هادی فرز
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت دوم»
مرضیه و هادی بزرگ و بزرگتر شدند. بعد از جنگ، چند سالی اوس مصطفی به استخدام بنیاد شهید درآمد. اما چون اعصابش ضعیف شده بود و گاهی با مسئولین بنیاد بحث و دعوا میکرد، تصمیم گرفتند بازنشسته اش کنند اما خودش قبول نمیکرد. میگفت من میتوانم زبان خانواده های شهدایی باشم که زبان دفاع از خود ندارند. البته اوس مصطفی سابقه صاف کردن دهان مسئولین را در کارنامه اش داشت. در دوران جنگ، که یکی از مسئولان مهم بنیاد به شیراز رفته بود (مسئولی که بعدا در سال 88 سر از فتنه درآورد و بسیاری از خانواده های شهدا به خاطر حجب و حیایی که داشتند از او و اقدامات اشتباه و برخوردهای چکشی اش در ایام خدمتش شکایت نکردند) چنان سیلی به صورت آن آخوند زد که صدایش را در تهران شنیدند. صدای شَتَلَق سیلی اوس مصطفی به صورت آن مسئول سبب شد دیگر خانواده های شهدا جرات اعتراض پیدا کنند و پس از مدتی آن مسئول را برکنار کردند.
اوس مصطفی وقتی بازنشسته شد، و یا بهتر بگویم که او را بازنشسته کردند، ضعیف تر شد. بخاطر شدت جراحاتی که به قلب و وجودش در آن سالهای بی کسی و بی محدثه ای به دلش وارد شده بود، سبب شد دیگر توان کار کردن نداشته باشد. روز به روز آب شد. دیگر سیگار هم حریف اعصاب و روحیه خرابش نمیشد. هنوز پیر و فرتوت نشده بود که متاسفانه از سال 77 زمینگیر شد. یعنی حدودا ده سالگی مرضیه و نه سالگی هادی.
❌ حالا به هر حال. سی سال گذشت.
نمیدانم شما با بچه هایی که از نظر ذهنی مشکل دارند، آشنا هستید یا نه؟ اگر بگویم الهی هیچ وقت نبینید، که نوعی بی احترامی به آنها و خانواده های محترمشان است. اما زود قضاوت نکنید. منظورم چیز دیگری است. منظورم این است که اینقدر مهربان و خنده رو و با مزه و با رفتارهای شیرین و دلسوزی های صاف و صادقانه هستند که حد و حساب ندارد. البته همه این ها را وقتی تجربه میکنید که آنها شما را بشناسند و خاطره خوب و خوشی از شما در ذهنشان مانده باشد. و همچنین به میزان عقب ماندگی ذهنی آنها هم بستگی دارد.
برای مرضیه که تمام دنیایش بعد از ننه مصطفی (چون اصلا محدثه خانم را یادش نیست) خلاصه میشود در دو نفر، یعنی اوس مصطفی و داداش هادی، طبیعتا خیلی باید خوش به حال آن دو نفر باشد! چرا که یک دختر … یک دختر زیادی مهربان … سی ساله … با دستان تپل … موهای چتری و لاس … چشمانی ریز و شوخ … با محبتی از مادر مهربان تر … با لکنت زبان اما ادا کردن شیرین کلمات … مخصوصا وقتی کلمات را اشتباه میگوید و شیرین تر میشود … همه اش دورِ «با مُصمَفی» (بابا مصطفی با گویش خودِ مرضیه) و «دا خادی» (همان داداش هادی خودمان) … با دستپختی قابل تحمل در پختن برنج و قیمه بادمجون … اما مهارتی خدادادی در پختن کیک فنجونی … در خانه دارند که تر وخشکشان میکند و حتی دستی به سر و روی مصطفیِ علیل میکشد و جوراب های بو گندوی هادی را میشوید.
بزرگترین تفریح اوس مصطفی وقتی بود که مرضیه میخواست نماز بخواند. مرضیه موقع وضو فقط صورتش را با دو دست میشوید و بعد از آن یکی از دست ها را تا آرنج گریه شور میکند. بعدش هم با دو دستی، به جای مسح سر، موهایش را مرتب میکند و بعدش هم دستی به پاها میکشد. گاهی هم مسح پا فراموش میکند. کاملا بستگی به حالش دارد. حالش خوب باشد، مسح میکشد و حالش بد باشد، شاید حتی وضو هم نگیرد و موقع نماز، چادر هم نپوشد. باید حتما به او بگویی قبله کدام طرف است. چون ممکن است گاهی وقت ها رو به تخت اوس مصطفی نماز بخواند تا بابایش را ببیند و وسط نماز، با لبخندهای «با مصمفی» خنده ریزی بکند و وسط حمد و قل هو الله به او بگوید «میخندی کلک؟!» و اوس مصطفی هم سری تکان بدهد و بگوید «ها قربونت بشم … برو رکوع … با منم حرف نزن که نمازت باطل نشه!» و بعدش هم مرضیه بگوید «فاطل نشد؟» باباش هم بگوید «نه … اگه بیشتر حرف بزنی، باطل میشه.»