علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت آخر
بدنم شروع به لرزیدن می‌کند. غباری در پیش چشم‌هایم شکل می‌گیرد که قابل توصیف نیست.

هنوز یک ثانیه از جدا شدن پهباد از پیش چشم‌هایم نگذشته است؛ اما در نظرم هر ثانیه به قدر چند سال می‌گذرد…

زمان به یک باره برایم بی معنی می‌شود. کمیل ملتمسانه از من می‌خواهد تا چشم‌هایم را باز نگه دارم و من حسابی خسته‌ام.

دوست دارم بخوابم، بدون دغدغه‌ی یک دستی خوردن از عوامل نفوذی موساد… بدون ترس از اسیر شدن به دست گروهک های تکفیری و بدون نگرانی از نیمه کاره ماندن عملیات انتقام در تل آویو…

یک لحظه دلم برای روضه‌های دهه‌ی اول محرم تنگ می‌شود… برای شب تاسوعا و روضه‌ی شرمندگی علمدار… 

نفس کوتاهی می‌کشم و همانطور که قطره ی اشکی از گوشه‌ی چشمم سر می‌خورد و گونه‌ام را خیس می‌کند، علمدار را با شرمندگی روز عاشورایش قسم می‌دهم تا من را شرمنده‌ی مردم نکند.

کمیل به صورتم ضربه می‌زند و چند باری پلک می‌زنم که ناگهان صدای مهندس را  از طریق بیسیم جاساز شده در گوشم می‌شنوم:

-الله اکبر، آقا با کمک بچه‌های سردار حاجی زاده تونستیم سامانه رو پاک سازی… کنیم… خطر رفع… شد… 

نمی‌دانم صدای مهندس قطع و وصل می‌شود یا من دیگر هوشیاری‌ام را از دست می‌دهم.

فقط خیلی خوب می‌دانم که اگر همین حالا نفسی که در سینه‌ام است، برنگردد دیگر هیچ باکی ندارم.

کمیل فریاد می‌زند و از ایوب می‌خواهد تا تیم امدادی را خبر کند. روی پای کمیل آرام گرفته‌ام… بعد از سال‌ها دوندگی و اضطراب بالاخره روی این پشت بام دراز کشیده‌ام و احساس آرامش می‌کنم… 

مدام از هوش می‌روم و به هوش می‌آیم… چشم که باز می‌کنم، صدای مهندس را بار دیگر از طریق بیسیم می‌شنوم… انگار دارد جواب ایوب یا کمیل را می‌دهد:

-خیالتون راحت آقا… خدا کمکمون کردن و سیستم پدافند دفاعی نطنز دقیقه نودی درست شد… الحمدلله به لطف بچه‌های سردار حاجی زاده، حمله‌ی پهبادی به طور کامل خنثی شد.

به محض شنیدن خبر برطرف شدن کامل حمله‌ی پهبادی چشم‌هایم را می‌بندم و در پس سیاهی چشم‌هایم آن شب تاسوعایی را به یاد می‌آورم که در بیت گوشه‌ای ایستاده بودم و در حالی که به حاج قاسم خیره بودم، همراه با حاج منصور ارضی زمزمه می‌کردم:

-ای اهل حرم… میر و علمدار نیامد…

سقای حسین… سید و سالار نیامد…

علمدار نیامد… علمدار نیامد…

****
متوجه نمی‌شوم که در این مدت چند بار از هوش می‌روم و دوباره برمی‌گردم؛ اما وقتی چشم‌هایم را باز می‌کنم خودم را در حالی که کیسه‌ای خون به رگ‌هایم وصل شده است در بالگرد امدادی می‌بینم.

کمیل نگران کنار دستم نشسته و همان‌طور که تسبیح تربت دانه گلی من را در دست گرفته، نگاهم می‌کند و با لبخندی بغض آلود زمزمه می‌کند:

-الهی شکر…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت آخر -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس