علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

06 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هفتاد و نه -

حرفش را قطع می‌کنم و کاملاً مطمئن توضیح می‌دهم:

-خانم جعفری درسته که ما نباید دشمن رو دست‌کم بگیریم؛ اما این دلیل نمی‌شه که بخوایم چشممون رو روی قدرت دفاعی و اطلاعاتی خودمون ببندیم، بچه‌های ما توی تهران چند وقته که روی سیستم این‌ها سوار هستند و الان فقط ما از چگونگی عملیات‌شون خبر نداریم. نفرات اصلی تیم بن تیلور با ما یک دیوار فاصله دارن، خود بن تیلور که توی دبی هست زیر چتر اطلاعاتی نیروهای ما قرار داره و حتی هدف اصلی تشکیلات و عملیات اون‌ها، جواب همین دوتا سواله…

انگشتم را نشان می‌دهم و می‌گویم:

 -اول این‌ که منصور کیه؟ 

دوم این ‌که اینا چطور می‌خوان سیستم دفاعی رو از کار بیندازند؟

 سکوت قابل‌ تحلیلی در بین افراد حاضر در جلسه شکل می‌گیرد. من خیلی سال پیش و از روی دست استادم حاج صادق یاد گرفته‌ام که باید در جلسات طوری صحبت کنم که انگیزه در نیروهای تیم کم نشود.

 من بهتر از تمام افراد حاضر در جلسه می‌دانم که پیدا کردن جواب همین دو سوال کار بسیار بزرگی است؛ اما…

 صدای کمیل رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند:

-به نظرم باید ت.میم این دونفر رو زیاد کنیم و امیدوار باشیم که با منصور دیدار کنند و از این طریق بتونیم رد منصور را بزنیم.

 خانم تابش مخالفت می‌کنه:

-و اگر این‌ها قصد دیدار با منصور رو نداشتن چی؟

 کمیل سرش را می‌چرخاند و به من نگاه می‌کند. نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-من با مقداد و مهندس صحبت کردم، بدون پلک زدن دارند توی ایمیل‌ها و پیام‌ها و تمام شبکه‌های ارتباطی دنبال آدمی با مشخصه‌ی منصور می‌گردن. بالاخره باید یه جوری باهاش ارتباط گرفته باشن دیگه… غیر اینه؟

 سکوت دوباره جایگزین مباحث سنگین این پرونده می‌شود. من به این فکر می‌کنم که کم‌کم زمان پایان جلسه را اعلام کنم که تلفن سازمانی‌م زنگ می‌خورد، با نیم‌نگاهی به روی صفحه متوجه شماره مقداد می‌شوم: 

-جانم بزرگوار بگو.

 مقداد مؤدبانه سلام می‌کند و بعد از یک احوال‌پرسی کوتاه می‌گوید:

-آقا ساغر برای دو ساعت دیگه واسه پیمان بلیت گرفته تا خودش رو به اصفهان برسونه اما…

 ابروهایم را به‌هم نزدیک می‌گویم می‌کنم و در حالی که ته دلم از شنیدن لحن مگران مقداد خالی می‌شود، می‌گویم:

-اما چی؟

 مقداد آهی می‌کشد و نامطمئن می‌گوید:

-اما متأسفانه پیمان به ما خبر نداده که با ساغر در تماس بوده.

در یک لحظه به همه‌چیز شک می‌کنم! پلک می‌زنم و به صفحه اول این پرونده برمیگردم و بعد با دلواپسی می‌گویم:

-چند وقته که ساغر بهش خبر داده؟

مقداد تیر خلاص را به طرفم شلیک می‌کند:

-حدود نیم‌ساعت…

 سعی می‌کنم خوش‌بین باشم؛ اما نمی‌توانم کوتاهی در چنین مواردی را بپذیرم.

مکثی می‌کنم و می‌گویم:

-حالا شاید بخواد….

مقداد خیالم را راحت می‌کند:

-آقا تموم مکالماتی که داشتند با یه سیم کارت دیگه انجام شده که بچه‌ها تونستن ردش رو بزنن.

فورا می گویم:

-اصلا به‌روش نیارید که خبر دارید فقط از همین الان یه نفر رو بزارید تا به‌طور کامل زیر نظرش بگیره‌‌. باشه؟ 

مقداد پیامم را دریافت می‌کند. نمی‌دانم در جواب چشم‌هایی که پر از سوال و نگرانی به من خیره شده‌اند چه باید بگویم، سردرد امانم را می‌برد، چشم‌هایم کمی تار می‌شود و بدون آنکه بخواهم بقیه اعضای حاضر در جلسه را از حالم خبر دار کنم رو به کمیل می‌گویم :

- چای ندارید؟

کمیل که می‌داند دوست دارم خیلی زود بحث را عوض کنم، با خنده می‌پرسد:

- می‌خوای دوتا بسته کرانچی آتیشی هم برات بیارم؟ 
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت هفتاد و نه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس