علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

09 مهر 1401 توسط العبد

- رمان امنیتی ستاره آبی -

قسمت نود
از کدهایی که می‌دهد متوجه می‌شوم راه سختی برای رسیدن به پشت‌بام آن خانه قدیمی لعنتی درپیش دارد دستی به بازوی کمیل می‌کوبم و می‌گویم:

- بریم بزرگوار.

کمیل من را در آغوش می‌گیرد و پیشانی‌ام را می‌بوسد سپس با دستانی لرزان صورتم را نوازش می‌کند و می‌گوید:

- خیلی مراقب خودت باش عماد خیلی.

 با لبخند سری تکان می‌دهم و همان‌طور که لوله صداخفه‌کن اسلحه‌ام را سفت می‌کنم، همراه با کمیل به‌طرف دریچه‌ای که ما را به زیرزمین آن خانه قدیمی می‌رساند می‌روم.

مسیری که برای رسیدن به دریچه داریم با توجه به فاصله ماشین ما تا ویلا حدود یک کیلومتر است. سعی می‌کنم تا با استفاده از پوشش‌های طبیعی و کوه و پستی و بلندی‌هایی که در مسیر داریم خودمان را از دید سوژه‌ها محفوظ کنیم و به‌همین دلیل طی کردن همین مسافت یک‌کیلومتری نزدیک یک ساعت از ما زمان می‌گیرد.

 به نزدیکی ساختمان که می‌رسیم ایوب پیام می‌دهد:

- آقا من رسیدم به مهمونی،برم پیش مهمونا؟

 بلافاصله جواب می‌دهم:

-اصلا… فقط بهشون نگاه کن. ما به‌هیچ‌وجه اجازه خراب کردن مهمونی رو نداریم.مفهومه؟

ایوب تأیید می‌کند؛ سپس کمیل با استفاده از گوشی همراهش کمی من را به چپ و راست ساختمان می‌چرخاند و دست‌آخر می‌گوید:

- همین‌جاست… ایناها…

 به پیش پایم که نگاه می‌کنم یک دریچه آهنی زنگ‌زده با چند سوراخ در وسطش می‌بینم نوک انگشتم را به روی دریچه می‌کشم و می‌گویم:

- حالا چطوری باید اینو باز کنیم؟

 کمیل انگشتانش را به زیر دریچه بند می‌کند و سعی می‌کند تا آن را باز کند اما تلاش‌هایش بی‌نتیجه می‌ماند. می‌گویم:

- همین سنگ و خاک‌هایی که نصف این دررو گرفته کار باز کردنمون رو سخت‌تر می‌کنه. نمی‌شه اول اینا را برداریم؟

 کمیل قبول می‌کند تا خاک‌های تلنبار شده بر روی درب را کنار بزنیم .

 در قسمت چپ در یک قفل پیدا می‌کنم که زیر خاک‌ها دفن شده است.

 کمیل فورا با سیم‌های ریزی که از قبل با خود همراه کرده و به سراغ قفل می‌رود و من نیز با نگاه به‌دور و اطراف سعی می‌کنم تا جزئیات را در نظر داشته باشم. تجربه سال‌های زیاد حضور در سازمان به من ثابت کرده تنها جزئیات هستند که می‌توانند کمک‌کننده باشند.

 کمیل به‌آرامی صدایم می‌زند، برمی‌گردم و دریچه را باز شده می‌بینم.

 یک نردبان چوبی قدیمی می‌تواند ما را از این راه تنگ و تاریک به داخل ساختمان برساند.

 کمیل مردد می‌پرسد:

- چی‌کار کنیم؟

شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:

- چاره‌ی دیگه‌ای داریم غیر از رفتن؟

 سپس زیر لب یک بسم‌الله می‌گویم و خودم وارد می‌شوم.

 کورمال‌کورمال پای راستم را به پایه نردبان بند می‌کنم. زیرزمین فضای ناشناخته‌ای دارد و محیط به‌قدری تاریک است که نمی‌توانیم یک پله پایین‌تر را ببینیم ابرهای خاکستری با اتحاد و هم‌بستگی جلوی تابش خورشید را گرفتند تا در این روزهای سرد بهمن‌ماه شانس استفاده از روشنی هوا را هم نداشته باشیم. نردبان شش پل دارد و بلافاصله بعد از پایین آمدن با تکان دادن نردبان به کمیل علامت می‌دهم تا او نیز به داخل بیاید.

 کمیل نیز شبیه من به‌آرامی پایش را روی پله‌های نردبان می‌گذارد و بعد از ساکن شدن روی یک پله درب آهنی زنگ‌زده را می‌بندد تا در ظلماتی مطلق فرو برویم. چند باری پلک می‌زنم تا شاید چشم‌هایم به تاریکی عادت کند؛ اما انگار این سیاه‌چاله لعنتی سال‌هاست با نور قهر است و همین تاریکی مطلق است که در اول کار ورود به داخل ویلا، حسابی من را می‌ترساند.

ترسی از جنس غافلگیری و رو به رو شدن با اتفاقات پیش بینی نشده…

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت نود -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس