علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت صد و یک -
با دیدن صحنه‌ی کشته شدن پیمان فورا جایم را تغییر می‌دهم و سعی می‌کنم شبنم را در بهترین حالت هدف بگیرم. سپس چند باری به سمتش شلیک می‌کنم؛ اما موفق نمی‌شوم دستش را هدف قرار دهم. 

کمیل که بیخ گوشم و پشت درب آهنی پشت بام پناه گرفته، ایوب را صدا می‌زند:

-بزنش دیگه ایوب، اصلا معلومه کجایی؟

ایوب صدایش را از طریق بیسیم به گوشم می‌رساند:

-آقا نمی‌تونم بزنمش، تو تیررسم نیست!

در میان گرد و غباری که در حوالی شبنم بلند شده، سعی می‌کنم تا موقعیت مکانی‌اش را رصد کنم. شبنم با صدای فریادی که مملو از بغض و کینه است، حواسم را به خودش جمع می‌کند:

-باید به جای اون طفل معصوم از من می‌خواستی که دکمه رو فشار ندم آقای مامور… هر چند که دیگه الان برای…

احساس می‌کنم اگر بخواهم معطل شوم تا جمله‌اش را تمام کند، دکمه اش را خواهد زد… زیر لب یک یا حسین می‌گویم و بدون این که بخواهم به فکر جای گیری باشم به طرفش می‌دوم و سعی می‌کنم تا بین ابروهایش را هدف بگیرم. شبنم با دیدن گام‌های بلندم از جایش بلند می‌شود و قبل از اینکه بخواهم پیشانی‌اش را هدف قرار دهم به بازویم شلیک می‌کند و سپس گلوله‌های داخل اسلحه‌اش را به سمت من خالی می‌کند…

زمان برایم متوقف می‌شود. در میان غباری که بر اثر شلیک‌های شبنم به وجود آمده نور ضعیفی را در پشت سرش می‌بینم و صدای شلیکی که او را سر جایش میخکوب می‌کند.

ایوب با شلیک چند گلوله شبنم را به روی زمین می‌اندازد. درست شبیه من… که بی‌رمق روی زمین دراز کشیده‌ام و گرمای خونی که از زیر گردنم به داخل جلیقه می‌ریزد و تنم را خیس می‌کند را احساس می‌کنم. نمی‌دانم چرا؛ اما نمی‌توانم دلواپس خودم باشم… همان‌طور که روی زمین افتاده‌ام به پهباد نگاه می‌‌کنم و با خودم فکر می‌کنم که اگر دستان شبنم هنوز توانی برای فشردن دکمه‌ی شلیک داشته باشد، چه باید بکنیم؟

کمیل به سمتم می‌دوم، سعی می‌کنم تذکر دهم که دست شبنم را خالی کنند؛ اما نمی‌توانم… کمیل نگاهم می‌کند، رنگ پریده و حیرت زده کنارم زانو زده است. نام ایوب را فریاد می‌زند و با دست به ریموتی که احتمالا هنوز در بین انگشتان شبنم است اشاره می‌کند. 

هنوز خیالم به طور کامل از تذکر به موقع کمیل راحت نشده که در بین همهمه‌ی کمیل و ایوب، صدای ضعیفی را از داخل پهباد می‌شوم.

توانی برای فریاد زدن ندارم، با اینکه قبل از این تجربه‌ی گلوله‌ خوردن و جراحت را داشتم؛ اما یکی از گلوله‌های شبنم به نزدیکی گلویم کشیده شده و همین هم باعث شده تا تنها از درد و سوزش شدیدی که در ناحیه‌ی گلو احساس می‌کنم، پایم را روی زمین بکشم و به خودم بپیچم.

چشم‌هایم همه جا را تار می‌بیند، دود عظیمی از حوالی پهباد بلند می‌شود…

با نوک انگشت به پهباد اشاره می‌کنم و سپس کمیل را می‌بینم که حیرت زده مشغول تماشای این دردسر عظیم است… کاری از دستش برنمی‌آید، سرم را روی زانویش نگه داشته تا خون کمتری از گلویم خارج شود…

ایوب فریاد می‌زند:

-دستش رو خالی کردم آقا؛ ولی فکر کنم…

دیگر صدایش نمی‌آید…

پهباد از روی پشت بام کنده می‌شود و به سمت نطنز پر می‌کشد… قطره ای اشک از گوشه‌ی چشمم جاری می‌شود، دوست دارم زمین دهان باز کند و من را ببلعد… از ته دل آرزو می‌کنم که روی همین پشت بام خونم تمام شود و زنده نمانم تا خبر اصابت پهباد به نطنز را بخوانم…

احساس می‌کنم تمام زحماتم هیچ شده است، تمام بی خوابی‌هایم… دلوپسی‌ها و اضطراب‌هایم به باد رفته است.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی

- پایان قسمت صد و یک -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس