدیک استخر پیش می‌برد.
بدنم را منقبض می‌کنم و فریاد می‌زنم :
-وای !
کمیل دوطرف بازوهایم را نگه می‌دارد و طوری که مشخص است هول کرده می‌گوید:
-چیزی نیست عماد… چیزی نیست داداش…
خواب بودی ،نگران نباش، خواب بودی…
با پشت آستین بر روی پیشانی عرق کرده‌ام می‌کشم. نمی‌توانم حرف بزنم تصاویر زن و مردهایی که داخل آن استخر متعفن درحال عذاب بودن از جلوی چشم‌هایم نمی‌رود.
لب‌های خشکم را تکان می‌دهم:
-خوبم کمیل جان ،خوبم…
کمیل که خیالش از بابت من راحت می‌شود به‌طرف آشپزخانه می‌رود و با یک لیوان آب برمی‌گردد و می‌گوید:
-بیا آقای برادر یه‌کم از این آب بخور حالت جا بیاد.
به سختی لبخند می‌زنم و کمی از آب می‌خورم و به‌شوخی می‌گویم:
-آخه کی ناشتا آب‌خنک می‌خوره؟
کمیل که هیچ‌وقت خدا زیر بار حرف نمی‌ماند جواب می‌دهد:
-اونیکه داشته خواب جهنم می‌دیده.
سپس هر دو می‌خندیم…
کمی صبر می‌کنم که حالم بهتر شود بعد نگاهی به ساعت روی دیوار نمازخانه می‌اندازم که هشت و ده دقیقه‌ی صبح شده‌است.
رو به کمیل می‌گویم:
-هشت و ده دقیقه ظهر شده… چرا
نمی‌گی پس؟
کمیل طعنه می‌زند:
-ظهر آقای برادر؟ الان تازه کله‌پزی‌ها بار دست مردم می‌دن.
لبخند را از روی صورتم محو می‌کنم و کاملاً جدی جواب می‌دهم:
-ولی ما کله‌پز نیستیم ما اگه بیست و چهار ساعت هم کار کنیم بازهم ممکنه عقب بمونیم.

نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت چهل و هشتم -

❌کپی با ذکر نام نویسند

 نظر دهید »

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهل و هفتم -
سپس حاج صادق نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد:

-خب حاج عماد تعریف کن ببینم چی‌کار کردید؟

 از سیر تا پیاز اتفاقات امشب را توضیح می‌دهم و در آخر با نشان ‌دادن سوغاتی‌های کمیل از داخل ویلا می‌گویم:

-یه‌کم مو و ناخن کوتاه شده و یه‌خرده غذای گیر کرده روی قاشق تنها چیزیه که تونستیم از تیلور به دست بیاریم .

حاج صادق نگاهی به نمونه‌های روی میز می‌اندازد و می‌گوید:

-خیلی خب، صبح اول وقت بفرست آزمایشگاه تا ببینم چی ازش درمیاد. 

دستم را به روی چشم‌هایم می‌گذارم:

-به روی چشم آقا 

حاج صادق همان جواب همیشگی” روشن به کربلا” را می‌گوید و سپس با اشاره به تخته اتاقم می‌پرسد:

- “چی تو سرته عماد؟ از این خط و خطوط هایی که روی تخت کشیدی برام حرف بزن.

 نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-راستش این پرونده برای من یه فرق اساسی با بقیه پرونده‌ها داره آقا .

حاج صادق با چشم‌هایش سؤال می‌کند و من ادامه می‌دهم:

-ما توی این پرونده به لطف اطلاعاتی که از میتار گرفتیم، هم سر خط رو داریم و هم ته خط رو می‌دونیم با کی طرفیم. خبر داریم کجا هستند و حتی تا یک حدی به سرشبکه‌هاشونم دسترسی پیدا کردیم. ما خیلی خوب می‌دونیم چی می‌خوان و چرا تیم تشکیل دادند و از هدف نهایی‌شون که ضربه زدن به نطنزه هم مطلعیم ولی…

 حاج صادق حرفم را قطع می‌کند:

-تو دیگه خیلی ناشکری اینایی که می‌گی خیلی خوبه پسر!

 ابرویی بالا می‌اندازم و می‌گویم:

-بله آقا خوبه، به قول شما خیلی هم خوبه؛ ولی ما اگه از هدف اونا هم باخبر نبودیم با تمام وجود از نطنز مراقبت می‌کردیم. اگه حتی تیلور و دار و دسته‌اش هم نبودن بازهم به‌طور بیست و چهار ساعته برای حفاظت نطنز تلاش می‌کردیم.

حاج صادق دستش را به زیر بغل می‌زند و با جدیت می‌گوید:

-این رو حریف هم خیلی‌خوب می‌دونه.

مشتاقانه می‌گویم:

 -دقیقاً حرف منم همینه. اون‌ها خبر دارند که ما تمام هوش و حواسمون به این دارایی گران‌بها و ارزشمند مونه که به لطف خون‌های پاک امثال شهید رضایی‌نژاد و علی‌محمدی و شهریاری و… به دست اومده، پس حتما یه فکری دارند که می‌خوان برای ضربه زدن ازش استفاده کنن.

راستش من از اون فکر می‌ترسم… از اون نقشه‌ای که اون‌ها مدت‌هاست روش کار می‌کنند و ما ازش بی‌خبریم.

 حاج صادق پدرانه نصیحت می‌کنه:

 -من نگرانی‌هاتو درک می‌کنم عماد. خیلی‌خوب می‌فهمم که داری چی می‌گی؛ ولی یادت باشه که ما بعد از این‌که تمام تلاشمون رو کردیم و مطمئن شدیم که هیچ کم‌کاری برای کشور امام‌زمان (عج) و امنیت این مردم نکردیم، باید توکلمون به خودش باشه؛ معنی و توکل علی‌الله فهو حسبه رو همیشه سرچشمه‌ی تمام کارهات قرار بده تا آروم بشی، حالا هم برو بخواب آقاجون… من کارمند خسته با چشم‌های پف‌کرده و ابروهای درهم به کارم نمیاد برو آقاجون…

 حاج صادق علاوه‌بر این‌ که رئیس و مافوق من محسوب می‌شود الگو و اسطوره من در کارهای امنیتی است. در تمام مدتی که افتخار کار کردن با او را داشتم هیچ حرکت بی‌موردی از او ندیدم؛ پس بی هیچ چون و چرا به حرفش گوش می‌کنم و به نمازخانه سازمان می‌روم و چشم‌هایم را می‌بندم تا بخوابم.

 نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد تا صدای آلارمی که برای اذان تنظیم کرده‌ام، از تلفن همراهم بلند می‌شود. نمازم را می‌خوانم و مطابق عادت خوبی که دارم یک دعای عهد می‌خوانم و با فراز و المستشهدین بین یدی ش کمی اشک می‌ریزم، ساعت هنوز شش و ده دقیقه‌ی صبح است… چرت طولانی‌تری می‌زنم تا شاید خستگی این چند روز از تنم خارج شود.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت چهل و هفتم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهل و ششم -
آینه آسانسور بی‌رحمانه‌تر از چیزی که انتظارش را داشتم سیاهی زیر چشمانم را به رخم می‌کشد. رنگ ‌پریده و فرسوده شده‌ام، موهای جوگندمی‌ام هم حسابی به چشم می‌آید و چین‌وچروک‌های روی صورتم خبر از درونم می‌دهند که چه آتشی در عمق قلب این دیوانه در حال شعله‌ور شدن است.

 دستی به صورتم می‌کشم، ریش‌های روی چانه‌ام حسابی سفید شدند و بخشی از ریشه‌های روی لپ راستم نیز به شکل دایره‌ای ریخته است. ناگهان به یاد دکتر سازمان می‌افتم که چند روز پیش اتفاقی من را در راهرو دید و گفت: 

-این مدل ریختن سکه‌ای مو و ریش از استرس زیاد نشأت می‌گیره، باید آروم باشی تا بتونی ادامه بدی وگرنه کم میاری.

 لبخندی می‌زنم، حتی یادآوری توصیه‌های دکتر نیز برایم خنده‌دار و جالب است.

 آرامش تنها احساسی است که در زندگی من وجود ندارد. قبل ترها که راضیه زنده بود همین سه چهار ساعت‌ها را کنارش نفس می‌کشیدم و آرام می‌شدم…

 گاهی تلفنی با هم‌صحبت می‌کردیم و گاهی با پیام‌های مختلف لبخند را به لب‌های همدیگر هدیه می‌کردیم؛ اما حالا اوضاع حسابی فرق کرده‌است. دنیای بدون راضیه پیش چشم‌هایم تیره و تار هست.

 صدای باز شدن درب آسانسور باعث می‌شود تا همراه با بازدمی عمیق ذهنم را از تمام افکار زشت و زیبایی که در سر دارم خالی کنم.

 خودم را به داخل اتاقم می‌رسانم و تخته اتاق را کاملاً پاک می‌کنم… آن‌قدر تمیز این کار را انجام می‌دهم که حتی لکه‌ای از نوشته‌های ماقبل از این به روی تخته باقی نمی‌ماند.

 یک خط صاف در میانه تخته‌ای که روی دیوار اتاقم نصب‌شده می‌کشم و در سمت راست یک کلمه می‌نویسم:

- نطنز.

سپس دورش را خط می‌کشم و در نقطه مقابل نطنز کلمه دیگری می‌نویسم:

-بهائیت.

 دور آن را نیز خط می‌کشم و چند قدمی از تخت فاصله می‌گیرم و عمیق‌تر از همیشه به این دو کلمه و خط صافه مابین آن‌ها نگاه می‌کنم. 

سوالی که در سر دارم به روی زبان می‌آورم:

-بن تیلور و نفراتی که برای خودش جمع کرده چطور می‌توانند به نطنز برسند؟

 صدای کوبیده شدن در باعث می‌شود حسابی جا بخورم. حاج صادق همان‌طور متین و آرام و خون‌سرد با کت‌شلوار طوسی و لبخندی کمرنگ بر لب و دست‌هایی که به پشت کمرش گره زده‌ است، وارد اتاق می‌شود. از دیدنش متعجب و خوشحال می‌شوم:

- سلام آقا خوش اومدید، خیر ان‌شاءالله این وقت شب!

 نفس کوتاهی می‌کشد و بعد از جواب سلام می‌گوید:

- بی‌خوابی زده بود به سرم، نگران کمیل و ویلا بودم تا چند دقیقه پیش که پیامت رو خوندم… گفتی کمیل بن تیلور رو تو خونه دیده درسته؟

 سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهم و حاج صادق اضافه می‌کند:

- جالب شد امیدوارم به ما شک نکرده باشن، این‌ همه ساعت بی‌ سر و صدا و تک‌ و تنها نشسته یه گوشه و هیچ کاری نکرده، وقتی یکی انقدر بی‌سروصدا باشه یعنی منتظره… نمی‌دونم منتظر چی یا منتظر کیه؛ ولی می‌دونم فکرای خوبی تو سرش نداره.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت چهل و ششم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده 

 نظر دهید »

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهل و پنجم -
نفس کوتاهی می‌کشم و جواب می‌دهم:

-خوبم، چیزیم نیست… تو چه خبر؟ چرا برنگشتی سازمان؟

کمیل شانه‌ای بالا می‌اندازد:

-طاقت نیاورد دلم، ؛بخاطر خبرهای فراوونی دارم. راستش بن تیلور قبل از اینکه هوس شنا کردن به سرش بزنه چند جمله‌ای رو با شبنم حرف زد که گفتم بد نباشه توام بدونی. با همون حال مستی و خوشی که داشت تاکید کرد که باید بیشتر روی جوان‌ها کار کنن و تو گروه‌ها فعالیت داشته…

 حرف کمیل را قطع می‌کنم:

-گروه؟ کدوم گروه ؟

جواب می‌دهد:

-راستش گمون کنم اینا چند تا گروه چت و سرگرمی دارند که ازش به‌جای تور ماهیگیری استفاده می‌کنند تا با زن‌ها و دخترهایی که اطرافشون هست ارتباط بگیرن و اینجوری زیر پای جوون‌های این مملکت رو خالی ‌کنن. راه بی‌دردسری هم هست تا بدون این‌که اونا بفهمند دارند با چه کسانی ارتباط می‌گیرند، وارد بازی‌ بشن‌.

 نفس کوتاهی می‌کشم:

-بله می‌دونم؛ ولی باید به گروه‌هاشون دسترسی پیدا کنیم. دیگه چی ؟

کمیل لبخند می‌زند:

-دیگه این ‌که بن تیلور وسط خنده و شوخی‌های مسخره‌اش با شبنم بهش گفت باید از ساغر بخواد که بیشتر با پیمان جور بشه و هر طور شده زیر پاش بشینه تا بتونه از باباش به اون‌ها اطلاعات بده و برای بدست آوردن کوچک‌ترین اطلاعات از تاسیسات هسته‌ای نطنز حاضره هر کاری انجام بده.

 لب‌هایم را به‌ هم فشار می‌دهم و سعی می‌کنم تا حرف‌های کمیل را به‌ درستی تجزیه و تحلیل کنم. سپس برای شاداب کردن فضا با لحنی شبیه به دوبلورها می‌پرسم:

-دیگر با خودت چی آوردی مارکو؟

کمیل شوخی‌ام را کاملاً جدی جواب می‌دهد و همان‌طور که نایلون کوچکی را از داخل جیبش بیرون می‌آورد می‌گوید:

-چند تار مو، یه مقدار از غذای باقی‌مانده روی قاشق و از همه مهم‌تر مقداری از ناخن‌های جناب تیلور که با شلختگی کامل بعد از کوتاه کردن، اون رو توی سطل کنار سالن ریخته بود.

از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و همان‌طور که دست‌هایم را برای در آغوش کشیدن کمیل باز می‌کنم می‌گویم: 

 -خدا بهت عمر باعزت بده بزرگوار. تو واقعاً یه نعمت بزرگ واسه سازمان هستی.

کمیل لبخندی از روی تواضع می‌زند و از مقداد می‌خواهد تا تجهیزاتی که به او وصل کردیم را باز کند.

چند دقیقه‌ای صبر می‌کنم و بعد از نوشتن تیتر اتفاقاتی که در این شب طولانی و پر از هیاهو برای ما و پرونده افتاد، سوژه‌ها را به تیم جایگزین تحویل می‌دهم و از راننده می‌خواهم تا به سمت سازمان حرکت کند.

 مقداد و کمیل هرکدام در مسیری که راحت‌تر هستند از ماشین پیاده می‌شوند.

 با اینکه حالا ساعت چهار و ده دقیقه‌ی صبح است و همگی باید برای ساعت هفت اعلام حضور کرده باشیم؛ اما من ترجیح می‌دهم تا این چهار ساعت باقی‌مانده تا شروع روز جدید کاری‌ام را در سازمان بگذرانم.

 کارهای عقب‌افتاده‌ای که دارم اجازه‌ی خوابیدن را به من نمی‌دهند. داخل پارکینگ سازمان از ماشین پیاده می‌شوم و بعد از خوش‌وبش کوتاه با راننده با عجله به طرف آسانسور حرکت می‌کنم.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت چهل و پنجم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهل و چهارم -
مهندس جوابی برای سوال‌هایم ندارد و تنها اظهار بی‌اطلاعی می‌کند.

از او می‌خواهم تا بیشتر روی این سه نفر کار کند.

سپس شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم و با نوک انگشت دستم لمس می‌کنم:

-چی‌کار کردی بزرگوار؟ الان کجایی کمیل؟

جواب می‌دهد:

-من اومدم توی حیاط. دستور چیه؟

کمی فکر می‌کنم و با تاخیر حرف قبلی‌ام را می‌کنم:

-بیای بیرون بهتره… بعیده بخوان حرف خاصی بزنن الان وقت عشق و حالشونه… فقط برو یه گوشه حیاط تا این وارد ویلا بشه و بعد بیا بیرون.

 کمیل یک چشم می‌گوید و هم‌زمان ماشین ساغر به جلوی درب ویلا می‌رسد.

 رو به مقداد می‌کنم:

-مسئولی که سر خیابون گذاشتیم کیه؟

مقداد مطمئن جواب می‌دهد:

- جعفر نظری سر کوچه‌س آقا.

 چشم‌هایم را ریز می‌کنم:

-گزارش ورود ماشین ساغر به داخل کوچه را داد؟

 مقداد مردد می‌گوید:

-فکر نکنم آقا؛ راستش حواسم به غیرفعال کردن دوربین‌های آقا کمیل بود و درست…

 حرفش را قطع می‌کنم:

-ساعت رو یادداشت کن و بعداً مکالمات بی‌سیم‌ها رو چک کن اگه خبر ورود ساغر رو نداده بود حتما یادم بینداز که این کم‌کاری رو گزارش کنیم.

 مقداد چشم می‌گوید و سعی می‌کند تا تمرکزش را بر روی مانیتورهای روبه‌رویش بگذارد که ساغر را تا وارد شدن به ویلا همراهی می‌کنند.

 ساغر بعد از این‌که ماشینش را درون حیاط ویلا پارک می‌کند از بین درب ورودی ویلا به داخل کوچه سرک می‌کشد تا به خیال خودش کسی تعقیبش نکرده باشد. کمیل را صدا می‌زنم:

-به‌محض این‌ که وارد ساختمون شد از همون دیواری که وارد شدی بیا بیرون. داخل کوچه یه موتوری میاد دنبالت می‌تونی برای استراحت باهاش به سازمان بری.

کمیل جوابی نمی‌دهد، حالا دیگر دوربین‌های هوایی می‌توانند حرکاتش را از لابه‌لای شاخه‌های درختان ثبت کنند. ساغر داخل حیاط که می‌شود مکث می‌کند و سرش را به شیشه‌ی ماشینش می‌چسباند.

فوراً کمیل را صدا می‌کنم و از او می‌خواهم که ریز حرکات ساغر را گزارش دهد.

چند ثانیه بعد کمیل جواب می‌دهد:

-کار خاصی نکرد آرایشش رو غلیظ کرد و لباس‌های رو عوض کرد تا راحت بره داخل.

 نفس کوتاهی می‌کشم و درحالی ‌که گونه‌هایم از شنیدن توصیفات کمیل و حدس زدن اتفاقاتی که حالا در داخل آن استخر لعنتی در حال رخ دادن است سرخ‌شده، به ادامه روند این پرونده فکر می‌کنم. به گوشه‌ای خیره شده‌ام و تلاش می‌کنم تا به صداهایی که بی‌امان به سرم هجوم می‌آورند غلبه کنم، صدای کمیل که از شنیدن خنده‌های آن یهودی صهیونیست با شبنم در استخر خانه می‌گفت، صداهایی که حالم را هر لحظه بدتر از قبل می‌کرد.

دوست داشتم همین حالا بلند شوم و دستور دستگیری همه آن‌ها را صادر کنم؛ اما حالا بهتر از هرکسی خبر دارم که بن تیلور از خیلی وقت پیش شبکه گسترده‌ای به نام بهائیت را در داخل کشور تشکیل داده و حالا فقط به‌دنبال فعال کردن هسته‌های مختلف آن پا به تهران گذاشته‌است.

صدای میتار در گوشم تکرار می‌شود، صدای التماس‌هایش وقتی‌که طناب‌دار را به‌دور گردنش انداخته بودیم و کلید واژه‌هایی که آن شب گفت و بعدتر در موردش توضیحاتی مفصل داد، امشب دوباره در گوشم زمزمه می‌شود.

رجوی چه ارتباطی می‌تواند با بهائیان داشته باشد؟ آن‌ها چه زمانی می‌خواهند به تاسیسات هسته‌ای ما در نطنز ضربه بزنند؟ بن تیلور در ایران و با یک زن متأهل و یک خانم مطلقه در طبقه پایین آن ویلای لعنتی چه می‌کند؟

 درب ماشین ون بازمی‌شوند تا صدای وارد شدن کمیل به داخل ماشین من را به دنیای واقعی برگرداند.

کمیل به صورتم نگاه می‌کند و نگران می‌شود:

- چرا رنگ‌ پریده‌ای عماد؟ چیزی شده؟

سؤالش را در سرم تکرار می‌کنم:

-چیزی شده؟ چه جوابی باید بدهم؟ از کدام اتفاق باید حرف بزنم؟ از این‌ که به هر دلیل حالا یک یهودی عوضی توانسته… لااله‌الاالله…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت چهل و چهارم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهل و سوم -
خیلی طول نمی‌کشد که صدایش را از حفره‌های راه راه بی‌سیم به گوشم می‌رساند.

-عماد این یارو داخل ویلاست، دختره هم الان رفت پیشش. 

ابروهایم را به‌هم نزدیک می‌کنم:

-این وقت شب پا شده اومده این‌جا که چی‌کار کنند؟ 

ناگهان یاد موقعیت بدی که در آن گیر افتاده می‌افتم و دلشوره می‌گیرم، سپس می‌پرسم:

-اصلا خودت کجایی کمیل؟

جواب می‌دهد:

-جام امنه، از صدای خنده‌ها و تلاطم آب استخر می‌شه حدس زد که رفتن تو آب، تکلیف چیه؟

 سرم را به نشانه افسوس تکان می‌دهم و می‌گویم:

-بیا بیرون کمیل جان، به صلاح نیست بمونی و به ریسک گوش دادن به حرف‌هاشون نمی‌ارزه. فقط خیلی احتیاط کن بزرگوار… 

کمیل یک یا علی می‌گوید تا من از مقداد بخواهم با وصل کردن مجدد دوربین‌ها تصاویر لحظه‌ای کمیل را به من برساند.

 زیر لب برای کمیل آیه شریفه و جعلنا را می‌خوانم و با دقت به تصاویری که از چهار دوربین متصل به کمیل به دستم می‌رسد نگاه می‌کنم.

کمیل آهسته و بدون هیچ حرکت اضافه‌ای به‌طرف درب ویلا حرکت می‌کند تا از داخل ویلا خارج شود.

 ضربه محکمی به یکباره روی بازوی چپم قرار می‌گیرد. با استرس به‌طرف مقداد نگاه می‌کنم و با حرکت چشم‌هایش دلیل این کارش را جویا می‌شوم .

انگشت اشاره‌اش را به‌طرف خیابانی که به این کوچه راه دارد می‌گیرد و می‌گوید:

- آقا این ماشین اون یکی دختره نیست؟ چی بود اسمش ؟

به ماشینی که به‌طرف ویلا حرکت می‌کند نگاه می‌کنم و می‌گویم:

- ساغر؟ آره خودشه… 

 به یکباره به فکر پرونده اجتماعی ساغر و شبنم در سازمان می‌افتم و می‌گویم:

- تو قرار بود یک گزارش دقیق‌تر از اینا به من بدی پس چی شد؟

مقداد با شرمندگی جواب می‌دهد:

-نرسیدم اقا، ولی سپردم مهندس انجامش بده.

نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-با مهندس ارتباط بگیر و بپرس وضعیت تاهل ساغر و شبنم چطوریه؟ راستی دوربین‌های کمیل هم‌قطع کن تا بهش اطلاع بدیم.

 مقداد با تردید از این‌که برای چنین سوال در این ساعت شب نیاز به بیدار کردن مهندس است یا نه؟ تلفنش را برمی‌دارد و شماره مهندس را می‌گیرد. خیلی طول نمی‌کشد که صدای بم مهندس به گوش ما می‌رسد:

-جونم مقداد؟ خیر ان‌شاءالله…

مقداد همان‌طور که مشغول قطع کردن دوربین‌های کمیل است، می‌گوید:

- سلام جان برادر، ببخش این وقت شب مزاحمت شدم… اون بحث پرونده اجتماعی سوژه‌ هایی که بهت داده بودم رو انجام دادی؟

 مهندس کمی فکر می‌کند و می‌گوید: 

-کامل‌ نشده هنوز؛ ولی روش کار کردم…

 مقداد با اشاره‌ی چشم به من می‌فهماند که دوربین‌ها ازکار افتاده، سپس از مهندس می‌پرسد:

- می‌تونی بگی وضعیت تاهل ساغر و شبنم چطوریه؟ 

مهندس طعنه می‌زند:

-نکنه می‌خوای باهاشون ازدواج کنی؟آخه این وقت شب چه سؤالیه که می‌پرسی؟ ساغر جداشده و شبنم هم شوهر داره…

 بعد از اطلاع دادن به کمیل از نزدیک شدن ساغر به ویلا، حرف مهندس را با یک سوال قطع می‌کنم:

-شوهر داره؟ شوهرش کی هست ؟

مهندس طوری که با شنیدن صدایم شوکه شده باشد، خودش را از آن طرف خط جمع‌وجور می‌کند و با لحن جدی‌تری می‌گوید:

- بله آقا شبنم یک‌ساله با همون مردی که تو جلسه بود ازدواج‌کرده. با مهران بشیری…

 از شنیدن حرف‌های مهندس چشم‌هایم گرد می‌شود:

 -پس چرا خونه‌هاشون جداست، اینا که بعد مهمونی هر کدوم‌شون رفتن یه وری…

اصلا این وقت شب توی استخر… بدون مهران… با بن تیلور…

لعنت به آن‌ها!
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت چهل و سوم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهل و دوم -

به مقداد نگاه می‌کنم و می‌گویم:

- وصل کن بزرگوار، چاره دیگه‌ای نداریم و باید توکل کنیم.

 مقدار قبل‌از وصل کردن دوربین‌ها نگاهم می‌کند و می‌گوید:

-شرمنده‌ام آقا فکر نمی‌کردم دوربین‌ها انقدر روی سیستم صوتی تاثیر بگذاره و سیگنال‌هایی که می‌ده این شکلی مانع رسیدن صدا بشه.

آهی از عمق سینه‌ام می‌کشم و می‌گویم:

- حالا وقت این حرف‌ها نیست، سعی کن تمرکز داشته باشی تا بدون عیب کارت رو انجام بدی.

 مقداد با حرکت سر اطاعت می‌کند و مشغول ضربه زدن به صفحه‌کلیدی که روبرویش است، می‌شود.

 خیلی زمان نمی‌برد که می‌گوید:

-  وصل شد آقا… تصاویر دوربین‌ها وصل شد.

 از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و صورتم را در چند سانتی‌متری مانیتور نگه می‌دارم. همه‌چیز تاریک است و از این تاریکی بی‌حد و حصر می‌شود به هزار و یک معنی رسید.

 لحظه‌ای با خودم فکر می‌کنم که کمیل در یک مکان بی نور و ظلمات پنهان شده و چند ثانیه بعد خیال می‌کنم که با ضربه‌ای ناگهانی زمین‌گیر شده و دوربین‌های روی لباسش حالا مجبورند تا از فاصله‌ی چند میلی‌متری از کف زمین فیلم‌برداری کنند. احتمال‌های زیادی به ذهنم خطور می‌کند که نمی‌دانم باید به کدام یک از آن‌ها توجه کنم.

در همین فکر و خیال‌ها غوطه‌ور هستم که ناگهان سیاهی‌های روی صفحه به حرکت درمی‌آید. انگار دوربین‌ها نور کمی در چند متر آن‌طرف‌تر برای شکار تصویر جدیدی پیدا کرده‌اند. نور کم‌سویی که با کمیل فاصله دارد، هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شود. نمی‌توانم تشخیص بدهم فردی دارد به‌طرف کمیل می‌آید یا او به سمت نور راه افتاده‌است.

 لحظات هیجان‌انگیزی را سپری می‌کنم انگشتانم با ریتمی نامنظم بر روی میزی که زیر دستم است، کوبیده می‌شود و دندان‌هایم را دائم به لبم بند می‌کنم تا شاید این‌طور بتوانم از زیر بار استرسی که گریبان گیرم شده خارج شوم.

 کمیل با دستش روی دوربین را می‌پوشاند، چند ثانیه مکث می‌کنم و از مقداد می‌پرسم:

- به‌نظرت داره علامت می‌ده ؟

مقداد به صفحه مانیتور خیره می‌شود و به حرکت دست کمیل نگاه می‌کند که چند بار روی دوربین را می‌پوشاند و بعد دستش را برمی‌دارد.

 سپس می‌گوید: 

-آره آقا اگر اجازه بدید سیگنال دوربین‌ها را قطع کنم؟

 با حرکت سر از او می‌خواهم تا کارش را انجام دهد. سپس دستم را روی شاسی بی‌سیم نگه می‌دارم تا به‌محض وصل شدن سیگنال‌های صوتی از کمیل بخواهم تا پیامش را به من برساند.

 مقداد لب‌هایش را تکان می‌دهد:

-  آقا امتحان کنید لطفاً، گمون کنم وصل شده باشه. 

بدون مکث انگشتانم را به روی شاسی فشار می‌دهم و می‌گویم:

- کمیل کاری داری؟ صدام میاد؟ 
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت چهل و دوم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهل و یکم -
 دل توی دلم نیست که قرار است چه اتفاقی بیفتد. اصلا کمیل چرا به ‌یک‌ باره تصمیم گرفت که به داخل ویلا برود؟ سر و کله شبنم دیگر از کجا پیدا شد؟

 ناخودآگاه به‌صورت مقداد چشم می‌دوزم که با ترس نگاهم می‌کند و بعد سوالی می‌پرسد که حسابی شوکه می‌شوم:

 -اون خانمی که وارد ویلا شد شبنم بود؟همون شبنم که توی اون جلسه …؟

چشم‌هایم را ریز می‌کنم:

-تو از کجا شناختیش؟ مگه دیده بودیش؟

 مقداد شانه‌ای بالا می‌اندازد:

-نه آقا؛ ولی… خودتون الان زیر لب گفتید شبنم… اسمش هم توی شنود جلسه داخل ویلا شنیده بودم.

سرم را به نشانه فهمیدن تکان می‌دهم و می‌گویم:

-آره خودشه…

 مضطربم و دستم به انجام هیچ کاری نمی‌رود. با استرس به دیوارهای ماشین ون نگاه می‌کنم که انگار دارند به طرفم حرکت می‌کنند. فضا در لحظه برایم تنگ‌تر می‌شود و احساس می‌کنم سینه‌ام از شدت فشار کار و استرس موجود در این فضا سنگین شده‌ است.

مقداد با دیدن حال خراب من پیشنهادی وسوسه‌انگیز می‌دهد:

-آقا می‌خواهید دوربین‌ها رو روشن کنم ببینم آقا کمیل تو چه حالیه؟

 سینه‌ام را پر از اکسیژن می‌کنم و نفس می‌کشم تا جواب مثبتم را به پیشنهاد مقداد بدهم؛ اما ناگهان به‌خاطر می‌آورم که ممکن است کمیل درست در همان لحظه مجبور شود پیامی به ما بدهد و این‌طور ما حتما پیامش را دریافت نخواهیم کرد.

 رو به مقداد می‌کنم و می‌گویم:

اگه کمیل بخواد بهمون مطلبی رو بگه چی؟ صدای اون هم به ما نمی‌رسه این‌طوری!

 مقداد چند ثانیه‌ای مکث می‌کند و می‌گوید:

-خب الان که صدا وصله بهش می‌گیم اگه خواست چیزی بگه با دستش جلوی دوربین یه حرکتی بزنه که ما بفهمیم و صداش رو وصل کنیم.

 اعتراف می‌کنم که از شنیدن پیشنهاد کامل و دقیق مقداد خوشحال می‌شوم؛ اما فعلاً نباید طوری رفتار کنم که او هم متوجه این شادی بشود، پس قبل از ارتباط‌گیری با کمیل می‌گویم:

 -ببین ما را مجبور به چه کارهایی کردی…

 سپس شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم: 

-کمیل دلیل قطعی صدا را پیدا کردیم اگر دوربین‌ها وصل باشه، صدامون نویز پیدا می‌کنه. الان هم دوربینت قطعه و می‌خوام وصلش کنم پس اگه خواستی حرفی بزنی کافیه جلوی یکی از دوربینا اشاره کنی تا سیستم صوتی رو وصل کنیم…باشه؟

جوابی نمی‌دهد. نمی‌دانم در چه شرایطی است، نمی‌تواند حرف بزند تا گرفتار نشود یا خدایی ‌نکرده گرفتار شده…

لبم را در بین دندان‌هایم فشار می‌دهم وخودم را سرزنش می‌کنم که آن چه شوخی مزخرفی بود که قبل‌از رفتن با کمیل کردم. خدا نکند اتفاقی برایش بیفتد، بیچاره تازه از ماه‌عسل برگشته و بعد از هزار دردسر و اتفاقات جور واجور تصمیم دارد زندگی متأهلی‌اش را شروع کند. قلبم در مقابل سکوت بی‌انتهای کمیل تند می‌زند و هیچ‌کار دیگری به‌جز دستور وصل دوربین‌ها از دستم برنمی‌آید.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت چهل و یکم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

24 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهلم -
ناگهان یک سوال تمام بدنم را کرخت می‌کند:

اگر قطع کردن تصاویر چاره‌ی کار نباشد چه؟

اگر دیگر نتوانیم تصاویر دوربین‌ها را وصل کنیم، چه؟ آن وقت من می‌مانم و کمیل که تک و تنها درون ویلایی است که هیچ اطلاعات درست و درمانی از آن نداریم.

اصلا نمی‌خواهم به این موضوعات فکر کنم. همین خط های رنگی رنگی روی صفحه مانیتور که به ‌جای تصاویر دوربین‌های متصل به کمیل در پیش چشم‌هایم نقش ‌بسته به‌قدر لازم برای به‌ هم زدن آرامشم کافی است.

نفس کوتاهی می‌کشم و سعی می‌کنم تا تمام افکار بدی که در سرم چرخ می‌زند را فراموش کنم. 

سپس کمیل را صدا می‌زنم:

-صدا خوب شد؟ یکی داره وارد خونه می‌شه… اگه می‌تونی جواب بده.

چیزی نمی گوید، شاید هم من زیادی عجله می‌کنم… با توجه به قطع بودن دوربین‌ها نمی‌توانم موقعیتش را تشخیص دهم. دل دلم را می‌خورد تا بالاخره صدایی از حفره‌های بیسیم روی میز در اتاقک ماشین پخش می‌شود.

صدای کمیل طوری است که مشخص است فرستنده‌ی صدا را تا نزدیکی حنجره‌اش جلو آورده و مجبور است به ‌آرامی کلمات را ادا ‌کند:

-خب چرا الان می‌گی؟

می‌خواهم برایش توضیح دهم که حرفی می‌زند تا تنم به لرزه بیافتد:

 -من داخلم… اگه بخوام بیام بیرون و در رو دوباره قفل کنم خیلی وقت می‌گیره، چی‌کار کنم؟

 در حالی که انگشتان دستم را بهم گره می‌زنم، با حرص جواب می‌دهم:

-نمی‌دونم کمیل. فقط داخل نمون که احتمال ریسکش خیلی زیاده …یه کاری بکن… فقط زودتر…

 

سپس به مانیتوری که تصاویر جلوی درب ویلا را نشان می‌دهد خیره می‌شوم که آن دختر با کمری سفیدش وارد ویلا می‌شود و بعد درب را می‌بندد.

 نمی‌توانم کمیل را ببینم دوربین‌هایش قطع‌شده و حالا به‌جز همین بی‌سیم، راه ارتباطی دیگری با او ندارم. درب پارکینگ بسته می‌شود و من می‌مانم و میزان اضطرابی که پیشانی‌ام را نم‌دار کرده است. کمیل صدایش را به گوشم می‌رساند:

-دیر خبرم کردی عماد، مجبور شدم برم داخل ویلا، اتفاقی افتاد خبرت می‌کنم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت چهلم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

24 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت سی و نهم -
کلافه می‌شوم و می‌گویم :

کمیل صدات خوب نمیاد تکه‌تکه بگو بزار بفهمم…

 می‌گوید:

-می‌تونم… داخل بشم… ولی در… قفله.

سپس مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد :

-می‌شه بازش کرد… ولی… ریسکش…

 صدایش قطع می‌شود؛ اما من می‌توانم حدس بزنم که منظورش چه چیزی است. 

جواب می‌دهم:

-توکل به خدا، احتیاط کن کمیل با هوشیاری و مراقبت کامل برو داخل.

چیزی نمی‌گوید؛ اما مشخص است درحال تقلا زدن برای باز کردن درب شیشه‌ای ورودی ویلا است.

نفری که برای مراقبت از سر کوچه و در لباس رفتگر درحال پست دادن است، پیغام می‌دهد:

-یه ماشین کمری سفید به شماره پلاک ۵۷۸ ط ۴۴ ایران ۷۷ وارد کوچه شد.

 بلافاصله پس‌ از پیام مأموری که آن‌طرف‌تر است، نگاه من و مقداد به‌هم گره می‌خورد؛ فوراً شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم:

-کمیل شنیدی چی گفت؟ یه ماشین وارد کوچه شده! فعلا دست نگه‌دار .

کمیل دست‌وپا شکسته جواب می‌دهد :

-چی رو نگه دارم؟ نمی‌فهمم…

 عصبی از دست کمیل دستم را به روی‌ میز می‌کوبم و رو به مقداد می‌گویم:

-تصویر دوربین‌های کوچه رو باز کن، فقط دعات این باشه اون کمری با ویلا بی‌ارتباط باشه.

مقداد بدون آنکه بخواهد به من جوابی بدهد با فشار دادن چند دکمه تصاویر مرتبط با کوچه را باز می‌کند.

با چشم‌های نگرانم ماشین کمری را دنبال می‌کنم که آهسته و با حوصله جلو می‌آید و در پیش چشم‌های نگران من و مقداد جلوی درب ورودی ویلا پایش را روی ترمز فشار می‌دهد.

 مقداد لب‌هایش را تکان می‌دهد:

-یا حسین، اینجا چی کار داره نصف شبی؟

نفس کوتاهی می‌کشم و بی‌ آن ‌که بخواهم با استفاده از الفاظ نابجا باعث ایجاد حساسیت بیشتر از حد شوم، می‌گویم:

-پلاک، پلاکش رو استعلام کن ببینم به این خونه مرتبطه یا نه.

 سپس شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم:

 -کمیل می‌شنوی؟

کمیل جوابی نمی‌دهد.

 یک زن از ماشین پیاده می‌شود تا به داخل خانه برود، به بازوی مقداد می‌کوبم و بدون آنکه بخواهم به هویت فردی که می‌خواهد وارد خانه شود فکر کنم فریاد می‌زنم:

 -دوربین‌های کمیل را خاموش کن، اگه بازم صدام رو نشنوه کل پرونده میره رو هوا.

مقداد سرش را تکان می‌دهد و و فورا وارد سیستم مخصوصی که فقط خودش از آن سر در می‌آورد، می‌شود. هیجان‌زده نگاهش می‌کنم که چطور مضطرب و نگران به دکمه‌های روی کیبورد می‌کوبد و سعی در خاموش کردن دوربین‌های متصل به کمیل دارد.

 زنی که از ماشین کمری پیاده شده حالا کلیدش را روی درب آهنی ویلا می‌چرخاند. از خدا می‌خواهم تا آن دختر دست‌کم به اندازه‌ی بردن ماشین خودش به داخل پارکینگ به ما وقت دهد. شک ندارم که اگر در طول روز وارد خانه می‌شد، ما از حضور بن تیلور مطمئن می‌شدیم و دیگر نیازی به فرستادن کمیل به داخل خانه نداشتیم.

مقداد با صدای لرزان می‌گوید: 

-قطع شد آقا دوربین‌ها قطعه… فقط خدا کنه مشکل از دوربین‌ها باشه…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت سی و نهم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

24 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت سی و هشتم -
شاسی بی‌سیم را محکم‌تر فشار می‌دهم:

-می‌گم خوب داخل خونه رو چک کن، با چشم‌هات همه‌جا رو جارو کن.

 کمیل بی‌حوصله جواب می‌دهد:

-صدات رو خیلی‌ خوب ندارم؛ ولی گمون کنم متوجه شدم چی گفتی… خیلی خب حواسم هست  خیال راحت.

فوراً سرم را به سمت مقداد می‌چرخانم و با لحنی لبریز از اضطراب می‌گویم:

-چرا سیگنال‌های ارتباطیمون ضعیف‌شده؟ کمیل می‌گه صدای ما خوب بهش نمی‌رسه.

مقداد چند بار کلیدهای روی کیبورد را فشار می‌دهد و می‌گوید:

_چی بگم آقا، شاید به‌خاطر اینه که فاصله‌مون خیلی باهاش زیاده، شاید هم واسه دوربین هایی باشه بهش وصل کردیم.

چشم‌هایم را ریز می‌کنم و می‌پرسم:

- واسه خاطر دوربین‌های ما؟ یعنی چی! ما که این‌جا دوربین‌ها رو تست کردیم و مشکلی نداشتیم. مگه غیر اینه؟

مقداد با شرمندگی سرش را پایین می‌اندازند:

-راستش مطمئن نبودم، باید بهتون می‌گفتم که مطمئن نیستم؛ ولی… فکر نمی‌کردم نویزهای دوربین بتونه صدا رو تحت تاثیر قرار بده.

از اتفاقی که افتاده شوکه می‌شوم واقعاً انتظار این سهل‌انگاری از طرف مقداد را نداشتم. سعی می‌کنم با چند نفس عمیق خودم را آرام کنم خیلی‌خوب می‌دانم که حالا فرصت تازیدن به مقداد نیست و سروقت حتما به حسابش خواهم رسید.

 دوربین‌های متصل به کمیل در تاریکی محیط زور می‌زنند تا تصاویر نه‌چندان با کیفیتی را به ما برسانند. به صفحه‌ی مانیتور خیره می‌شوم، کمیل حالا کاملاً جلو رفته و خودش را به درب ورودی ویلا رسانده‌است. مضطرب می‌پرسم :

-چی شد؟خبری هست؟

 جواب نمی‌دهد… می‌خواهم دستم را روی شاسی بی‌سیم بکوبم و دوباره صدایش کنم؛ اما احتمال می‌دهم که در شرایط صحبت کردن نباشد. ناگهان فکری به ذهنم خطور می‌کند که حالم را بدتر می‌کند… نکند ارتباط صوتی ما با کمیل کاملاً قطع شده‌ باشد؟ احساس می‌کنم دستی به اعماق شکمم چنگ می‌زند و دل‌شوره‌ام را با افکار بی‌رحمی که به طرفم حمله‌ور شده‌اند، دوچندان می‌کند.

هم زمان هزار احتمال برای جواب ندادن کمیل می‌دهم که یکی بدتر از دیگری است. بهتر از هر کسی می‌دانم که من مسئول فرستادن کمیل به داخل آن ویلا هستم و هر اتفاقی برای او و یا پرونده بیافتد عواقبش گریبان گیر من خواهد شد.

تصاویری که از طرف کمیل به روی مانیتور نقش می‌بندد به ما می‌گوید که او حالا درست به درب شیشه‌ای ویلا چسبیده‌است و مشغول سرک کشیدن به داخل است.

نمی‌دانم بازتاب نور به رو‌ی درب شیشه‌ای است و یا واقعا فردی را در آن طرف درب می‌بینم… تشخیصش بسیار سخت است.

فورا می‌گویم:

-سمت چپت کمیل، ببین اون شبح چیه.

صد ایش با نویز فراوان، مقطع و کاملاً ضعیف از حفره‌های بی‌سیم روی‌ میز پخش می‌شود:

-آره …دیدم… عماد داخل… ولی …البته بگم که… می‌تونم…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت سی و هشتم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

24 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت سی و هفتم -
 بعد از چند تکان شدید که در روی مانیتور می‌بینم، متوجه می‌شوم که کمیل حالا خودش را به لبه‌ی دیوار رسانده و مشغول چک کردن دقیق اوضاع داخل ویلا است.

 با دوربین‌های هوایی کاملاً به موقعیتی که در آن قرار گرفته مشرف هستیم. دستش را روی شاسی بی‌سیم مخفی‌اش قرار می‌دهد و می‌گوید:

- داخل حیاط امنه، وارد بشم؟ 

لب‌هایم را به‌ آرامی باز و بسته می‌کنم:

-بسم‌ الله ‌الرحمن ‌الرحیم.

 سپس با صدایی بلندتر می‌گویم:

- توکل به خدا و با استعانت از حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها شروع کن، موفق باشی بزرگوار.

دوربین‌های متصل به کمیل مجددا تکان شدیدی می‌خورد و چند ثانیه بعد ثابت می‌شود. دور و اطرافش کاملا تاریک است و با توجه به ریز بودن دوربین‌هایی که همراهش است، نمی‌توانیم تصاویر را با کیفیت بالا و وضوح زیاد ببینیم. کمیل به‌آرامی به‌ طرف جلو حرکت می‌کند و هر چند ثانیه یک‌بار مکث می‌کند و اوضاع را چک می‌کند تا مبادا با مشکل پیش‌بینی‌نشده‌ای روبه‌رو شود.

 درختان ریز و درشتی که در باغچه‌ی ویلا قرار دارند می‌توانند بزرگ‌ترین کمک‌ را به کمیل بکنند تا به خوبی خودش را در بین آن‌ها استتار کند. چند ثانیه‌ای سکوت در بین ما شکل می‌گیرد تااینکه کمیل می‌گوید:

-عماد داخل حیاط نه کسی هست و نه دوربین و شنودی وصله.

فورا می‌پرسم:

-مجهز رفتی یا از روی ظاهر می‌گی دوربین و شنود نیست؟

 جواب می‌دهد:

-مجهزم. ساعت مچی‌م همراهمه خیالت راحت.

نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-خوبه. باشه برو جلوتر کمیل، فقط خیلی خیلی مراقب باش از این تیلور اصلا بعید نیست که تمام این مدت رو یه گوشه نشسته باشه. اون برای‌ اینکه بتونه هدفش رو شکار کنه حتی ممکنه دست به کارهای عجیب‌تر از این هم بزنه.
 کمیل جوابی نمی‌دهد فقط آهسته‌آهسته به‌طرف درب ورودی ویلا حرکت می‌کند. دوربین‌های هوایی با توجه به وجود شاخه‌هایی که در هم آمیخته‌اند عملاً برای ما کارآمد نیست و دیگر نمی‌توانیم تصاویر کمیل را از آن طریق داشته‌باشیم.

 کمیل نفس زنان صدایش را از طریق شبکه رادیویی بگوشم می‌رساند:

- عماد از داخل ویلا آلارم دارم، نمی‌دونم برای وسایل خودمون باشه یا اونا…

 راست می‌گوید ممکن است دستگاه کمیل به شنود خودمان حساس ‌شده باشد؛ اما راهی نداریم. دست‌کم حالا فرصت آن را نداریم تا بخواهیم شماره سریال دستگاه را با سیستم پیشرفته کمیل تطبیق دهیم، نمی‌توانیم زمان را از دست بدهیم.

 خیلی کم پیش می‌آید که در پرونده‌ها و خصوصا وسط عملیات بخواهیم ریسک کنیم، ما معمولاً از مدت‌ها قبل فکر می‌کنیم و با رصد و تحلیل‌های میلی متری پا پیش می‌گذاریم و بعد با دل درست و خیال راحت وارد عمل می‌شویم؛ اما حالا اوضاع فرق می‌کند و زمان عاملی است که دست ما را بسته ‌است.

 نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-چاره‌ای نیست. با احتیاط برو جلو، فقط قبل ‌از باز کردن درب خوب داخل خونه رو نگاه کن تا منتظر مون نباشند کمیل.

 مضطرب جواب می‌دهد:

- چی؟ خوب داخل خونه رو چی… صدات قطع و وصل می‌شه عماد.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت سی و هفتم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

24 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت سی و ششم -
از شوخی بی وقتش حرصم می‌گیرد؛ اما تشخیص می‌دهم صرفاً در مورد ورودش به داخل ویلا صحبت کنم. پس تاکید می‌کنم:

- خوب حواست رو جمع کن کمیل. آدم کشتن برای این یارو مثل آب خوردن می‌مونه. بعدشم حتی اگه خوش‌شانس باشی و بتونی از زیر دستش فرار کنی تمام زحمت‌های این چند وقت رو به باد می‌دی.

نگاهم را به چشم‌های کمیل خیره می‌کنم و با مکثی کوتاه ادامه می‌دهم:

- یادت نرفته که چند وقته داریم با پیمان کار می‌کنیم و روش ریسک می‌کنیم… پیر شدیم تا بعد از کلی گذاشتن انرژی و زمان و هدر رفت منابع بتونیم پیمان رو وارد اون جلسه کنیم که دست آخر با هزار جور سلام و صلوات ما رو برسونه به سر مار، اصلا دوست ندارم که زحمت‌های چند وقته‌ی بچه‌ها به‌همین سادگی هدر بشه کمیل…
کمیل آدامسی درون دهانش می‌اندازد و بین دندان‌هایش فشار می‌دهد، سپس می‌گوید:

- می‌دونم قربونت برم، نگرانی‌هات رو درک می‌کنم؛ اما این بار اولم که نیست…

با حرکت سر تاییدش می‌کنم و برای بار آخر توضیح می‌دهم:

-تعداد پنجره‌ها شش تا بود، مطمئنیم که از چهار تاش چیزی دستگیرمون نمی‌شه. پس تمرکزت رو فقط بزار برای پنجره‌های سمت راست درب ورودی…

کمیل کنجکاوانه می‌پرسد:

-اگه باهاش رو به رو شدم چی؟!

 به ساعتم نگاه می‌کنم و لب‌هایم را با حرص بهم فشار می‌دهم:

- لفظ بد نیا جون عماد… سه دقیقه مونده تا زمان تقریبی شروع عملیات،  وقتشه که بری… فقط خیلی مواظب خودت و پرونده باش.

 کمیل لبخندی می‌زند و دست‌هایش را به دورم حلقه می‌کند تا بغلم کرده باشد بعد با مقداد خداحافظی می‌کند و از ماشین پیاده می‌شود.

 به‌ محض بیرون رفتن کمیل، مقداد دوربین‌های جاسازی‌ شده بر روی لباس‌هایش را فعال می‌کند.

در چشم به‌هم زدنی صفحه مانیتوری که تابه‌حال خاموش بود به چهار قسمت تقسیم می‌شود و هر کدام از قسمت‌ها تصویر یکی از دوربین‌ها را به روی صفحه بازتاب می‌دهند. کمیل قدم‌زنان عرض کوچه را طی می‌کند و از کنار دیوار به سمت جلو حرکت می‌کند تا بهترین نقطه را برای ورود انتخاب کند با کمک دوربین هوایی نگاهی به داخل حیاط ویلا می‌اندازیم و با استفاده از سیستم پیشرفته شناسایی متوجه می‌شویم که داخل ویلا کاملاً امن است.

 انگشتم را روی شاسی بی‌سیم ثابتی که روی‌میز قرار گرفته فشار می‌دهم و می‌گویم:

- کمیل ده بیست متر جلوتر می‌تونی وارد حیاط بشی، داخل حیاط امنه؛ ولی باز هم اگه احساس کردی ممکنه سوخت بری می‌تونی از درخت‌ها استفاده کنی.

کمیل جوابی نمی‌دهد فقط به سمت آسمان نگاه می‌کند و دستش را به لبه‌ی دیوار بند می‌کند و خودش را بالا می‌کشد.

اضطراب دارد خفه‌ام می‌کند،  شک ندارم که اگر راه دیگری وجود داشت، کمیل را به داخل ویلا نمی‌فرستادم. بن تیلور به‌قدری برای ما مهم است که نمی‌توانیم یک ثانیه هم هم بی‌خیالش شویم، دوربین‌های متصل به کمیل طوری مسیر حرکتی اش را با وضوح و کیفیت نشان می‌دهند که گویا حالا خودم در چنین موقعیتی قرار گرفته‌ام.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت سی و ششم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

24 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت سی و پنجم -
نیم نگاهی به کمیل می‌اندازم و می‌گویم:

-بهتره این چند دقیقه تا شروع عملیات رو یه گوشه تو همین ماشین با خودت خلوت کنی تا تمرکز کافی واسه انجام این کار رو داشته باشی.

با حرکت سر حرفم را قبول می‌کند و به کنجی از ماشین می‌خزد و گوشی همراهش را در آغوش می‌گیرد. در یک لحظه خودم را جای او می‌بینم که همیشه قبل از انجام عملیات‌های حساس و سرنوشت ساز گوشی همراهم را برمی‌داشتم و شماره‌ی راضیه را می‌گرفتم.

 دلتنگی امانم نمی‌دهد، دوست دارم بلند بلند گریه کنم…

دلتنگی دردی است که ناگهان به درون رگ‌هایم می‌ریزد و تمام من را فرا می‌گیرد.

دلتنگی تنها دردی است که مرحمی برایش پیدا نمی‌شود، جز وصال… جز نگاه… جز…

مقداد صدایم می‌کند و من را به خودم می‌آورد:

- آقا شرمنده مهندس طبق اطلاعاتی که پیمان از اون خونه بدست آورده، تونسته یه نقشه طراحی کنه که اجازه بدید جزئیاتش رو خدمتتون عرض کنم.

خودم را به کنار مانیتور مقداد می‌رسانم و می‌گویم:

- حتما، اگه لازمه بگو تا بگم کمیل هم بیاد.

مقداد گردنش را کج می‌کند: 

-بنظرم اول خودتون ببینید با این اوضاع اصلا صلاح هست آقا کمیل رو بفرستیم داخل.

ابروهایم را به هم می‌چسبانم:

- چه وضعی؟ مگه چی تو اون نقشه‌ی مهندس دیدی که اینطوری…

مقداد با انگشت اشاره‌ای به مانیتور می‌کند و توضیح می‌دهد:

-این دیوار اصلی ویلاست، اگر بخوایم از این قسمت وارد بشیم و سوژه توی ساختمون باشه عملا هیچ شانسی برای پنهون موندن از چشمش نداریم، اگر هم بخوایم از ضلع شرقی وارد بشیم، مجبوریم وقت و انرژی زیادی روی سگ هایی که اون طرف چرخ میزنن بذاریم و تنها راهی که برای ورود می‌مونه، سمت غربی ویلاست، یعنی همون باغچه ای که پر از باغ و درخته ست. پیمان می‌گه اونجا نقطه ی کور ویلا محسوب میشه و اگه بتونیم آقا کمیل رو از اون سمت وارد ویلا کنیم، احتمال موفقیتمون خیلی زیاد میشه.
کمی فکر می‌کنم و می‌گویم:

-درسته؛ ولی ما اصلا به حیاط ویلا کاری نداریم، حتی ورود بی‌سروصدای کمیل به طبقه‌ی همکف هم به کارمون نمیاد؛ چون سیستم شنودی که پیمان اونجا کار گذاشته هنوز فعاله و هیچ صدایی رو به ما نرسونده و این یعنی اگه بن تیلور توی ویلا باشه، باید طرف استخر و یا همون اتاق ماساژی که درش بسته بوده باشه و غیر از اون جا، راه دیگه ای برای موندن نداره.

مقداد سرش را به نشانه ی تایید تکان می‌دهدو به چشم هایم خیره می‌ماند تا ادامه دهم:

- پس طبیعی‌ش این طوری میشه که ما باید سریع ترین، امن ترین و در دسترس ترین راه برای دیدن طبقه پایین استخر رو پیدا کنیم.

مقداد می‌گوید:

-اون هم به شرطی که در ورودی ویلا قفل نداشته باشه و مانع پیش‌بینی نشده‌ی دیگه‌ای هم سر راهمون قرار نگیره.

سرم را به طرف کمیل می‌چرخانم که با تلفنش حسابی مشغول گفت‌وگو است، بلافاصله بعد از خیره شدن به او نگاهم می‌کند و زیر لب می‌گوید:

- چشم خانومم…چشم. انشالله دوباره بهت زنگ میزنم…خیالت راحت

بعد از اینکه تلفن را قطع می‌کند، میگویم:

- بیا ببین چیکار باید بکنیم؟!  از یه طرف سگ و از یه طرف دیوار مشرف به ویوی ویلا که می‌تونه تورو سوخت بده، مارو به این نتیجه رسونده که بهترین راه ورود از همون ضلع غربیه.

کمیل شانه ای بالا می‌اندازد و با نشاط می‌گوید:

- خب از ضلع غربی می‌رم چه ایرادی داره؟! 

لب هایم را با حرص به هم فشار می‌دهم:

-ایرادی که نداره ولی ممکنه موانع فراوون زیادی توی راهت باشه. ما هدفمون از رفتن به داخل ویلا فقط و فقط یه موضوعه و اون موضوع هم اینه که باید هرطور شده بفهمیم بن تیلور توی اون خراب شده هست یا نه؟

کمیل کاملا با آرامش و خونسرد می‌گوید:

-خیلی خب، حالا چرا حرص می‌خوری؟

سپس دستی توی جیبش می‌کند و مشتی بادام هندی درمی‌آورد و کف دست من و مقداد می‌گذارد. بعد هم با خنده به من می‌گوید:

- فقط معصومه نفهمه من از این خوراکی‌ها بهت دادما…خداییش تهدیدم کرده که فقط خودم بخورمشون.

لبخندی تهدید کننده می‌زنم و می‌گویم: 

- خیالت راحت بزرگوار، بین خودمون میمونه؛ ولی بادوم هندی که هیچ اگه کرانچی آتیشی هم بهم تعارف می‌کردی، باز هم نمیتونست از حجم استرس و عصبانیتم کم کنه.

کمیل جدی‌تر از قبل می‌گوید: 

- نگران نباش آقای برادر، من تصاویر ماهواره ای حیاط رو خیلی دقیق و با حوصله مرور کردم. همون‌طور که شما می‌گید باید از ضلع غربی وارد بشم، بالاخره میشه یه جوری از لابه‌لای درخت ها رد شم و خودم رو به در برسونم… اگه در قفل بود و نتونستم بی‌سروصدا ازش رد شم برمیگردم دیگه، هوم؟

چشم هایم را ریز می‌کنم  و به چشم هایش خیره می‌شوم:

- اگه تونستی درو باز کنی میری داخل؟!

کمیل با لحن تمسخر آمیز می‌گوید:

- نه دیگه کف دست هام رو میزارم رو دیوار و میگم ساک ساک….

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت سی و پنجم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

24 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت سی و چهارم -
بچه‌های تیم کمکی به همراه من و کمیل وارد ساختمان مشرف به ویلا می‌شویم و با رعایت تمامی نکات امنیتی خودمان را واحد اقای علی آبادی می‌رسانیم.

 همراه با صاحب خانه به پشت پنجره می‌رویم تا از آنجا نگاهی به داخل حیاط ویلا بیاندازیم‌.

کمیل با دو نفری که همراه ما آمده‌اند و نیز با کسب اجازه از آقای علی آبادی به پشت بام می‌روند تا بتوانند با درست کردن پوششی امن، تجهیزات را برای رصد دقیق‌تر ویلا مستقر کنند. 
همان طور که گوشه‌ی پرده را با نوک انگشتانم نگه می‌دارم، می‌گویم:

-شما رفت و آمد مشکوکی توی ویلا ندیدید؟ 

آقای علی آبادی کمی فکر می‌کند و سپس جواب می‌دهد:

-من که خیلی خونه نیستم آقای…

سپس مکثی می‌کند و می‌پرسد:

-راستی فامیلی شما چیه؟ 

همان‌طور که به صورتش زل زده‌ام، لب‌هایم را کش می‌دهم:

-شما امرتون رو بفرمایید.

طوری که متوجه شده باشد سوال به جایی نپرسیده، ادامه می‌دهد:

-بله، عرض می‌کردم من که خیلی خونه نیستم؛ ولی دیشب پسرم می‌گفت که از سر شب رفت و آمد زیادی به داخل ویلا رو دیده.

لبخندی می‌زنم و از زاویه‌ای جدید به داخل ویلا نگاه می‌کنم. نه ماشینی درون حیاط پارک است و نه هیچ صحنه‌ی غیر طبیعی وجود دارد که بخواهد من را جذب کند. از داخل جیب کتم، یک دوربین کوچک بیرون می‌آورم و آن را روی چشم راستم تنظیم می‌کنم، سپس با دقت بیشتری به داخل حیاط نگاه می‌اندازم. 
هیچ صحنه‌ی مشکوکی در قاب دوربینم شکل نمی‌گیرد. نمی‌توانم دست روی دست بگذارم و باید هر چه سریع‌تر با کمیل هماهنگ شوم و دستور ورود به داخل ویلا را صادر کنم. انگشتم را روی گوشم می‌گذارم:

-خبری هست؟ 

جواب می‌دهد:

-نه آقای برادر، هیچ خبری نیست.

نفس کوتاهی می‌کشم:

-خیلی خب، یه تیم رو اونجا مستقر کن و کارهای قضایی ورود به ویلا رو بگیر.

کمیل نا مطمئن می‌پرسد:

-جدی؟ تو مطمئنی؟ 

می‌خواهم جواب بدهم که متوجه حضور آقای علی آبادی می‌شوم‌. دستم را به طرفش دراز می‌کنم:

-خیلی ممنون از همکاری‌تون، فقط جسارتا هیچ کس از ورود و استقرار تیم ما روی پشت بوم چیزی نفهمه، بدیهی که اگه کم لطفی از سمت شما باشه، عواقب خراب شدن کار ما ممکنه دامن گیرتون بشه.

آقای علی آبادی با متانت می‌گوید:

-خیالتون راحت باشه، خدا به همراهتون.
بعد از بیرون آمدن از واحد به داخل آسانسور می‌روم و جواب کمیل را می‌دهم:

-بن تیلور شاه ماهیه، نمی‌تونیم ریسک کنیم و زمان رو از دست بدیم. یا توی ویلاست، یا خونه‌ی اون سه تا که برای هر سه نفرشون تیم مراقت ثابت و بیست چهار ساعته گذاشته‌ایم. 

کمیل می‌گوید:

-درست می‌گی، حق باتوئه… روی ویلا عمل می‌کنیم، یا علی‌.
به بیرون ساختمان که می‌رسم، با خط امن به حاج صادق زنگ می‌زنم تا هماهنگی‌های لازم را انجام دهم. حاج صادق با اینکه خیلی موافق ورود به داخل ویلا نیست، پیشنهاد می‌کند که فقط یک نفر و آن هم تنها برای شناسایی وارد شود و بدون هیچ شلوغ‌کاری دیگری سر و ته کار را هم بیاورد.

خیلی زود مقدمات انجام کار را فراهم می‌کنیم. یک ماشین ون در حوالی ویلا مستقر می‌شود تا بتواند تصاویر داخل را به شکل لحظه‌ای به ما مخابره کند. تیم روی پشت بام مشرف به حیاط، مسلح و در حالت آماده باش صد در صدی قرار می‌گیرد و کمیل در پشت ماشین ون با شلوار لی نسبتا گشاد و یک پیرهن چهار خانه‌ی سرمه‌ای رنگ تجهیز می‌شود تا بتواند وارد ساختمان شود. 
نگاهی به ساعت روی دستم می‌اندازم که عقربه‌هایش دو و بیست دقیقه صبح را نشان می‌دهند. قرار ما برای ورود به داخل ویلا ساعت دو و نیم صبح است. یک بار دیگر همه چیز را چک می‌کنم، دوربینی که روی دکمه‌ی سوم پیراهن کمیل نصب است به خوبی کار می‌کند. سیستم رادیویی نیز به شکلی درون گوشش کار گذاشته شده که به هیچ وجه قابل تشخیص نباشد. افرادی که روی پشت بام آپارتمان مشرف به ویلا هستند، کاملا هوشیار و گوش به فرمان هستند و از حالا به بعد رهگذرها و رفتگرهای داخل کوچه نیز بچه‌های خودی هستند که در صورت نیاز کار را برای ما درآورند.

نفس کوتاهی می‌کشم تا اضطراب درون سینه‌ام تخلیه شود. سپس رو به کمیل می‌گویم:

-آماده‌ای بزرگوار؟ 
لبخندی همراه با متانت می‌زند و شبیه همیشه مسخره بازی درمی‌آورد:

-ولی این انصاف نبود. من تازه دیروز از ماه عسل برگشتم…

لب‌هایم را کش می‌دهم:

-شهادت کامت رو شیرین می‌کنه بزرگوار، برو خیالت راحت.

کمیل در حالی که سعی می‌کند خنده‌اش را پنهان کند، می‌گوید:

-آخه من به کی بگم که کامم هنوزم شیرینه… بابا این حجم از شیرینی دیگه دل رو می‌زنه‌ها…

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت سی و چهارم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »

ستاره آبی 

24 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت سی و سوم -

درب اتاقم را باز می‌کنم و روی صندلی‌ام ولو می‌شوم. شقیقه‌ام از شدت فشار کاری زیاد و اضطراب غیر قابل توصیفی که با آن دست و پنجه نرم می‌کنم، نبض می‌زند. یعنی آن‌ها به فکر ضربه زدن به تاسیسات اتمی ما هستند؟ تاریخ به ما ثابت می‌کند که هر گاه ایران با کشورهای دنیا وارد مذاکره می‌شود، اسرائیلی‌ها برای گرفتن امتیاز از ایران در مذاکرات و ضعیف نشان دادن سیستم دفاعی-امنیتی ایران دست به تخریب اماکن مهم دفاعی و هسته‌ای ما می‌زنند و حضور بن تیلور در این پرونده ممکن است به همین دلیل باشد.
نمی‌توانم همین‌طور بنشیم تا به قول حاج صادق، تیلور آزادانه بچرخد و با زیر شاخه‌هایش قرار ملاقات اجرا کند. کمیل را صدا می‌زنم و از او می‌خواهم تا به یک موتور سواری جانانه در دل شهر مهمانم کند. 

سپس کاپشن S 313 کرم رنگم را می‌پوشم و بلافاصله ترک کمیل می‌نشینم تا به صورت نامحسوس در حوالی منزل سوژه چرخی بزنیم.

البته گشت زدن در آن حوالی آخرین فکری است که به سرم زده، در واقع وقتی در چند ساعت گذشته هیچ صدایی از میکروفن‌هایی که پیمان در ویلا کار گذاشت به دست نیاوردم و با استعلام از اداره‌ی آب و برق و گاز، نتوانستم با توجه به تغییر ناگهانی میزان مصرف وجود یا عدم وجود تیلور در ویلا را حدس بزنم، مجبور شدم تا به کف خیابان بیایم.
هوای آذر ماه تهران سردتر از چیزی شده که انتظارش را داشتم، علی الخصوص اگر پشت موتوری بنشینی که کمیل راننده‌اش است. به گمانم از جلوی درب سازمان تا حوالی ویلایی که احتمال حضور سوژه در آن می‌رود، بیشتر از سی بار از کمیل می‌خواهم تا آرام‌تر برود؛ اما دریغ از یک بار گوش کردن!

وقتی انگشتان دستش را به دور دستگیره‌ی گاز موتور بند می‌کند، محال است کسی بتواند سرعتش را کنترل کند.
در حوالی ویلا از روی موتور پیاده می‌شوم و می‌گویم:

-قبل از هر کاری باید با حاجی هماهنگ کنم تا یکی از خونه‌های سازمانی این حوالی رو برامون رزو کنه.

کمیل طوری که انگار در مرداد ماه رانندگی کرده، اصلا سرما را احساس نمی‌کند و کاملا عادی به چپ و راست نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:

-عماد به نظرم به جای هماهنگی برای رفتن به یه خونه‌ی امن، با حاجی صحبت کن تا یه سری به داخل ویلا بزنیم. 

لبخند می‌زنم:

-این حرفت رو بذارم پای شوخی دیگه مگه نه؟

کمیل کاملا جدی نگاهم می‌کند:

-شوخی چیه آقای برادر؟ ما نمی‌دونیم اون یارو توی ویلا هست یا نه، هر راهی هم که به ذهنمون می‌رسیده امتحان کردیم. خب ما که هیچ نشونه‌ای از حضور بن تیلور توی خونه‌ی شبنم و ساغر و مهران نداریم، یعنی هنوز همین جاست دیگه‌.

حرف‌های کمیل مرددم می‌کند، نگاهی به در و دیوار ویلا می‌اندازم و می‌گویم:

-نه بزرگوار، ریسکش خیلی بالاست. 

کمیل کمی از من فاصله می‌گیرد و سپس به خوبی دور و اطراف را می‌پاید. بعد به ساختمان مشرف به ویلا اشاره می‌کند:

-این خوبه، از مقداد آمار اهالی اینجا رو بگیر و ببین میشه از داخلش یه نگاهی به داخل ویلا بیاندازیم؟
لب‌هایم را به روی هم می‌ساوم:

-این قابل قبول‌تره.

سپس مقداد را صدا می‌زنم و حرف‌های کمیل را به او انتقال می‌دهم و درخواست تیم کمکی می‌دهم. خیلی طول نمی‌کشد که مقداد لیستی از اسامی ساختمان‌هایی که ممکن است با ما همکاری کنند را روی ایمیل سازمان می‌فرستد و از من می‌خواهد تا نگاهی به آن بیاندازم.
در این مدت کمیل از دستفروشی که کمی آن طرف‌تر است یک ظرف باقالی خریده و حالا دیگر خودش را به من رسانده تا از ساکنین ساختمان خبر بگیرد.

می‌گویم:

-سروان عزت اللهی، افسر ناجا ساکن طبقه‌ی اول.

کمیل می‌گوید:

-ارتفاع طبقه‌ی اول به کارمون نمیاد.

ادامه می‌دهم:

-حاج قربان تهرانی اصل، بازاری با اصل و نسب و یکی از پای ثابت‌های بسیج اصناف، طبقه پنجم.

کمیل حرفم را قطع می‌کند:

-همین خوبه که…

ناامیدانه می‌گویم:

-خونه‌ش ضلع جنوبیه ساختمونه، راهی به سمت ویلا نداره.

سپس ادامه می‌دهم:

-حسین قهرمانی، مداح هیات حسنیه؛ ولی پرونده‌ی اجتماعی‌ش خیلی هم سفید نیست.
آخری هم توکل علی آبادی، تا ده سال پیش ساکن روستا بوده و حالا هم زده تو کار بساز و بفروش؛ ولی آدم معتمد و خوبیه. 

کمیل می‌گوید:

-ببین اگه حفا مشکلی نداره بهش زنگ بزنیم.

سری تکان می‌دهم و بعد از چند تلفن اجازه‌ی ورود به ساختمان آقای علی آبادی را می‌گیرم. کمیل زنگ واحدشان را فشار می‌دهد و از او می‌خواهد تا چند دقیقه‌ای وقتش را در اختیار ما قرار دهد. بعد از صحبت‌های نه چندان طولانی آقای علی آبادی با کمال میل قبول می‌کند تا از واحدش نگاهی به داخل ویلا بیاندازیم… این تنها راه حل برای پیدا کردن بی سر و صدای بن تیلور است و اگر از این طریق هم به بن بست بخوریم، مجبور می‌شویم تا وارد ویلا شویم.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت سی و سوم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس