ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت هشتاد و هشت -
از آینهی ماشین نگاهی به او میاندازم و میگویم:
- فکر خوبیه، پرنده صندوق عقبه؟
فورا میگوید:
-نه آقا، همینجاست. فقط یهکم جلوتر نگه دارید که بلندش کنیم.
به نزدیکی فرعی که میرسیم خانم جعفری برای پرواز پرندهاش اعلام آمادگی میکند. کمیل ماشین را نگه میدارد و من پرنده را روی سقف قرار میدهم. خانم جعفری لبهایش را تکان میدهد و زیر لب زمزمه میکند:
- بسمالله.
سپس میگوید:
-آقا عماد، تصاویر آنلاین دوربین پرنده رو انداختم روی صفحه لپتاپ…
نگاهی به صفحه لپتاپ میاندازم و به کمیل میگویم:
- برو داخل فرعی، پیچ رو رد کردن…
مسیر ناهمواری که در پیش گرفتهاند باعث میشود مسافت نهچندان طولانی را در مدت زیاد بگذرانیم. آنها در مسیر پرپیچوخم حرکت میکنند و ما را بهدنبال خود میکشانند تا بعد از حدود یک ساعت رانندگی ماشین در کنار ویلایی متروکه متوقف شود.
عقربههای ساعت درون ماشین به من گوشزد میکنند که ساعت ده و چهل و پنج دقیقه شدهاست. کمیل نگاهی به صفحهی موبایلش میاندازد و اطلاعاتی در رابطه با جاییکه سوژه در آن ساکن شده را میدهد:
- اینجا یه خونه قدیمی و تقریباً بیصاحبه، با استعلام از فیش آبوبرق معلومه که خیلی سال کسی به این طرفها نیامده و صاحبش هم الان با هفتاد و هشت سال سن توی کانادا درحال زندگی کردنه.
کمی شیشهی ماشین را پایین میدهم و سپس میپرسم:
- ارتفاع اینجا نسبت ب نطنز و نیروگاه بالاتره درسته؟
کمیل چند بار صفحهی موبایلش را عوض میکند و میگوید:
-آره آقا، چطور مگه؟
لبم را از زیر فشار دندانهایم خارج میکنم و میگویم:
- احتمال قوی اینها از همین جا میخوان موشک رو پرتاب کنند.
کمیل میگوید:
-ولی پیمان هنوز باهاشونه… چطور ممکنه با حضور اون این ریسک رو انجام بدن.
کمی فکر میکنم و میگویم:
- ساده است، اونا پیمان رو کشوندن اینجا تا دخلش رو بیارن، پس قبل از هر کاری از شر اون خلاص میشن.
کمیل با تردید نگاهم میکند و میپرسد:
-ما باید چه کار کنیم؟
کمی به صورتش خیره میمانم و میگویم:
-ما هیچی، فعلا باید همهی نیروها رو مرخص کنیم… همه رو به غیر از ایوب…
کمیل ایوب را صدا میکند و سپس از مابقی نیروها میخواهد درحالیکه به صحنه اشرافیت داشته باشند، با فاصلهای دستکم یککیلومتری نسبت به ویلا مستقر شوند.
از کمیل میخواهم به عقب برود و کنار خانم تابش که همسرش است بنشیند تا جا برای ایوب باز شود. خانم تابش نیز در این فاصله با استفاده از دیتابیس آتشنشانی یک نقشه کلی از ویلا به ما میدهد و میگوید:
- بافت قدیمی و تیر چوبی و دارای سه طبقهی همکف، زیرزمین و یکطبقه بالا که شما الان دارید پنجرهاش را از نمای بیرون میبینید.
به عقب برمیگردم و از خانم تابش میپرسم:
- راههای ورود به خونه چیه؟
خانم تابش با دقت بیشتری به نقشه نگاه میکند و میگوید:
- بهغیر از درب اصلی و درب جنوبی، هم میتونیم از زیرزمین وارد بشیم که یه دریچه کوچیک داره و هم از روی پشتبوم وارد طبقه بالا بشیم.
کمیل چشمهایش را ریز میکند و میپرسد:
- اون وقت کی میتونه بره رو پشتبوم اون خونه با اون ارتفاع؟!
ایوب که تابحال ساکت روی صندلی راننده و مشغول شنیدن تحلیلهای خانم تابش بود، دوربین کوچکی که در دست دارد را پایین میآورد و میگوید:
- نفوذ از بالای خونه با من.
کمیل سؤالش را طور دیگری مطرح میکند:
- میشه بگی چطور میتونی بری اون بالا؟
ایوب بلافاصله توضیح میدهد:
- یک تیر چوبی هست که درست مشرف به کنج پشتبومه، من از بچگی متخصص بالا رفتن از این تیر چوبیها بودم، هرچند الان چندساله که این کار رو نکردم؛ اما گمونم هنوزم یه کارایی ازم بربیاد…
نفسم را در سینه حبس میکنم:
- باید هرچه زودتر تصمیم بگیریم.
کمیل میگوید:
- نفوذ بخونه کار بیخودیه، اونها پیمان رو نمیبرن به جایی که میخوان موشک هوا کنن.
آهی میکشم و میگویم:
- برادر تو دیگه چرا؟ پیمان دانشجوی هستهای و میتونه تو جمع کردن موشک کمک حالشون بشه… گمونم اینا اصلا فقط دنبال کشتن اون نیستند و بخاطر اون نیاوردنش اصفهان… اینا حتما برای یک کار مهمتری این همه برنامه ریزی کردند…
برای یه عملیات خرابکارانهی بزرگ…
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت هشتاد و هشت -
❌کپی با ذکر نام نویسنده