ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت هشتاد و هفت -
خانم تابش از روی صندلی عقب و در حالی که کنار خانم جعفری نشسته، میگوید:
-توکلتون ب خدا باشه آقا، انشاءالله تیم مهندس با موفقیت کار رو تمام میکنه و ما خیالمون از این سمت راحت میشه.
با جدیت میگویم:
- اصلا ما نباید اجازه شلیک پهپاد یا هر کوفت و زهر مار دیگهای رو بهطرف نطنز بدیم. اولاً سروصدایی که توی هوا پخش میشه ممکنه دردسر بشه و مردم رو بترسونه، بعدش هم اگه خدای نکرده فقط یه درصد اون ویروس لعنتی استاکسنت عمل بکنه و پدافندهای دفاعی از کار بیفته که کلاهمون پس معرکه است…
کمیل تاییدم میکنم:
- درسته، این بازیای هست که اونها شروع کردند و باید منتظر باشیم تا اولین حرکت خودشون رو انجام بدن.
مصمم نگاهش میکنم:
-اونها میتونن شروع کننده هر بازیای باشن؛ اما ما تمومش میکنیم.
هوا دیگر به سمت روشن شدن میرود. ساعت که به حوالی هفتونیم صبح میرسد، با مهندس تماس میگیرم. صدایش بیانرژی و غمگین است و همانطور که نفس میزند، میگوید:
- حجم کار خیلی بزرگتر از چیزیه که فکرشو میکردم، من نمیدونم کی این سیستمها رو آلوده کرده؛ اما مطمئناً برای پیدا کردنش باید دنبال کسی باشید که دسترسی زیادی داشته باشه.
حرفهای مهندس نگران کننده است. بعد از اتمام مکالمهام با مهندس از کمیل میپرسم:
-اینا کجا دارن میرن؟
کمیل نگاهی به نقشه میاندازد و میگوید:
- از اصفهان که یک ساعت و پانزده دقیقه است که خارج شدیم؛ اما از آنجاییکه اینا دارن یه مسیر مستقیم رو رو میرن بعیده وارد شهر نطنز بشن و احتمال قوی توی اطراف برنامه دارند… شاید یه جایی بین شهر نطنز و کاشان…
شانهای بالا میاندازم و تسبیح دانهدرشت گلیام را در دست میچرخانم. از حضرت آیتالله بهجت شنیده بودم که هر گاه مشکل بزرگی در زندگی به وجود آمد، انسان باید با سیلی از صلوات از شر مشکلات خلاص شود و حالا من نیز مدام در دلم صلوات میفرستم تا دلم آرام بگیرد و این مشکل با نظر حضرت ولیعصر ارواحنافداه حل شود.
در ماشین کار دیگری از ما ساخته نیست. آنها با سرعت نه چندان زیادی میروند و بدون توقف و ضد تعقیب به مسیر خود ادامه میدهند و ما نیز درست در پشت سر آنها حرکت میکنیم. حدود ساعت نه صبح ماشین وارد یک فرعی میشود. تیم ت.میم اول بلافاصله موضوع را گزارش و کسب تکلیف میکند، فورا میگویم:
- ازش رد شید، سریع.
سپس همانطور که با لپتاپ نقطه هوایی را بررسی میکنم، میگویم:
- دور و بر جادهای که وارد شدن خالیه، اگه باهاشون بریم دیده میشیم.
کمیل بیمکث سوال میپرسد:
- پیچوخم نداره؟ یعنی جاده صافه صافه؟
دقیقتر نگاه میکنم و میگویم:
-حالا نه اونقد صاف؛ ولی تا سیصد متر صاف و یکدسته و اگه بخواهیم باهاشون بریم باید حداقل یهخورده صبر کنیم.
کمیل ناچار لبش را میگزد و خانم جعفری پیشنهاد میدهد:
- بهنظر من بهتره یه پرنده رو بفرستیم هوا تا فاصلهمون با ماشین سوژه رو با کمک تصاویر هوایی داشته باشیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت هشتاد و هفت -
❌کپی با ذکر نام نویسنده