علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

16 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت نود و هفت -
تمام نیرویی که در بدنم دارم را جمع می‌کنم تا دست کمیل را عقب بکشم. 

نمی‌توانم از جایم تکان بخورم و تنهاذکاری که از دستم برمیاید این است که منتظر بمانم تا درب باز شود و من و کمیل را از روی پله‌ها به پایین بیاندازد.

کلید در قفل می‌چرخد؛ اما درب باز نمی‌شود…

حیرت زده به کمیل نگاه می‌کنم، او نیز شبیه من حسابی شوکه شده است. منصور از آن طرف درب انبار قفل می‌کند تا احتمالا خیالش از بابت نفوذ از داخل انبار راحت شود.

کمیل نفس کوتاهی می‌کشد تا چیزی بگوید؛ اما با انگشت اشاره به لب‌هایش می‌زنم و از او می‌خواهم که ساکت بماند.

لب‌هایم را به گوش کمیل می‌چسبانم:

-ببین رفت!

کمیل دوربین کوچکش را به اندازه‌ی نیم سانت از زیر درب به بیرون می‌دهد تا نگاه دوباره‌ای به راهرو بیاندازد، سپس زمزمه می‌کند:

-گمونم رفته باشه؛ ولی نمی‌تونم مطمئن باشیم…

با اخم می‌پرسم:

-یعنی چی که نمی‌تونیم مطمئن باشیم؟! پس این دوربین چی میگه اگه قراره مطمئن نباشیم؟

کمیل جواب قانع کننده‌ای می‌دهد:

-تا ته راهرو دو تا دره، ممکنه کمین کرده باشه…

شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:

-میگی چیکار کنیم؟ نمیشه که همینطوری دست روی دست بزاریم.

کمیل آب پاکی را روی دستم می‌ریزد:

-تازه اگر هم بخوایم بریم، باید یه فکری واسه این قفله بکنیم.

اعتراف می‌کنم که بخاطر فشار بالا و حساسیت بیش از اندازه‌ی کار اصلا حواسم به قفل بودن درب نبود. آه کوتاهی می‌کشم و عاجزانه در دلم می‌گویم:

-آقا جان، به مادرتون حضرت زهرا می‌دونم نگاهمون می‌کنید… می‌دونم از نیت قلبی ما خبر دارید… آقا جان والله حرف آبرو ما و تیترهای رسانه‌ی دشمن نیست، حرف خون بابای آرمیتاست… حرف گریه‌های بی امون علیرضاست… آقا جان من حاضرم جونم رو بزارم وسط واسه امنیت این مردم، واسه درختی که با خون بهترین آدم‌های کشورم قد کشیده… آقا کی رو دیدید که با جونش معامله کنه؟ یه نگاهی…

با گوشه‌ی آستین اشک‌هایم را پاک می‌کنم که کمیل با آرنج به پهلویم می‌زند، ملتمسانه نگاهش می‌کنم:

-یه راهی پیدا کردم، فقط خدا کنه که بشه…

در کسری از ثانیه امید در دلم جوانه می‌زند، احساس می‌کنم که معبودم حرف هایم را شنیده است. سر حال می‌گویم:

-چی راهی؟

کمیل به درب اشاره می‌کند:

-کلید رو روی درب گذاشته… به نظرم بشه یه کارهایی کرد…

نگاهی به دور و اطرافم می‌اندازم و یکی از کاغذهایی که به دور آن هارد پیچیده شده بود را صاف می‌کنم تا از درب رد کنم. 

کمیل نگاهم می‌کند تا مطمئن شود که حالا می‌تواند کلید را به بیرون بیاندازد، سری تکان می‌دهم و با گوشه‌ی چشم به حرکت دستش نگاه می‌کنم که چطور با یک سنجاق کلید را هل می‌دهد تا روی زمین بیافتد.

نفس هر دو ما درسینه حبس می‌شود، کمیل چند باری دستش را تکان می‌دهد که همین کار باعث می‌شود تا درب انباری کمی تکان بخورد. هشدار می‌دهم:

-چه خبرته، آروم‌تر…

زیر لب به کلیدی که خیال بیرون آمدن ندارد بد و بیراه می‌گوید و به دستش تکان دوباره‌ای می

دهد تا سنجاق کار خودش را بکند. کلید درست روی کاغذی که از زیر درب رد کردیم، فرود می‌آید. می‌خواهم مشتاقانه کاغذ را به سمت خودم بکشم که کمیل می‌گوید:

-مراقب باش اگه کلید سر بخوره کارمون ساخته است.

دست‌هایم می‌لرزد، سعی می‌کنم خونسرد باشم. با نفس‌هایی عمیق و تمرکز بالا کاغذ را به طرف خودم می‌کشم و کلید را جلوی چشم‌های کمیل تکان می‌دهم:

-بفرما بزرگوار.

کمیل لبخندی می‌زند و کلید را از بین انگشتانم می‌چرخانم.

شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم:

-آغاز عملیات رو با ذکر یا صاحب الزمان اعلام می‌کنم.

با گوشه‌ی چشم کمیل را می‌پایم که بدون آن که بخواهد نگاه دوباره‌ای به راهروی بیرون بکند، کلید را در قفل درب می‌چرخاند و درب را باز می‌کند.

همزمان با باز شدن درب کوهی از نور به سمت ما سرازیر می‌شود که چشم‌هایم را می‌زند.

می‌خواهم از چهارچوب درب خارج شوم که ناگهان با صورت عرق کرده و چشم‌های از حدقه بیرون زده‌ی منصور رو به رو می‌شوم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود و هفت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس