علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و هشت -
منصور که خودش را آماده رویارویی با من کرده اسلحه‌اش را بالا می‌آورد تا به سمتش شلیک کند… زمان در پیش چشم‌هایم روی دور کند می‌رود، منصور دست لرزانش را به حالت نود درجه بالا می‌آورد و انگشتش را روی ماشه می‌گذارد؛ اما در کسری از ثانیه با پشت دست به زیر اسلحه‌اش می‌زنم. نمی‌توانم ریسک نگه داشتنش را به جان بخرم و معطل کنم. نباید اجازه‌ی داد و فریاد زدن و هوشیار کردن بقیه‌ی اعضای تیم را به او بدهم، هنوز در شوک ضربه‌ی حساب شده‌ی من به روی عصب مچش است که با کف دست چپ به سینه‌اش می‌کوبم تا کمی از من فاصله بگیرد و قبل از آن که تحت تاثیر ضربه‌ام به طور کامل روی زمین بیافتد به سمتش شلیک می‌کنم.

گلوله‌ای اسلحه‌ام کاملا صاف و دقیق بین ابروهای منصور را سوراخ می‌کند و تکان شدیدی می‌خورد و روی زمین آرام می‌گیرد.

نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و با اینکه کاملا از تمام شدن کار منصور مطمئن هستم؛ اما پروتکل‌های امنیتی را در نظر می‌گیرم و با نوک انگشت نبض گردنش را چک می‌کنم. سپس سرم را به طرف کمیل برمی‌گردانم و با لحنی مطمئن می‌گویم:

-منصور حذف شد.

کمیل سری تکان می‌دهد:

-خیلی دیر شده عماد، ساعت الان هشت و چهل و سه دقیقه است… بهتره زودتر بریم بالا.

تاییدش می‌کنم و بلافاصله به سمت پشت بام حرکت می‌کنیم.

کمیل مطابق قرار قبلی چند قدمی عقب‌تر از من می‌آید و به اصطلاح من را پوشش می‌دهد. نگاهی به بالای پله‌ها می‌اندازم و سپس کمرم را به دیوار می‌چسبانم و با نوک انگشت بیسیم داخل گوشم را فشار می‌دهم:

-مهندس ما عملیات رو شروع کردیم؛ اما شما تموم تلاشتون رو بکنید تا کار دفاعی نطنز روی ریل بیافته.

مهندس کد تایید را می‌گوید. یک گام به سمت پله‌ها برمی‌دارم تا خودم را به پشت بام برسانم که ناگهان گوشی همراهم می‌لرزد. فورا عقب گرد می‌کنم و بعد از متوقف کردن حرکت کمیل با اشاره‌ی دست، تلفنم را از داخل جیبم بیرون می‌کشم. 

نگاهی به صفحه‌ی گوشی می‌اندازم و در حالی که لب‌هایم از خواندن پیامی که برایم ارسال شده به شکلی ناخودآگاه کش می‌آید، گوشی را به طرف کمیل می‌گیرم و با خیالی آسوده این خبر خوب را برایش می‌خوانم:

-رفیقمون با ملیس رابرت دیدار کرد.

کمیل لب‌های خشکش را تکان می‌دهد:

-الحمدلله، یعنی از حالا به بعد ملیس توی مشتمونه… یعنی می‌تونیم همراه اون برسیم به اون یازده‌تا تکنسین اطلاعاتی دیگه… یعنی همونی که می‌خواستیم.

در کسری از ثانیه به یاد دعاهای چند دقیقه‌ی قبلم می‌افتم و زیر لب از صاحب و امامم حاضرم تشکر می‌کنم.

کمیل دستی به بازویم می‌زند:

-صبر کردن بیشتر از این دیگه جایز نیست، حالا که این خبر خوب هم بهمون رسید بهتره دیگه یاعلی بگیم.

با باز و بسته کردن چشم‌هایم به او می‌فهمانم که با پیشنهادش موافقم. نفس کوتاهی می‌کشم تا خودم را آماده‌ی رسیدن به پشت بام کنم که ناگهان صدای ایوب توی گوشم پخش می‌شود:

-آقا یه اتفاقی افتاده، یکی از زن‌ها مسلح جلوی درب ورودی پشت بام ایستاده و آماده‌ی شلیکه… اگه می‌خواید بالا بیایید خیلی مراقبش باشید تا خدایی نکرده کار زیاد نشه…

چند ثانیه مکث می‌کنم تا تصمیم بگیرم، یک راه بیشتر نداریم و باید به دل خطر بزنیم. کمیل مردد نگاهم می‌کند، مشتم را بالا می‌آورم و با انگشت می‌شمارم…

سه…

دو…

یک…

سپس به سمت پشت بام می‌روم و پایم را روی اولین پله می‌گذارم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود و هشت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس