ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت نود و دو -
نور چراغم را به بدنش میاندازم، احتمالاً با شلیک گلوله به ناحیه سینه از پا درآمده است، بدون هیچ آثار ضربوشتم و درگیری خاصی. البته با این نور کم و در یک نگاه نمیشود تحلیل دقیقتری داشت.
به کمیل نگاه میکنم:
- ولش کن، نباید ذهنمون رو به اینها مشغول کنیم.
کمیل به نشانه تأیید سری تکان میدهد و به طرف دیگر این انبار میرود. نور چراغم را به زمین میاندازم… به جاییکه موزاییکهای قدیمی به یکدیگر چسبیده شدهاند و خون خشکشدهی مقتول بر روی آن نقش بسته است.
احساس میکنم این جنازهی بادکرده میتواند برای ما تبدیل به سرنخهایی اساسی و کار آمد شود؛ اما حالا فرصتی برای تمرکز بر روی آن ندارم.
شاسی بیسیمم را فشار میدهم تا ایوب را صدا کنم:
- اوضاع چطوره؟ تونستی مهمونها رو ببینی؟
چند ثانیه بعد جواب میدهد:
- نه آقا… وارد مهمونی شدم؛ ولی انگار مهمونا تو طبقه همکف یا زیرزمین هستند.
آه کوتاهی میکشم:
-ما هم دعوت شدیم، زیرزمین نیستند.
ایوب میپرسد:
- اجازه میدید آمار طبقهی اول را بگیرم؟
نگاهی به ساعت موبایلم میکنم که دیگر چند دقیقهای به دو ظهر مانده است. هنوز برای ورود و قبول ریسک دیده شدن خیلی زود است. جواب منفیام را به ایوب میدهم و به همراه کمیل بهدنبال راهی بیدردسر برای رسیدن به طبقه همکف میگردم. در بین تاریکی مطلق انباری که در آن گیر افتادهایم یک راهپلهی چوبی به چشم میخورد. چراغقوه را دوبار خاموش و روشن میکنم تا کمیل به طرفم بیاید.
با نوک انگشت به پلهها اشاره میکنم و کمی مکث میکنم تا از انداختن نور به بالای پلهها مطمئن شوم. هوای ابری امروز باعث شده تا مجبور شویم که در استفاده از چراغقوه حسابی با احتیاط عمل کنیم. اگر یک درصد نور چراغ ما به بیرون برود و چراغقوه به چشم یکی از افرادی که در طبقه همکف هستند بخورد آنوقت همهچیز خراب میشود.
دستی به روی پلههای چوبی میکشم و بااحتیاط پایم را روی پلهی اول میگذارم. چهار پلهی دیگر برای رسیدن از درب انبار به داخل ساختمان باقیمانده است.
سعی میکنم قبلاز آنکه تمام توانم را روی پله بگذارم اول حسابی بررسیاش کنم تا مبادا وارد یک تله یا اتفاقی ناگوار شوم.
روی پله دوم که میایستم صدای پیمان را میشنوم که میگوید:
- باید بریم روی پشتبوم، از داخل ساختمون که نمیشه پهپاد شلیک کرد.
فورا با خط برای ایوب پیام میفرستم تا بداند که احتمال حضور اینها در پشتبام هست.
ایوب یک نقطه در جواب میفرستد تا خیالم راحت شود که متوجه منظورم شدهاست؛ سپس چند قدمی به عقب برمیگردم و در حالی که سمت راست صورتم را به شانهی کمیل تکیه دادهام میگویم:
- اینا میخوان برن طبقه بالا نظرت چیه که ما هم…
کمیل حرفم را قطع میکند و میگوید:
- خیلی ریسکش بالاست عماد… ممکنه یکیشون جا مونده باشه یا یهویی برگرده پایین… یا اصلا چه میدونم بالاخره شاید شر بشه…
از شدت فشار عصبی دستهایم را مشت میکنم، حس و حال عجیبی دارم یک ترس از درون وجودم شبیه آتشی بیرحم شعله میکشد و من را میسوزاند.
کمیل با چشمهایش نظرم را میپرسد و سری تکان میدهم تا بداند که با او موافق هستم.
تلفنم میلرزد، بلافاصله از در فاصله میگیرم و جواب میدهم:
- جانم مهندس؟ خوشخبری انشاءالله؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت نود و دو -
❌کپی با ذکر نام نویسنده