هادی فرز
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت سوم»
هادی هر روز حوالی ساعت نه صبح از خونه خارج میشد. تا ساعت نه درگیر تمیز کردن و یا احیانا خریدهایی بود که آبجی مرضیه و بابا مصطفی داشتند. بعدش یه چایی تلخ میخورد و دو سه تا غر و لند میکرد و میزد بیرون. پاتوقش یه گاراژ … که نه … بیشتر شبیه دخمه ها بود. در یه خیابون خلوت … یه دهانه مغازه … بالاش نوشته مکانیکی تجربه … فضایی حدودا 13 یا 14 متری.
هادی هر روز موتورش قفل و زنجیر میکرد جلوی مکانیکی. یه شاگرد به اسم عبدالله داشت که عبدی صداش میکرد. پسری 18 ساله با موهای فرفری. خیلی کم حرف و جدی. مثل خود هادی.
وقتی رسید مکانیکی، لباسشو عوض کرد. یه لباس چرک و روغنی تنش کرد. کلاه سرش گذاشت. دو سه تا لقمه ای که عبدی آماده گذاشته بود برداشت و گذاشت تو دهنش. همینطور که میخورد و لای دندوناش تمیز میکرد، به عبدی گفت: مگه نگفتم هر روز لازم نیست آب و جارو کنی؟ کَری یا خری؟ نگفتم آب نپاش درِ مغازه و خیلی ادای جاهای آباد در نیار؟ میخوای شلوغ بشه؟ نمیفهمی تو چه وضعی هستیم؟ حالا یه بار دیگه آب بپاش ببین چیکارت میکنم؟ مفت خور!
عبدی فقط به چشمای هادی زل زد و هیچی نگفت. هادی رفت تو گودِ وسط گاراژ. یه پیکان مدل 73 رویِ گود بود. اول هادی رفت. بعدش هم عبدی رفت پایین. وقتی زیرِ ماشین بودند، هادی از زیر ماشین، نگاهی به پیاده رو و بیرونِ گاراژ انداخت. وقتی خیالش راحت شد، کلیدی از جیب سمت چپِ روپوشش درآورد. یه کارتن خیلی بزرگ به دیوار ضلعِ پایینِ (ینی سمت پیاده رو) گودیِ وسط گاراژ بود. کارتن رو خیلی با احتیاط کنار زد. یه درِ کوچیک نمایان شد. کلیدو انداخت به قفلِ در و بازش کرد. وقتی میخواست بره داخل، گوشی همراهش به عبدی داد و گفت: اینو بذار رو حالت پرواز و بذار تو دخل. عبدی هم گوشیو گرفت و سرشو تکون داد. وقتی هادی وارد دخمهی زیرِ گودی گاراژ شد، در را پشت سرش بست. عبدی گوشی همراه خودشو درآورد. رفت تو گالری صوتی. یه صوت انتخاب کرد و گذاشت زیر ماشینی که روی گودی گاراژ بود. صدای بلند بلند حرف زدن و تق و توق کردن در فضای گاراژ پخش شد. طوری که اگه کسی وارد گاراژ میشد، فکر میکرد دو نفر زیرِ ماشین، تو گودی هستند و دارن با هم حرف میزنن و ماشین رو تعمیر میکنند! همین قدر پوششی و حرفه ای!!
از اون طرف، وقتی عبدی در رو پشتِ سرِ هادی بست، هادی وارد راهرویی بسیار تاریک و تنگ شد. هفت هشت قدم که رفت، به یک در رسید. سه بار با نوک انگشتش زد به در. بلافاصله دو بار و سپس یک بار با همون انگشت به در زد. ثانیه ای نگذشت که در باز شد و نور لامپ دخمه، کل فضای تاریک و نمور راهرو را فراگرفت. هادی وارد اون دخمه شد. نفر اول که در باز کرده بود، دست گذاشت رو سینه اش و گفت: سلام آقا. صبحتون بخیر!
هادی جوابش نداد و ازش رد شد. وارد فضای دخمه شد. فضایی حدودا سی متری. زیر زمین. با شش هفت نفر آدم دیگه! ینی با کسی که در رو روی هادی باز کرد، هشت نفر میشدند. با خود هادی، نه نفر. نه نفر در اون فضا گردِ یه میز جمع بودند! همشون دست به سینه، به هادی سلام کردند.
دور تا دور اون میز، هشت نه نفر جوان بین بیست تا سی ساله. با قیافه های خفن و خطرناک. سه چهارنفرشون با ریش های بلند و شلوار شش جیب پلنگی. دو نفرشون ریش پرفسوری و تیشرت کوتاه. یه نفرشون که قدش از همه بلندتر بود، سر و صورت صافِ صاف. حتی ابرو هم نداشت. و کسی که در را باز کرد، رو پلک سمت چپش یه خالِ بزرگ داشت.
هادی نگاهی به روی میز کرد. ماکتی از یکی از خیابون های شیراز بود. ماکت حرفه ای و جذاب و رنگارنگی نبود. اما بدک نبود. با چند تا ماژیک و دونه ها و تاس منچ. هادی گفت: چیکار کردین؟ به نتیجه رسیدین؟
همون که قدش از همه درازتر بود و شش تیغ کرده بود گفت: تقریبا هادی خان! این دو سه روزی که حکم کردی اینجا بمونیم، بچه ها حَقّی کار کردن … فسفر سوزوندن … همه فیلم و عکسا که گرفته بودیم چک کردیم … آمار دو سه نفرشون هم درآوردیم …
هادی با جدیت و صدای بلندتر گفت: خلاصه اش کن نظر!
همون کچله که اسمش نظر بود گفت: رو چِشَم هادی خان … تهش آره … به این رسیدیم که اگه بین ساعت هشت تا هشت و ده دقیقه صبح باشه و باباهه نتونه بیاد و پسره کرکره رو بکشه بالا و با اون دختره تنها باشن، بهترین فرصته و کار تمومه!
هادی نگاش کرد و گفت: نظر تو چند ساله با منی؟
نظر به لکنت افتاد و گفت: هفت هشت سالی میشه. چطور هادی خان؟
هادی گفت: هنوز نمیدونی که کار ما احتمال و اگر و شاید برنمیداره؟ میخوای بچه ها رو بفرستی جلوی چرخ گوشت؟ اینا گوسفندن یا خودتو گوسفند فرض کردی نفله؟
نظر با بهت و ترس گفت: ببخشید … کجاش خطا رفتم؟