ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت چهل و هشتم -
فصل چهارم
«عماد»
چشم که باز میکنم خودم را داخل ویلای بن تیلور میبینم، در میان زن و مردهایی که با لباسهای نامناسب میرقصند و نوشیدنی میخورند.
از خودم سوال نمیکنم که چرا هیچچیز از بیدار شدنم را بهخاطر نمیآورم، فقط در بین جمعیت بهدنبال تیلور میگردم.
صدای موسیقی بسیار زیاد است و همین هم باعث میشود تا خیلی زود در بین دود و شلوغی محیط ویلا سردرد بگیرم.
چپ و راستم را نگاه میکنم و ناگهان متوجه بن تیلور میشوم که با سرعت از پلههای ویلا پایین میرود و من نیز بلافاصه بهدنبال او راه میافتم.
از استخر آب ویلا بوی تعفن بلند میشود و بهقدری زیاد است که لحظهای حالت تهوع میگیرم و گلویم میسوزد.
نمیتوانم تعادلم را حفظ کنم دستم را به میلهی کنار پلهها بند میکنم و سعی میکنم تا حواشی دور و اطرافم بین من و تیلور فاصله نیاندازد.
لرزش موبایلم را داخل جیب شلوارم احساس میکنم؛ اما واکنشی نشان نمیدهم حالا نمیتوانم تمرکزم را روی تیلور بگذارم.
تیلور بهطرف اتاق ماساژ که در کنار استخر است میرود و من بیمکث به دنبالش راه میافتم.
چند ثانیه صبر میکنم… صدای جیغ زنانهای از داخل استخر باعث میشود تا برای چند ثانیه سر جایم بایستم.
سرم را به سمت استخر برمیگردانم و زنی را میبینم که با موهای آغشته به نجسی از داخل لجنزار استخر خارج میشود و یکصدا فریاد میزند.
سرم را دوباره بهطرف تیلور میچرخانم؛ اما نمیبینمش… نمیدانم کدام گوری رفتهاست.
طوری که گویی آب شده باشد و در زمین فرورفته باشد از پیش چشمهایم محو میشود.
نمیتوانم در بین جمعیت چشم بگردانم… آدمهایی که درون استخر هستند ترسناک و تهوعآورند. نمیدانم آنها واقعاً همین شکلی هستند یا من آنها را اینگونه میبینم.
لبهایم را تکان میدهم و صلواتی میفرستم که ناگهان ضربه محکمی به روی کتف دست راستم میخورد و من را تا نزدیک استخر پیش میبرد.
بدنم را منقبض میکنم و فریاد میزنم :
-وای !
کمیل دوطرف بازوهایم را نگه میدارد و طوری که مشخص است هول کرده میگوید:
-چیزی نیست عماد… چیزی نیست داداش…
خواب بودی ،نگران نباش، خواب بودی…
با پشت آستین بر روی پیشانی عرق کردهام میکشم. نمیتوانم حرف بزنم تصاویر زن و مردهایی که داخل آن استخر متعفن درحال عذاب بودن از جلوی چشمهایم نمیرود.
لبهای خشکم را تکان میدهم:
-خوبم کمیل جان ،خوبم…
کمیل که خیالش از بابت من راحت میشود بهطرف آشپزخانه میرود و با یک لیوان آب برمیگردد و میگوید:
-بیا آقای برادر یهکم از این آب بخور حالت جا بیاد.
به سختی لبخند میزنم و کمی از آب میخورم و بهشوخی میگویم:
-آخه کی ناشتا آبخنک میخوره؟
کمیل که هیچوقت خدا زیر بار حرف نمیماند جواب میدهد:
-اونیکه داشته خواب جهنم میدیده.
سپس هر دو میخندیم…
کمی صبر میکنم که حالم بهتر شود بعد نگاهی به ساعت روی دیوار نمازخانه میاندازم که هشت و ده دقیقهی صبح شدهاست.
رو به کمیل میگویم:
-هشت و ده دقیقه ظهر شده… چرا
نمیگی پس؟
کمیل طعنه میزند:
-ظهر آقای برادر؟ الان تازه کلهپزیها بار دست مردم میدن.
لبخند را از روی صورتم محو میکنم و کاملاً جدی جواب میدهم:
-ولی ما کلهپز نیستیم ما اگه بیست و چهار ساعت هم کار کنیم بازهم ممکنه عقب بمونیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت چهل و هشتم -
❌کپی با ذکر نام نویسند