ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت نود و سه -
معلوم است که حسابی دادوفریاد کردهاست و حالا دیگر حسی برای حرف زدن ندارد، او میگوید:
- وضعیت خوب نیست آقا عماد، این ویروس لعنتی فقط در یک صورت از روی سیستم دفاعی پاک میشه و اون هم با ریست کردن دوبارهی تمام تجهیزات دفاعی نیروگاهه. دستور چیه؟
میخواهم حرف بزنم؛ اما لبم را گاز میگیرم. هر وقت فشار عصبی زیادی را متحمل میشوم این واکنش ناخودآگاه را از خودم نشان میدهم. در دهانم مزهی شوری خون را احساس میکنم و مجبور میشوم چند بار آب دهانم را خالی کنم؛ سپس میگویم:
- چقدر وقت لازم داری مهندس؟
کمی مکث میکند و میگوید:
- تقریباً پنج ساعت آقا.
نگاهی به ساعت میاندازم که عقربههایش دو و نیم ظهر را نشان میدهد. میپرسم:
- چند درصد مطمئنی راس ساعت کار تموم میشه و سیستم به حالت قبلی برمیگرده؟
مهندس قاطعانه جواب میدهد:
- صددرصد…این نتیجه تمام این ساعتهاییه که بچهها دارند کار میکنند و متفقالقول نظرشون روی راهاندازی مجدد سیستم برای رفع اشکاله.
چند بار سرم را تکان میدهم و همانطور که گوشی تلفنم را روی گوشم فشار میدهم جواب میدهم:
- انجام بدید بزرگوار، با توکل به خدا و حضرت ولیعصر انجام بدید.
بلافاصله بعد از اتمام تماسم با مهندس تمامی وقایع را به گوش حاج صادق میرسانم و او نیز با تصمیم من موافقت میکند و از من میخواهد تمرکزم را روی کنترل تیم تروریستی موساد بگذارم و بههیچوجه به نیروگاه فکر نکنم.
بعد از خداحافظی با حاج صادق با ایوب ارتباط میگیرم و ایوب توضیح میدهد:
- دو مرد و یک زن اومدن روی پشتبوم، تعدادشون همینه؟
در کسری از ثانیه افراد داخل خانه را در ذهن میشمارم ساغر،شبنم و مرد راننده و پیمان.
یکی از زنها با آنها نرفته و من نمیدانم که اگر وارد طبقه همکف شوم قرار است با شبنم روبرو شوم یا ساغر؟
بعید است شبنم پایین مانده باشد او مغز متفکر این تیم است و یقیناً بالای سر کار میایستد، مگر اینکه… یک لحظه به فکری که در سرم آمده شک میکنم و ترس تمام وجودم را فرامیگیرد. آیا ممکن است به حضور ما در زیر زمین شک کرده باشند؟ ممکن است با باقی گذاشتن یکی از نفرات در طبقهی همکف سعی در گیر انداختن ما داشته باشند؟ چاره کار صبر است… صبر، صبر، صبر…
الان در نقطهای هستیم که نه راه پس داریم نه راه پیش و محکوم ب صبریم.
سعی میکنم از این فرصت پیشآمده استفاده کنم تا نگاه دوبارهای به آن جنازهی بادکردهی متعفن بیندازم، به زنی که بدون هیچ زدوخوردی کشتهشده و خونش به روی موزاییکهای قدیمی انبار خشک شدهاست. سعی میکنم تلاش کنم تا بوی تعفن این جنازه حواسم را پرت نکند، گلوله از جلو شلیکشده و خونهایی که پشت سرش خالیشده کاملاً بکر و دستنخورده نیست. به کمیل نگاه میکنم که درحال چرخ زدن در این انبار تاریک است. انگار یک نفر سعی کرده تا بخشی از خونهای روی زمین را پخش کند؛ اما چرا؟؟؟ این سوال شبیه خوره به جان مغزم میافتد.
چراغقوه ام را کاملاً به روی زمین میاندازم که بهتر نگاه کنم. متوجه میشوم با توجه به زاویه افتادن جنازه و قطرات خون پخششده یکی از موزاییکها تمیزتر از بقیه است.
همان موزاییکی که قاتل یا قاتلین سعی درکثیف کردن و طبیعی جلوه دادنش را داشتند.
با انداختن نوک کلید تکی که در جیبم هست، به گوشهی موزاییک سعی میکنم سر از این راز مهم دربیاورم.
در کمال تعجب موزاییک بهراحتی بلند میشود تا من با چاله کوچکی در زیرزمین مواجه شوم . با نور چراغ از کمیل میخواهم تا به سمت من بیاید کمیل فوراً خودش را به من میرساند. دستم را درون چاله میاندازم و خوب به دیوارههایش دست میکشم و در کمال تعجب یک بسته پیدا میکنم که حسابی با پلاستیک و ضربهگیر محافظتشده است. کمیل کنارم مینشیند و میگوید:
- این دیگه چیه؟
شانهای بالا میاندازم و بهسرعت و با دقت و احتیاط چسبهای ضربهگیر را باز میکنم، به یک هارد شانزده ترابایتی میرسم… یک هارد که یقیناً میتواند برای ما اطلاعات بکر و دستنخوردهای بههمراه داشته باشد. هنوز از پیدا کردن یک هارد با مدل نهچندان قدیمی در شوک هستم که ناگهان با صدای چرخیده شدن دستگیرهی انبار سرم را به سمت درب میچرخانم .
در کسری از ثانیه موزاییک را سر جایش میگذارم و میخواهم جایی پناه بگیرم که در باز میشود. نور چراغم را خاموش میکنم و در میان حجم عظیم نوری که به یک باره وارد زیر زمین میشود، شمایل یک مرد را میبینم که در چارچوب در ایستادهاست.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت نودو سه-
❌کپی با ذکر نام نویسنده