ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت نود و شش -
با شنیدن پیغام ایوب مطمئن میشوم که دیگر صبر جایز نیست و باید هر چه زودتر دست به کار شویم.
از درب انبار فاصله میگیرم و با خط مخصوصی که همراهم است، شماره رابطمان در دوبی را میگیرم تا حالی از بن تیلور بپرسم.
به دلیل حفظ شرایط امنیتی و با استفاده از کد سوالم را میپرسم:
-هواشناسی اعلام کرده بود که یه سامانهی بارشی توی راه داریم، درسته؟
فورا جواب میدهد:
-درسته آقا، ابرها باید بهم نزدیک بشن تا بارون بگیره.
با حرص لبهایم را بهم فشار میدهم:
-شدن؟ میترسم باد جلوی رسیدنشون رو بگیره.
رابط تماس ما را با این جمله تمام میکند:
-اگه بشه یه کم دیگه صبر کرد عالی میشه، نمیشه تو کار طبیعت دست برد.
کاری به جز جوییدن لبهای خشکم نمیتواند به کنترل سیستم عصبیام کمک کند. به کمیل نگاه میکنم:
-بحث امنیت نطنز در میونه، تو میگی چیکار کنیم؟!
کمیل طوری که بخواهد روحیهی عملیاتیاش را به رخم بکشد، جواب میدهد:
-از من میپرسی؟!
هنوز برای اعلام شروع عملیات مرددم که ایوب دوباره صدایش را به گوشم میرساند:
-نمیدونم چرا؛ ولی مهمونها یهویی تصمیم گرفتن تا واسه شروع مهمونی عجله کنن… وسایل پذیرایی داره کم کم آماده میشه، گمونم بو ببردن که اونطرف یه خبرایی شده…
بو بردن؟ از کجا؟ آنها از کجا باید بدانند سیستم پدافندی نطنز در حال پاکسازی است؟ سرم سنگین میشود، احساس میکنم شقیقههایم زیر فشاری بی حد و حصر قرار گرفتهاند و من هیچ کاری به غیر از تحمل این درد ندارم.
کمیل میخواهد در تصمیم گیری کمک حالم شود:
-واسه چی دو دلی آقای برادر؟! میدونی زحمت چند ساله بچههامون پشت این پرونده است؟ اصلا بچهها هیچی، فردای قیامت چطوری میخوای جواب شهدای هسته ای رو بدی؟ روت میشه به صورت علی محمدی و شهریاری و رضایی نژادها نگاه کنی؟!
سری تکان میدهم و حرف هایش را تایید میکنم، سپس میگویم:
-خیلی خب، فقط قبل از اعلام شروع یه بار دیگه مهندس رو میگیرم تا شاید اون بتونه کاری کنه که با یک تیر دو نشون رو بزنیم.
بعد از یک خدا قوت خشک و خالی، از مهندس میخواهم تا جدیدترین اخبار مربوط به پاکسازی ویروسها را بدهد. او میگوید:
-آقا ناشکر نیستم، کارها داره خوب پیش میره؛ ولی زمان میخوایم آق عماد… ما الان تمام سیستم دفاعی رو از کار انداختیم و همهی امیدمون بعد از خدا به شماست که بتونید برامون زمان بخرید.
زیر لب زمزمه میکنم:
-امیدت فقط به خدا باشه بزرگوار.
سپس نفس کوتاهی میکشم و با حرکت دست از کمیل میخواهم تا همراهم بیاید که با احتیاط کامل وارد طبقهی هم کف شویم.
به لطف مشاهده و توصیف ایوب میدانم که حالا شبنم، ساغر و پیمان روی پشت بام هستند و ما اگر قرار باشد برای رسیدن به آنها با مشکلی رو به رو شویم، آن مشکل منصور است…
کمیل نگاهم میکند تا تایید شروع کار را بگیرد، سپس در چشم بهم زدنی خودش را به پشت درب میرساند و دوربین ریزی که از قبل با خود به همراه آورده را از درون جیب پیراهنش بیرون میکشد و در دست میگیرد و فورا خروجی تصاویر دوربین را به موبایلش متصل میکند.
بعد هم زانویش را روی زمین میگذارد و دوربین را از زیر درب رد میکند…
یک راهروی طویل در پشت درب قرار گرفته که باید به دقت به چپ و راست آن توجه کنیم.
میخواهم به کمیل بگویم که کمی دوربینش را جا به جا کند تا بتوانیم به خوبی به انتهای راهرو مشرف شویم که ناگهان…
تصویر یک جفت کتانی سفید آبی و کهنه تمام صفحهی موبایل کمیل را پر میکند و این یعنی منصور درست پشت درب ایستاده است.
قبل از آن که کمیل بتواند دوربینش را از زیر درب خارج کند، صدای انداختن کلید به داخل قفل درب زیر زمین شبیه آبی سرد به روی سر هر دو ما میریزد…
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت نود و شش -
❌کپی با ذکر نام نویسنده