ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت شصت و هشت -
هیچ صدایی از آن طرف خط نمیآید، خودم ادامه میدهم:
-خودت برگرد سازمان، گزارش اتفاقاتی که افتاده رو بنویس.
کمیل همچنان سکوت میکند. رفتارهایش برایم آشناست، نمیخواهد شکست را قبول کند.
ادامه میدهم:
-سعی کن یه جوری بفهمی از کجا رد ما رو زدن و حضور ما رو بو کشیدند. از بن تیلور هم بیخبر نباش، مدام با رابطی که داریم ارتباط بگیر.
تلفن را قطع میکنم و منتظر جواب کمیل نمیمانم.
رودست خوردهایم… رودست خیلی بدی هم خوردهایم و حالا دیگر به همهچیز و همه کس مشکوک هستم. گوشهی حیاط کز میکنم و به آسمان سرخ بالای سرم خیره میشوم، به این فکر میکنم که اگر شبنم هم بدل بوده باشد چه؟ اصلا از کجا معلوم ساغر خودش باشد. پس فکری به سرم هجوم میآورد که تنم را میلرزاند… اگر بن تیلور هنوز هم در ایران باشد چه؟
خدای من، الان حال کوهنوردی را دارم که در میان خروارها برف تلنبار شده گیر کرده است. از طرفی از ترس بهمن بعدی نمیتوانم فریاد بزنم و از کسی کمک بخواهم و از سمتی هم تمام اعضای بدنم زیر بار سنگینی این برف درحال له شدن است.
دیروز در همان جلسه آخری که با حاج صادق داشتم از او خواستم تا مسئولان نطنز را هوشیار کند و با اعلام آمادهباش صد در صدی اجازهی هیچ فعالیتی را به آنها ندهند.
تلفنم میلرزد، کمیل است. بلافاصله جواب میدهم:
-گزارش اتفاقات امشب رو نوشتم.
میپرسم:
-به این زودی؟ هنوز یه ربع نشده که با هم حرف زدیم. کمیل کمی مکث میکند و میگوید:
- ثخوبی عماد؟ نزدیک یک ساعت و بیست و هشت دقیقه است که با هم حرف زدیم.
بهآرامی دست چپم را بالا میآورم و ساعت روی مچم را نگاه میکنم؛ سپس با گوشه چشم به آن طرف پنجرهای که رو به حیاط است خیره میشوم به جاییکه امیر ناراحت و نگران دست به چانهاش میکشد و نگاهم میکند. نفسم را با کلماتی که روی زبان جاری میشود خارج میکنم و به کمیل میگویم:
-جونم بزرگوار ؟ چی شده خبر جدیدی داری؟
کمیل بلافاصله جواب میدهد:
-یه خبر خوب دارم بین این همه ناراحتی و دلواپسی.
صبر میکنم تا خودش ادامهی حرفش را بگوید:
-شبنم به پیمان زنگزده و ازش خواسته تا با پدرش صحبت کنه که بتونن برای فردا یه سری به نیروگاه نطنز بزنن.
سعی میکنم ذهن آشفتهام را مرتب کنم، کلک ما روی پیمان گرفته؟ لبخندی از جنس رضایت به روی لبهایم نقش میبندد… اینکه آنها از عامل ما میخواهند تا مقدمات ورودشان به نطنز را فراهم کند، برای ما یک معنی خیلیخوب و یک پیام واضح دارد که هنوز روی سوژهها سوار هستیم.
با خوشحالی از سر جایم بلند میشوم و یکباره سرما تمام تنم را میلرزاند، میگویم:
-این خبر شست همه تلخیهای این چند وقت گذشته رو…
کمیل هم که گویا از انرژی کلمات من انرژی گرفتهاست، میگوید:
-حاج صادق گفت کار ما توی تهران تمومه… گفت باهات صحبت کنم که اگه موافقی یه تیم دیگه نخالههای تیم بن تیلور را زیر چتر داشته باشند تا من و مقداد بتونیم بیاییم اصفهان باهات دست بدیم.
لبخندی میزنم و میگویم:
- حتما… هرچه زودتر بیایید بهتر، فقط کمیل جان، خانمت رو با خانم جعفری هم بیار چون سوژه هامون هر دو خانم هستن و ممکنه…
کمیل بدون آنکه اجازه دهد جملهام کامل شود میگوید:
-حتما، اسم این دونفر رو هم تو حکم قضایی اضافه میکنم، یا علی مدد.
یک یا علی میگویم و بلافاصله وارد اتاق میشوم.
امیر فورا به استقبالم میآید و میگوید:
- خدا حاجت دل کسی که بهت زنگ زد رو برآورده کنه دادا.
با خنده میپرسم:
-چطور مگه؟
امیر شانهای بالا میاندازد و میگوید:
والا یه ساعت و نیمه که یک گوشه حیاط نشستی و انقدر ناراحت و گرفته بودی که ماها جرئت نمیکردیم بیاریم طرفت باز گلی به جمال پشت خطی.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت شصت و هشت -
❌کپی با ذکر نام نویسنده