ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت نود و نه -
راهرویی که از آن رد میشویم پر است از در و پنجرههایی چوبی و شیشههای ترک برداشته شده و کدر که نمیشود هیچ چیزی را از آن طرفش دید. من تنها بر حسب وظیفه قبل از عبور کردن از کنار هر کدام از اتاقها با نوک انگشت به تنهی درب فشاری وارد میکنم و نگاهی به داخل اتاق ها میاندازم. یکی از اتاقها خالی خالی است و تنها یک موکت دو سه متری رنگ و رو رفته در نقطهی مرکزیاش پهن شده است. در اتاق دیگر چند ساک ورزشی و لباسهایی با تنوع زیاد قرار گرفته است، چند قدم به داخل اتاق میروم و از گرد نشسته به روی زمین متوجه میشوم که مدت زیادی است که کسی وارد اینجا نشده است و بعید است که لباسها مربوط به تیم بن تیلور باشد.
به پلهها میرسم… هنوز برای ورود به پشت بام مرددم، انگار ته دلم یک صدایی میگوید که این کار باید دقیقهی نودی جمع شود. نمیدانم چرا؛ اما اصلا دست و دلم به شروع عملیات نمیرود.
از پایین پلههای منتهی به پشت بام آسمان را میبینم که حالا دیگر حسابی تاریک شده است.
نیم نگاهی به پلهها میاندازم، هجده پله قرار است من را به پشت بام برساند.
باد سرد بهمن ماه از درب پشت بام رد میشود و شبیه تازیانه به صورتم میتازد و چشمهایم را میسوزاند.
با اینکه دیگر اثری از نور خورشید و روشنای روز نیست؛ اما لامپی که روی پشت بام روشن است، سایهی زنی که جلوی درب شیفت میدهد را روی دیوار میاندازد. نیم نگاهی به کمیل میاندازم و با هماهنگی او پلهها را یکی یکی بالا میآورم.
ساختمان متروکهای که برای عملیات انتخاب کردند، لوکشینی مناسب برای تداعی صحنههای دلهره آور دارد. دیوارها نیمه ریخته و پلهها حسابی قدیمی است. برای اینکه مطمئن شوم دوربینی در این اطراف کار نگذاشتهاند با دقت به دور و اطرافم نگاه میکنم.
کنج دیوار بالای سرم پر است از تار عنکبوت و جانوارانی که در میان آن اسیر شدهاند…
اسلحهی درون دستم را با حالت نود درجه و آماده به شلیک نگه داشتهام. با اینکه تمام تمرکزم به روی پاهایم است تا صدایی در برخورد با پلهها نداشته باشند؛ اما نمیتوانم نسبت به صدای پچ پچی که از روی پشت بام میآید، بی تفاوت باشم.
صدای ایوب توی گوشم پخش میشود و به یک باره ضربان قلبم را چند برابر میکند:
-آقا نمیتونم خیلی دقیق ببینمشون؛ اما گمونم اینها کارهای سر هم کردن قطات پهباد رو تموم کردند… به نظرم زودتر خودتون رو برسونید.
چند پلهای بالاتر میروم تا بتوانم صدای آنها را بهتر بشنوم. صدای پیمان به گوشم میخورد:
-خانم کار من با این وسیله تمومه و الان آمادهی شلیکیم… اجازه شروع کردن رو میدید؟
شبنم کمی مکث میکند و میگوید:
-مطمئنی همه چی درسته؟ هنوز یک دقیقه وقت داریم… هر چند که نمیخوام معطل تماشای این لحظهی با شکوه بشم.
پیمان با صدایی لرزان که مشخص است حسابی ترسیده، میگوید:
-پس بیست ثانیهی دیگه دکمهی شلیک رو میزنم.
به محض شنیدن این جمله از زبان پیمان، لب های خشکم را تکان میدهم و زیر لب میگویم:
-یا غیاث المستغیثین…
سپس مابقی پلهها را یک نفس بالا میروم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت نود و نه -
❌کپی با ذکر نام نویسنده