ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت هفتاد و پنج -
ازآنجا که اصل به در نظر گرفتن بدترین احتمال ممکن است سعی میکنم حتی بازدم نفسهایم را در چند مرحله انجام دهم تا صدایی تولید نکند. بیشتر از سی ثانیه را در همان حالت و درون کانال میمانم تا اینکه کمیل میگوید:
-از کانال دور شد؛ ولی خیلی با احتیاط بیا داستان نشه آقای برادر.
خودم را به آرامی عقب میکشم و سپس با سیم چین، سیمی که برای وصل کردن شنوده کوچکمان در کانال نیاز داشتیم را قطع میکنم و به سرعت به داخل اتاق برمیگردم.
قبل از گفتن هرچیزی بهصورت هیجانزده کمیل نگاه میکنم:
- چک کن ببین وصل شد.
کمیل لبخند موفقیتآمیزی میزند و جواب بدهد:
- آره آقا وصله.
سپس لبخند از روی لبهایش محو میشود:
- فقط خدا کنه بو نبرده باشند.
گوشتیز میکنم و به صدای فروکش شدهای که از بیرون اتاق به گوش میرسد فکر میکنم و میپرسم:
- این یارو کی بود که اینجوری دادوبیداد میکرد؟
کمیل نگاهی ناخودآگاه به من میاندازد و جواب میدهد:
- واقعاً صدای مقداد را نشناختی؟ از تو بعیده آقای برادر لبخندی میزنم و به سمت لپتاپ میروم و میگویم:
- خانم تابش زحمت این با شما فقط جزء به جزء مکالماتی که انجام میدن رو میخوام و اگر اتفاقی افتاد که نیاز بود بهصورت لحظهای در جریان باشم رو بهم خبر بدید.
کمیل لبهایش را بههم نزدیک میکند و میگوید:
یه طوری حرف میزنی انگار میخوای بری!
شانهای بالا میاندازم و به شوخی میگویم:
- معلومه… من که مثل تو بیکار نیستم صبح اول وقت باید اداره باشم و دنبال گرفتاریم.
کمیل و خانم تابش به زیر خنده میزنند تا بعد از خوردن یک فنجان چای کمیل پز، از هتل خارج شوم. مسیر بیرون هتل را تا یکی دو ساعت بدون مقصد قدم میزنم دوست ندارم به خانه امن برگردم دلم میخواهد شبیه تمام شبهایی که از اداره به خانه برمیگشتم و راضیه را به یک پیادهروی شبانه دعوت میکردم دوباره با او همقدم شوم.
خیلی دوستداشت بعد از بدنیا آمدن طفلمون به مشهد امام رضا برویم.
از کنار جدولهای مرتبی که کشیدهشده بهطرف خیابان راه میروم و به راضیه فکر میکنم. ناخودآگاه به یاد خواب دیشب میافتم خوابی که درست چند دقیقه قبلاز اذان صبح بود و بعدش خبر کشته شدن مهران حسابی شوکهام کرد. سوالات مختلفی درباره این پرونده در سر دارم که برای پیدا کردن جواب هرکدام باید معماهای زیادی را حل کنم.
روی نیمکت پارکی که درست کنار کوچه خانه امن است مینشینم ساعت ده شب است و بااینکه در هفته اول بهمن هستیم؛ اما هنوز در خیابان رفتوآمد جریان دارد چراغ سوپرمارکتی که بچهها برای خرید به آن سر میزنند روشن است و ماشینها در دور و اطراف پارک مشغول رساندن صاحبان خود به خانهاند.
از نوجوانی عاشق خواندن بودم و روزهایی که هنوز جذب سازمان نشده بودم تا شش هفت ساعت در روز را با مطالعه سپری میکردم یکبار کتابی خواندم از عاشق و معشوقی جدا شده و مردی که یک عمر با خیال عاشقانههایش زندگی میکرد.
عجیب است که امشب به یاد شبی میافتم که با تعریف کردن شخصیتهای کتاب از راضیه خواسته بودم تا بعد از من زندگیاش را اینگونه نکند.
آهی از اعماق وجود میکشم و به بخاری که از دهانم خارج میشود و در هوا محو میشود نگاه میکنم چقدر امشب نیاز دارم که شبیه شخصیت همان رمان عاشقانه راضیهام را در کنارم تصور کنم.
یکبار دگر به چشمهای زیبایش نگاه کنم و لرزش تلفن سازمانی من را متوجه دانههای یخی برف که روی سر و شانههایم لانه ساخته میکند .
کمیل است فورا جواب میدهم:
- جانم برادر خوشخبر باشی.
کمیل با صدای نهچندان بلند میگوید:
سلام عماد جان تقریباً میشه گفت که خوشخبرم الحمدلله.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت هفتاد و پنج -
❌کپی با ذکر نام نویسنده