ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت شصت و نه -
دستی به روی بازوی امیر میکشم و میگویم:
-عزیز دلی بزرگوار، الحمدلله یکی از بزرگترین گرههای پرونده حل شد و من هم از فردا دیگه زحمتم رو کم میکنم.
سجاد که صدای من را میشنود بهیکباره میپرسد:
-قراره دستگیرشون کنید؟ حیف نیست حالا که تا اینجا اومدن…
ایوب معترضانه میگوید:
-چه حیفی برادر من؟ من که از خدامه حکم بیاد و برسیم و تمام کنیم این دزد و پلیس بازی مسخره رو.
نگاهی به ایوب میاندازم و میگویم:
-البته که تمام کردن هر پروندهای از بزرگترین آرزوهای کارشناسه؛ ولی توکار ما چطور تموم کردن شرطه… اگه قرار به عجله بود که دو سال و سه ماه و پونزده روز پیش تیلور و تمام دار و دستش رو جمع میکردیم؛ اما…
ایوب شبیه کمیل معترض میشود:
-اما چی؟ آقا عماد چقدر باید مصلحت طلب باشیم و با ترسولرز…
حرفش را قطع میکنم:
-آ آ، قرار به بیانصافی و کملطفی نیست ایوبخان. بچههای ما از چیزی نمیترسند… فقط چطور بگم… من در همین حد میتونم بگم که یه دلیل خیلی مهمی پشت این صبر طولانی بوده، دلیلی که به رفتن بن تیلور و کشته شدن مهران میارزید.
ایوب چیزی نمیگوید تا صدای اللهاکبر اذان صبح سکوت پیشآمده در اتاق را بشکند.
بعد از نماز کمی استراحت میکنم تا برای فردا صبح آماده شوم. برای روزیکه قرار است یکی از متفاوتترین نقشهایم را بازی کنم. نقش حساس و سرنوشتسازی که میتواند به پیشبرد اهداف ما در پرونده کمک کند، “نقش کارمند نیروگاه اتمی نطنز”
مطابق قراری که از سال اول عروسیام با راضیه دارم بعد از نماز صبح دعای عهد را زمزمه میکنم و سپس خودم را به اتاق پرو لباس خانه امن میرسانم و لباسهای مناسب برای حضور در اولین روز کاری نیروگاه را به تن میکنم.
بعد از خداحافظی با بچههایی که دوازده سیزده ساعت را کنار هم سپری کردیم. قدمزنان خودم را به خیابان اصلی میرسانم و سپس با استفاده از یکی از برنامههای تاکسیهای اینترنتی ماشینی را به مقصد نطنز رزرو میکنم.
تا قبلاز رسیدن ماشین با کمیل تماس میگیرم و از او میخواهم که بلافاصله بعد از رسیدن به اصفهان به همان خانه امن برود و روی سوژههای این پرونده پر پیچوتاب سوار شود.
بااینکه هوای سرد و خشک اصفهان حسابی به پیشانیام میتازد و سینهام را میسوزاند؛ اما همچنان بر این باورم که استفاده از یک تاکسی اینترنتی برای رفتن به نطنز به صلاح ما در پیشبرد اهدافی که داریم خواهد بود.
بعد از رسیدن ماشین روی صندلی عقب مینشینم و کیف لپ تابی که در دست دارم را روی زانویم میگذارم راننده تاکسی مسیری که حدوداً صد و سی کیلومتر فاصله دارد را در یک ساعت و بیست و پنج دقیقه طی میکند.
مطابق رسم اعضای داخل نیروگاه یک ماشین در نطنز منتظرم است به دلیل اینکه قرار نیست هیچ کدام از اعضای نیروگاه شغل واقعی و مأموریتی من را بدانند با همان تشریفات همیشگی و معمولی خودم را به جلوی درب ورودی نیروگاه میرسانم.
نگهبان جلوی در پا پیش میگذارد و بیتوجه به رانندهای که کاملاً او را میشناسد به من میگوید:
- عذر میخوام آقای دکتر، میتونم کارت ورودتون رو ببینم؟
لبخند میزنم و با اعتمادبهنفس مثالزدنی دستم را به درون جیب کتم فرومیکنم و کارتی که برای ورودم به مجموعه نطنز صادر شدهاست را جلوی چشمهای نگهبان میگیرم .
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت شصت و نه -
❌کپی با ذکر نام نویسنده