ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت نود و پنج -
کاملا آماده نشان دادن عکس العملی جدی به اولین حرکت حریف هستم که ناگهان منصور صفحهی موبایلش را روشن میکند تا علت برخورد پایش با وسیلهای که روی زمین قرار گرفته را بفهمد…
کمی به جلو خم میشود و به یک باره با جنازهی باد کرده رو به رو میشود و معترضانه شبنم را صدا میکند:
-خانم اینجا یه جنازه افتاده، شما خبر داشتید؟
لهجهاش شبیه به پاکستانیهاست… احتمال میدهم که از آن سمتها به ایران آمده باشد.
شبنم جواب میدهد:
-فوضولیش به تو نیومده، تو قرار بود ببینی از پایین سر و صدا میاد یا نه.
منصور همانطور که به طرف درب خروج میرود، مینالد:
-میاد خانم، کلی موش و جک و جونور دور این جنازه اتاده که بایدم صدا بده.
شبنم با لحنی چندش آور میگوید:
-خوبه حالا، تا حالم رو بهم نزنی بیخیال نمیشی؟
منصور از انبار خارج میشود و درب را پشت سرش میبندد. یک نفس راحت میکشم، به قدری در این چند ثانیه تحت فشار قرار گرفتم که دیگر اهمیتی به کثیف بودن زمین نمیدهم و همانطور دراز میکشم که ناگهان دستی به شانهام میخورد.
به شدت میلرزم که کمیل به آرامی لبهایش را گوشم نزدیک میکند:
-نترس، منم…
متعجب میگویم:
-تو… تو که اونطرف بودی، چطور تونستی…
کمیل جملهام را نیمه تمام میگذارد:
-سر کلاس خودت یاد گرفتم استاد.
لبخندی میزنم و به هاردی فکر میکنم که میتواند برای ما پنجرهای رو به دنیایی از اطلاعات بکر و دست نخورده باشد. نباید بنشینم، حالا زمان برای من با ارزشتر از هر چیز دیگری است. با اینکه چرخ زدن در این انبار تاریک با نور کم و بینایی محدود ریسک بسیار زیادی دارد؛ اما چارهی دیگری ندارم.
کمیل میپرسد:
-میخوای هارد رو بزاری سر جاش؟
اخم میکنم:
-معلومه که نه، میترسم وقتی عملیات رو شروع میکنیم یکی بیاد سر وقتش… اونوقت باید تا مدتها حسرتش رو بخوریم.
کمیل نگاهی به دور و اطراف میاندازد و میگوید:
-خب بزارش اونجا…اون گوشهی دیوار دو تا آجر شل داره که میتونیم هارد رو اونجا جاسازش کنیم.
هارد را به آرامی در دستم جا به جا میکنم. لحظهای به این فکر میکنم که هارد را با خودم به بالا ببرم؛ اما دوباره گمان میکنم که هیچ کس از چند ثانیهی بعدش خبر ندارد… ممکن است در مقابله با آنها…
کمیل رشتهی افکارم را پاره میکند:
-نگران چی هستی؟
سپس به طرف دیوار میرود و من نیز درست پشت سرش راه میافتم و شروع به کلنجار رفتن با آجرها میکنم تا بتوانم یکی دوتا از آنها را از دیوار جدا کنم.
کمیل تذکر میدهد که مراقب باشم تا تولید صدا نکنم. سرم را به نشانهی تایید تکان میدهم و با دقت بیشتری به کارم ادامه میدهم.
بوی تعفن جنازهای که در این انبار باد کرده به قدری تند است که ناخودآگاه اشک چشمهایم را جاری میکند. با نوک انگشت خاک پشت آجرها را خالی میکنم و سپس از کمیل میخواهم تا خاکهای روی زمین را طوری پخش کند کهشک برانگیز نباشد.
زمان به سرعت در حال عبور است و ایوب از نقطهای که دقیقا نمیدانم کجاست، جزئیات رفتار پیمان و ساغر را گزارش میدهد. چند بار با مهندس تماس میگیرم تا خبر جدیدی از سیستم پدافندی نیروگاه دریافت کنم؛ اما مهندس همچنان یک جواب را تکرار میکند:
-فعلا باید صبر کنیم، در حال حاضر تمام سیستم دفاعی قطع شده تا ویروس لعنتی استاکس نت پاک بشه، توکلمون به خداست و بچهها حتی قدر ثانیهها رو هم میدونند.
جملاتی که مدام از زبان مهندس تکرار میشود، اصلا خوشایند نیست. بار دیگر به عقربههای ساعتم نگاه میکنم:
-هفت و نیم عصر…
معلوم نیست که چطور در طول این چند ساعت توانستهایم که بوی گند این جنازهی لعنتی را استشمام کنیم؛ اما گویا که به این وضع عادت کرده باشیم سعی میکنیم به مسائل مهمتری فکر کنیم.
ایوب بعد از نیم ساعتی که ساکت بود، با لحنی نگران هشدار میدهد:
-کارشون تموم شده، احتمال میدم تا چند دقیقهی دیگه عملیات رو شروع کنند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت نود و پنج -
❌کپی با ذکر نام نویسنده