ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت نود و چهار -
یکنفس عمیق میکشم و کورمالکورمال خودم را به قسمت انتهائی انبار میرسانم.
در چنین شرایطی فقط آرزو میکنم که برخوردم با اشیائی که اینجا افتادهاند، سروصدا به پا نکند که در آن صورت کل پروژه بر روی هوا میرود.
احساسی که در این لحظه دارم به هیچ وجه توصیف نیست، صدای واژهها در مقابل ضربان قلبم گم میشود و تمام حواس پنجگانهام جمع میشوند تا دسته گلی به آب ندهم.
طبیعی است که از شدت استرس موجود اکسیژن خونم کم شود و نیاز داشته باشم تا با دهانی باز نفس بکشم؛ اما حالا مجبورم که حتی با نفسهای به شماره افتاده ام نیز مقابله کنم.
مردی که در چارچوب درب قرار گرفته با صدای زمخت و لهجهای ناآشنا فریاد میزند:
-کی اینجاست؟
پژواک صدایش از انتهای انبار برمیگردد و به گوشهایم چنگ میزند.
مرد پا پیش میگذارد، از لحن صدایش میتوانم حدس بزنم که پیمان نیست… عجیب است، اصلا انتظار چنین رویارویی وحشتناکی را با منصور نداشتم. نمیتوانم روی لهجه اش تمرکز کنم تا اصالتش را بفهمم، او هم زیاد حرف نمیزند…
البته که من از خودم خیلی بیشتر از این ها انتظار دارم؛ اما حالا اصلاشرایط خوبی برای فکر کردن به اصالت منصور نیست. حالا باید فکری به حال اسارت خودمان در این زیر زمین نمور با این هوای متعفن بکنیم.
خیلی طول نمیکشد که همه جا ساکت میشود، من خیلی خوب میدانم که با حضور آن مرد حالا ما در این زیر زمین سه نفر هستیم؛ اما طوری سکوت به این فضای لعنتی حکم فرما شده که میتوانم صدای مولکولهای معلق در هوا را بشنوم. هزار فکر در کسری از ثانیه به مغزم خطور میکند که یکی از دیگری بدتر است.
نمیدانم کمیل دقیقا کجای این انبار است… نمیدانم باید آرزو کنم منصور چراغی همراه داشته باشد تا موقعیتش را تشخیص دهیم یا در همین تاریکی مطلق قدم بزند که دست کم متوجه حضور ما نشود…
اصلا اگر چراغ های اینجا را…
منصور ذهنم را میخواند:
-شبنم خانم کلید برق کجاست؟
یا حضرت عباس… حالا باید چه کار کنم؟ بهتر است کجا باید پناه بگیرم؟ به این موش و گربه بازی ادامه دهم یا بدون توجه به قرار ملاقات بن و آن افسر اطلاعاتی موساد همین جا همه چیز را تمام کنم؟
هنوز برای هیچ کدام از این سوالهای لعنتی که شبیه گلوله به سرم شلیک میشود، جوابی پیدا نکردهام که منصور میگوید:
-دیدم خانم، کلید برق رو دیدم…
قدمهایش را میشمارم…
یک…
دو…
سه…
چشمهایم نا خودآگاه بسته میشود و صدای زده شدن کلید برق توی گوشم میپیچد…
دیگر نمیتوانم نفس بکشم، نمیدانم باید چه کار کنم… دستم را به زمین تکیه میدهم که بلند شوم… چشمهایم را باز میکنم؛ اما…
هنوز همه چیز تاریک است…
منصور معترض میشود:
-خانم چرا چراغها روشن نمیشه…
شبنم جوابی نمیدهد و منصور غرلند کنان به سمت درب خروج میرود…
قطرات عرق روی پیشانیام را خیس کردهاند، احساس میکنم از درون خالی کرده ام… انرژیام در یک لحظه صفر میشود.
لبهایم ناخودآگاه کش میآید… احساس میکنم از این مرحله هم جان سالم به در بردیم که ناگهان…
در یک لحظه همه چیز تغییر میکند و صدای روی زمین کوبیده شدن وسیلهای در فضای زیرزمین میپیچد.
به یک باره تمام تنم سرد میشود، طوری دلپیچه می گیرم که انگار ضربهی محکمی به شکمم خورده است…
همان طور که به بیهدف اسلحه ام را به چپ و راست میچرخانم از خودم میپرسم:
-چرا این پرونده لعنتی تمام نمیشود؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت نود و چهار -
❌کپی با ذکر نام نویسنده