هادی فرز
اوس مصطفی با بغض و استرس گفت: چه شده حالا؟ درست حرف بزن ننه!
مادرش نشست و سرش رو نزدیکتر آورد و دستش کنار دهانش گرفت و آهسته گفت: شیرِ هول!
اوس مصطفی با شنیدن این دو کلمه برقش گرفت. گفت: یا صاحب صبر! ینی مرضیه شیرِ هول خورده؟
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
مادرش که داشت گوشه چشمش پاک میکرد گفت: هر چی گفتم ندینِش … نذار شیر محدثه بخوره … پسرت که شهید شد، محدثه غمباد کرد. مگه میذارن زن غمباد کرده، دوباره حامله بشه؟ مگه میذارن اگه حامله شد، شیر بچه بده؟ نمیذارن … نمیذارن … گوش ندادی … همیشه حرف، حرف خودته … از کوچیکیت همین طوری بودی.
اوس مصطفی داشت پس میفتاد. یه نگاه به تیکه ای از خورشید خوشکلی که تو گهواره افتاده بود و یه لبخند کوچولو کنج لبش بود انداخت. و یه نگاه هم به تو حیاط انداخت. دید محدثه خانم بازم حامله است و دیگه شکمش بزرگ شده و دو سه ماه دیگه، یه بچه دیگه … یه بچه عقب مانده … با شیر هولِ زن افسرده اش … قراره به دنیا بیاد و بیچاره تر بشن.
ننه مصطفی گفت: هیچی نگو! همین جا حرفی که زدم، دفنش کن. به گوش محدثه برسه، بیچاره ات میکنه. فقط … ارواح خاک بابات … ارواح خاک دو تا پسر شهیدت … نذار بچه بعدی که به دنیا اومد، محدثه شیرش بده. وگرنه دوباره آش همون آش و کاسه همون کاسه!
اوس مصطفی دنیا رو سرش خراب شد. گریه امونش نداد. برای اینکه محدثه خانم نفهمه و صداش بیرون نره، انگشتش گذاشت لای دندوناش و به شدت فشار داد. ننه مصطفی تا این صحنه رو دید، فورا به طرف مصطفی دوید و تلاش کرد به زور، انگشت مصطفی رو از لای دندوناش بیرون بیاره. با کف دست راستش به پیشونی مصطفی و با دست چپش تلاش میکرد دستش رو از لای دندوناش نجات بده. همه اش با چشم گریه میگفت: ولش کن عزیزُم … انگشتت ول کن پسر … ول کن الهی بمیرم … ول کن به امام حسین … مصطفی ارواح خاک بابات آرومتر … مصطفی آرومتر …
از اون روز تا آخر عمرِ اوس مصطفی، دیگه هیچ کس خنده رو لب مصطفی ندید. قبلا یه حالت جدیت خاصی داشت. اما از اون روز، جدیت با نوعی غم عمیق و مردونه، وسط چشمای کم سو و سیبیل سفید و پر پشت و صورت پر از چین و چروک بابای مرضیه آمیخته شده بود.
مرضیه هم روز به روز بزرگتر شد. اون دو سه ماه هم گذشت و محدثه خانم، زانوی خیر زمین گذاشت. اما … نه چندان خیر … چون متاسفانه وقتی قابله از اتاق به بیرون آمد و یک پسر تپل مپل و سالم گذاشت تو بغل اوس مصطفی، داشت گریه میکرد. اوس مصطفی وقتی قنداق پسرشو بوسید، سر بلند کرد و چشمش به صورت پر از اشک قابله افتاد. با تعجب پرسید: چی شده معصومه خانم؟ چرا گریه میکنی؟ مگه نمیگفتی سرِ زایمان زنِ زائو نباید گریه کنی؟!
معصومه خانم که حاضر بود اون لحظه بمیره اما حرفی که میدونست نزنه … به زور به حرف اومد و گفت: عمرت دراز باشه اوس مصطفی … محدثه خانم … محدثه خانم …
اوس مصطفی با وحشت پرسید: محدثه چی؟ حرف بزن زن؟ حرف بزن!
معصومه خانم گفت: همنشین حضرت زهرا باشه … عمرش داد به شما … عمرش داد به پسرت و دخترت …
دیگه مصطفی نفهمید چی شد. داشت بچه از بغلش می افتاد که ننه مصطفی فورا رسید و بچه رو گرفت. اوس مصطفی زانوهاش شل شد و به زمین خورد. نمیفهمید دور و برش چه خبره؟ چشماش میدید اما گوشاش نمیشنید. فقط میدید که دو سه تا زنی که اونجا بودند میدویدند و آب به صورت مصطفی میزدند و ننه مصطفی هم تو یه دستش پسره بود و با یه دست دیگه اش تند تند به سر و صورت خودش میزد.
مرضیه هم … گردالی مثل یه توپ صورتی کوچولو … با یه کلیپس وسط موهاش … با همون چشمِ راستِ منحرف به چپ … و چهره معصومِ عقب مانده … نشسته بود یه گوشه و هاج و واج به این و اون نگاه میکرد و نمیدونست اون لحظه چه خبره!
و داداشش …
هادی …
که الهی هیچ وقت به دنیا نمیومد …
ادامه دارد ..