ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت هشتاد و شش -
کمیل بهآرامی لبهایش را تکان میدهد:
- شرمندهام، آقا واقعاً نمیدونم چی باید بگم…
آهی میکشم و درحالیکه سعی میکنم تمرکزم را از دست ندهم، میگویم:
- هر طور شده باید هویت راننده مشخص بشه.
کمیل فورا به کمک دوربینهای شهری به پلاک ماشینی که سوژهها را سوار کرده بود میرسد و شماره را برای بچههای پشتیبان میخواند و من نیز تا رسیدن جواب با خط امن به شماره مهندس زنگ میزنم.
خیلی زود جواب میدهد و صدایش را در بین صدای به حرکت درآمدن پرههای غولپیکر هلیکوپتری که سوارش شده به گوشم میرساند:
- جانم آقا عماد، چیزی شده؟
گوشی تلفن را به گوشم میچسبانم تا صدایش را بهتر بشنوم، سپس میگویم :
-خداقوت بزرگوار، تیم مورد علاقت رو جمع کردی؟ کی میرسی نطنز؟
مهندس بلافاصله جواب میدهد:
- بله آقا، الحمدلله با هشت نفر از بهترین اعضای تیم سایبری داریم میریم به سمت محل موردنظر شما… گمونم تا نیمساعت دیگه مستقر شده باشیم.
با لحنی که بهشدت بوی نگرانی میدهد میگویم:
- باشه بزرگوار، فقط اینطور که بوش میاد مهمونی جلو افتاده باشه… شاید مهمونها بخوان تا امشب براتون چشمروشنی بیارن، تو رو خدا آماده پذیرایی باشید.
مهندس مکث کوتاهی میکند و میگوید:
-امیدمون به خداست، انشاءالله.
با هماهنگی سوار ماشین کمیل میشوم و موتور را تحویل یک نفر از نیروها میدهم. هوا بهقدری سرد است که موهای خیس روی سرم به حالت یخزدگی درآمده است، کمیل با دیدن حالوروزم بخاری ماشین را زیاد میکند و دستی به لای موهایم میکشد و تشر میزند:
- خب با یه ماشین میومدی… همانطور که از صفحه لپ تابی که پیش رویم بازکردم و از تصاویر زندهای که از ماشین حامل شبنم و ساغر و پیمان و رانندهای که ناشناس است، چشم برنمیدارم میگویم:
- دیر میشه بزرگوار… البته اگه از من میپرسی همین الآنشم دیر شده…
کمیل با چشمای نگران نگاهم میکند:
- چی تو سرته عماد؟ حرکت بعدی اینا چیه که اینطوری نگرانت کرده؟
لبهایم را بههم فشار میدهم و سپس میگویم:
- نمیدونم… حس میکنم این راننده همون منصوره و توی ماشین لوازم آتیشبازی همراهش داره که اینطور باشه کارمون ساخته است…
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت هشتاد و شش -
❌کپی با ذکر نام نویسنده