علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت صدم-
متوجه تعداد پله‌ها نمی‌شوم، یک نفس به سمت درب پشت بام می‌دوم. برایم فرقی نمی‌کند ساغر یا شبنم در چهار چوب درب ایستاده‌‌اند. بیست ثانیه مدت زمانی نیست که بتوانم به دستگیری هر کدامِ آن‌ها فکر کنم و باید هر طور که شده جلوی شلیکِ این پهباد به سمت نطنز را بگیرم.

پله‌ها را دو تا یکی بالا می‌روم، ساغر با شنیدن صدای پایم برمی‌گردد و با چشمانی حیرت زده نگاهم می‌کند. سپس دست لرزانش را بالا می‌آورد تا به سمتم شلیک کند؛ اما من پیش دستی می‌کنم و انگشت اشاره‌ام را به روی ماشه فشار می‌دهم تا با شلیک سه گلوله به سمتش اجازه‌ی هیچ حرکت اضافه‌ای را ندهم.

 کمیل با شنیدن صدای شلیک فاصله‌اش را با من کم می‌کند.

 شبنم با دیدن گلوله خوردن ساغر، فریادی می‌زند و خودش را در چشم بهم زدنی به پشت کولر از کار افتاده‌ای که روی پشت بام است، می‌رساند. 

من حالا کاملا به جای ساغر ایستاده‌ام و صاف در چشم‌های شبنم نگاه می‌کنم که چطور دست راستش را نود درجه بالا آورده و من را هدف گرفته است. پیمان بین من و شبنم گیر افتاده است، با فاصله‌ی کمی از پهباد نشسته و چیزی در دست لرزانش مدام می‌لغزد. با اینکه نمی‌توانم از این فاصله بین انگشتانش را ببینم؛ اما احتمال می

دهم که ریموت پهباد در دست خودش باشد، نمی‌توانم زمان را از دست بدهم و باید هر طور که شده پیمان را متقاعد کنم که پل‌های پشت سرش را خراب نکند.

سعی می‌کنم اضطرابی که به وجودم رخنه کرده را پنهان کنم و همان‌طور که به چشمان شبنم نگاه می‌کنم، با ضربه‌ی پایم اسلحه‌ی ساغر را از بین انگشتان دست راستش جدا می‌کنم. 

میزان اضطرابی که در وجودم دارم به قدری زیاد است که قدرت تحلیل را از من می‌گیرد. نمی‌توانم از شبنم چشم بردارم و بهتر از هر کسی می‌دانم که اگر ثانیه‌ای از او غفلت کنم، با شلیک گلوله‌های پی در پی کارم را می‌سازد.

 پیمان بین من و شبنم گیر افتاده است، هم جسمش و هم روحش… با دیدن من رنگ پشیمانی  به صورتش پاشیده شده و او را حسابی مردد کرده است؛ اما این تردید برای من خطرناک‌تر از هر چیز دیگری است… آدمی که نمی‌داند چه کاری درست و چه کاری غلط است ممکن است هر لحظه حماقتی کند که بعد از آن پشیمان شود؛ اما پشیمانی بعد از شلیک پهباد به پیکره‌ی نطنز بی دفاع هیچ سودی برای ما نخواهد داشت.

به کلماتی که در ذهنم غوطه‌ور هستند، التماس می‌کنم تا بیشترین اثرگذاری را داشته باشند، سپس فریاد می‌زنم:

-دستت رو از روی دکمه بردار پیمان، به شرافتم قسم اگه دکمه رو نزنی کمکت می‌کنم… خودت توی این مدتی که باهام کار کردی، فهمیدی دروغ توی کارم نیست… مگه نه؟

پیمان برمی‌گردد و به شبنم نگاه می‌کند. سپس نفسی می‌گیرد تا دهان باز کند؛ اما شبنم فریاد می‌کشد:

-ساکت پیمان، ساکت…

نمی‌توانم مکث کنم، باید خیلی زود جواب شبنم را بدهم تا حرف‌هایش اثری به روی پیمان نگذارد، با لحنی مطمئن می‌گویم:

-چرا فکر می‌کنی جون تو واسه این‌ها ارزش داره؟ دیروز مهران رو کشتند، امروز هم تو و ساغر رو کشوندند اینجا تا خلاصتون کنن… 
کمیل حالا درست شانه به شانه ام ایستاده تا جرئت کنم و از شبنم چشم بردارم، به صورت پیمان خیره می‌شوم و با صدایی بلندتر از قبل می‌گویم:

-بهم اعتماد کن پیمان، مشتت رو باز کن… اون ریموت لعنتی رو همین الان بزار زمین… 

پیمان آب دهانش را قورت می‌دهم و در حالی که با ترس به صورتم نگاه می‌کند، می‌گوید:

-ولی ریموت که دست من…

در حالی که با هیجان به لب‌های پیمان خیره شده‌ام تا فکرش را بخوانم، صدای شلیک چند گلوله از جانب شبنم حرف پیمان را نیمه تمام می‌گذارد…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت صدم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس