علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

09 مهر 1401 توسط العبد

- رمان امنیتی ستاره آبی -

قسمت هشتاد و نه
کمیل نگاه کجی می‌کند و می‌گوید:

- البته این‌ها همه فرضیه است.

 سری تکان می‌دهم و می‌گویم:

- آره اینم فرضیه است.

 سپس ایوب که با دوربین مشغول رصد کردن اتفاقات اطراف ویلاست، می‌گوید:

- دیگه فرضیه نیست دارن چند تا چمدون بزرگ رو وارد ویلا می‌کنند.

 آهی می‌کشم و می‌گویم:

-نمی‌تونیم دست‌ دست کنیم، اگه مهندس موفق نشده باشه مجبوریم ریسک نکنیم و فرصت سرهم کردن پهپاد و موشک هم بهشون ندیم.

 کمیل بلافاصله با خط امن سازمان مهندس را می‌گیرد و بعد از یک احوال‌پرسی کوتاه گوشی را به من می‌دهد، بی‌معطلی می‌گویم:

- خدا قوت بزرگوار در چه حالی؟ شیری یا روباه؟

 مهندس با صدایی گرفته و لحن ناامیدکننده‌ای جواب می‌دهد:

- خوش‌خبر نیستم آقا، سیستم‌ها بدجوری قفل‌شده و فعلا هم هیچ کاری از دستمون برنمی‌آید که انجام بدیم. دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و می‌گویم:

- هیچ کاری؟ مابعد خدا امیدمون به شماست… این‌طوری حرف نزن که پاره می‌شه بند دلمون بزرگوار.

 مهندس قول می‌دهد تمام تلاشش را انجام دهد و من با شنیدن اخبار ناامیدکننده از داخل نیروگاه برای ورود به ویلا و خنثی کردن این عملیات قبل‌از هر کاری مصمم‌تر می‌شوم.

 نگاهی به ایوب می‌کنم و می‌گویم:

- برو بالا؛ ولی یادت باشه بدون هماهنگی وارد عمل نشی.

 ایوب به نشانه‌ی تأیید سر تکان می‌دهد و از ماشین پیاده می‌شود؛ سپس رو به کمیل می‌کنم:

- ما هم از پایین وارد ویلا می‌شیم، صبر کردن بیشتر از این جایز نیست. ساعت حدود دوازده شده و این‌ها از ویلا نزدن بیرون. موقعیت استراتژیک ویلا هم نشون میده که همین‌جا می‌تونه نقطه پرتاب موشک باشه براشون.

کمیل فوراً از ماشین پیاده می‌شود و کنار درب خودرو به من می‌گوید: 

-منتظر چی هستی که کارشون رو همین‌جا تموم نمی‌کنی؟

 کمی از ماشین فاصله می‌گیرم و می‌گویم:

- یکی از افسرهای بلندپایه‌ی موساد که سال‌های سال دنبالش بودم امشب با بن تیلور قرار اجرا می‌کنه، اگه الان بهشون ضربه بزنم قطعا قرار ملاقات اون کنسل می‌شه و معلوم نیست دیگه ما شانس رسیدن به اون را داشته‌باشیم یا نه.

کمیل چشم‌هایش را ریز می‌کند و می‌گوید:

-کی هست این افسر بلندپایه؟ 

نگاهی به چپ و راستم می‌اندازم :

- ملیس رابرت… معروف به…

  کمیل درحالی‌که آب دهانش را قورت می‌دهد جواب می‌دهد:

-آفنیز؟؟ وای خدای من باورم نمی‌شه که یک قدمی اون حرومزاده وایسادیم.

 آهی می‌کشم و می‌گویم:

 -با آدم پیچیده و نخبه‌ای طرفیم، من امیدم فقط به خداست واسه رسیدن بهش.

 کمیل صورتش را نزدیکم می‌کند و می‌گوید:

- ولی اگه اون‌قدری که می‌گی پیچیده بود با نیرویی که از ایران برگشته قرار اجرا نمی‌کرد.

 به‌خاطر همین پیچیدگی و هوش بالایش لب‌هایم را به‌هم فشار می‌دهم و می‌گویم:

- قرار ملاقاتش با بن تیلور ساعت نه شبه و قراره شلیک موشک به نیروگاه ساعت هشت… اون عوضی انقدر دقیق و زیرکانه همه‌چیز رو برنامه‌ریزی کرده که اگه قبلش به هر دلیلی عملیات نطنز موفقیت‌آمیز نبود، بلافاصله قرارش با تیلور رو به‌هم می‌زند. 

کمیل درحالی‌که برق شادی در چشم‌هایش رعد می‌زند می‌گوید:

-پس واسه همینه که شما نمی‌خواهی الان کاسه‌کوزه این‌ها رو جمع کنی؟ 

سریع تکان می‌دهند و لبخند کم‌رنگی می‌زنم؛ سپس از طریق شبکه رادیویی ایوب را صدا می‌زنم:

-کجایی بزرگوار؟ راهی هست که بتونی خودتو برسونی به مهمونی؟

 ایوب بدون معطلی جواب می‌دهد:

- راه که هست؛ ولی جاده ترافیکه… باید یه‌کم صبور باشیم.

از کدهایی که می‌دهد متوجه می‌شوم راه سختی برای رسیدن به پشت‌بام آن خانه قدیمی لعنتی وجود دارد.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتاد و نه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس