هادی فرز
هادی گفت: گفتی اگر بین ساعت فلان تا فلان باشه … و اگر باباهه نیاد … و اگر پسره کرکره بکشه بالا … و اگه فقط خودش باشه و دختره … خب این شد سه چهار تا اگر! اومدیم و یکیش نشد … باباهه با زنش قهر کرد و سحرخیز شد … پسره هوس کرد اون روز با دوستش بیاد … یا اصلا شبِ قبلش دختره با یکی دیگه ریخته بودن رو هم و مکان نداشتن و همونجا رو کرده بودن مکان!
اینو که گفت همه زدند زیر خنده. هادی با جذبه و عصبانیت گفت: زهر مار! هرهر و کرکر میکنین؟ کجاش خنده داشت؟
همه سرشون انداختن پایین!
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
هادی ادامه داد: حالا اینا به کنار … دو سه روزه فسفر سوزوندین تا اینا رو تحویل من بدین؟ چک کردین چه اسلحه ای تو دخلشون گذاشتن؟ چند تا فشنگ داره و کدومشون حکم حمل اسلحه داره؟
نظر با شرمندگی گفت: نتونستیم … نشد ینی …
هادی گفت: ساعتِ انتقالِ ارز ، هر هفته با کجا تنظیم میشه و کدوم کانالا بازه؟
نظر: اینو در آوردیم … هفته دیگه با پکن تنظیم میشه.
هادی: چه عجب! خسته نباشی. ولی چشم بسته میگم غلطه! چون فعلا تمام کانالهای پکن مسدوده!
نظر هیچی نگفت.
هادی اعصابش خرد شد و از کنار میز رفت کنار. قدم قدم راه میرفت و بقیه هم نگاش میکردند. گفت: نظر من بزرگت کردم. نظر من توقع ندارم که بعد از سه روز با این لاشخورا اینارو تحویل من بدین! اینطوری نمیشه. راستی …
نظر و بقیه دقیق تر به هادی نگاه کردند. هادی یه استکان برداشت. ته عرق تهِ استکان را وارنداز کرد و گفت: کی اسمِ پکن آورده؟ از کجا اینقدر مطمئنی که هفته دیگه با پکن …
نظر گفت: موتی گفت هادی خان. (نظر رو کرد به طرف همون که رو پلکش خال درشت داشت و در رو روی هادی باز کرده بود.) مگه نه موتی؟
موتی هم گفت: ها هادی خان! خاطر جمع.
هادی گفت: دختره بهت گفت؟
موتی گفت: آره. دیشب بردمش یه وری و شامی و دودی و پیکی و خلاصه جای شما خالی و … اونم آماری و پالسی و سیگنالی و پکنی!
هادی: چقدر بهش اعتماد داری؟
موتی: بهش اعتماد ندارم. به تیغ خودم زیرِ گلوش بیشتر اعتماد دارم.
هادی: ینی تیغ گذاشتی رو خرخره اش و اونم این سیگنالا ریخت تو گوشِت و والسلام؟ بعد از پیک و مستی و کوفت و زهر مار؟
موتی: خب … اگه بگم ازش تضمین گرفتم چی؟
هادی: چه تضمینی؟
موتی: امروز پنجشنبه است. پس فردا شنبه است. گفتم اگه تا پس فردا آمارت اشتباه بود، اشتباهی میفرستم قبرستون! اما اگه درست بود، با پرواز برمیگردی شیراز!
هادی چشماش شد صدتا! زل زد به موتی. موتی هم یه لبخندِ چندشِ خلاف، کنج لبش. هادی گفت: ینی … دختره … ؟؟
موتی گفت: ها هادی خان! پیش خودمه … جاشم اَمنه … اگه راستشو گفت، مثلا از قشم برمیگرده شیراز. اگه هم دروغ گفته باشه که دیگه فاتحه!
هادی به موتی نزدیک شد. گفت: دیگه چیا ازش درآوردی حروم زاده؟
موتی با همون لبخند چندشش گفت: این که میتونه بابای صاب صرافی رو بکشونه پیش خودش تا روزی که ما کار داریم، فقط پسره باشه و سایه اش! این دختره قاپِ بابای پسره رو هم دزدیده!
هادی چشماشو بست. نفس عمیق کشید. لبخندی گوشه لباش ظاهر شد. همونطوری که چشماش بسته بود گفت: بنازم موتی … بنازم بچه کفِ دروازه سعدی! اینه … کار درست ینی همین … بنازمت.
چشماشو باز کرد و رو به نظر گفت: نظر … صبح شنبه … ساعت هشت … تا اون روز کسی خونه نمیره … همه همینجا …
همه گفتند: چشم هادی خان!
هادی گفت: نظر یه کار دیگه هم بکن. حواست به موتی باشه. موتی جیم نشه. نره پیش دختره.
نظر: حواسم جَمعه هادی خان!
موتی: هادی خان میخوای اصلا برم و دختره رو بیارم اینجا تا …
هادی: ساکت شو! بین این همه گرگ و کفتار؟
موتی سرش انداخت پایین و گفت: ببخشید. منظور بدی نداشتم.
هادی گفت: بی پولیم … اما بی ناموس نیستیم. اینو تو گوشِت فرو کن.