ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت چهل و ششم -
آینه آسانسور بیرحمانهتر از چیزی که انتظارش را داشتم سیاهی زیر چشمانم را به رخم میکشد. رنگ پریده و فرسوده شدهام، موهای جوگندمیام هم حسابی به چشم میآید و چینوچروکهای روی صورتم خبر از درونم میدهند که چه آتشی در عمق قلب این دیوانه در حال شعلهور شدن است.
دستی به صورتم میکشم، ریشهای روی چانهام حسابی سفید شدند و بخشی از ریشههای روی لپ راستم نیز به شکل دایرهای ریخته است. ناگهان به یاد دکتر سازمان میافتم که چند روز پیش اتفاقی من را در راهرو دید و گفت:
-این مدل ریختن سکهای مو و ریش از استرس زیاد نشأت میگیره، باید آروم باشی تا بتونی ادامه بدی وگرنه کم میاری.
لبخندی میزنم، حتی یادآوری توصیههای دکتر نیز برایم خندهدار و جالب است.
آرامش تنها احساسی است که در زندگی من وجود ندارد. قبل ترها که راضیه زنده بود همین سه چهار ساعتها را کنارش نفس میکشیدم و آرام میشدم…
گاهی تلفنی با همصحبت میکردیم و گاهی با پیامهای مختلف لبخند را به لبهای همدیگر هدیه میکردیم؛ اما حالا اوضاع حسابی فرق کردهاست. دنیای بدون راضیه پیش چشمهایم تیره و تار هست.
صدای باز شدن درب آسانسور باعث میشود تا همراه با بازدمی عمیق ذهنم را از تمام افکار زشت و زیبایی که در سر دارم خالی کنم.
خودم را به داخل اتاقم میرسانم و تخته اتاق را کاملاً پاک میکنم… آنقدر تمیز این کار را انجام میدهم که حتی لکهای از نوشتههای ماقبل از این به روی تخته باقی نمیماند.
یک خط صاف در میانه تختهای که روی دیوار اتاقم نصبشده میکشم و در سمت راست یک کلمه مینویسم:
- نطنز.
سپس دورش را خط میکشم و در نقطه مقابل نطنز کلمه دیگری مینویسم:
-بهائیت.
دور آن را نیز خط میکشم و چند قدمی از تخت فاصله میگیرم و عمیقتر از همیشه به این دو کلمه و خط صافه مابین آنها نگاه میکنم.
سوالی که در سر دارم به روی زبان میآورم:
-بن تیلور و نفراتی که برای خودش جمع کرده چطور میتوانند به نطنز برسند؟
صدای کوبیده شدن در باعث میشود حسابی جا بخورم. حاج صادق همانطور متین و آرام و خونسرد با کتشلوار طوسی و لبخندی کمرنگ بر لب و دستهایی که به پشت کمرش گره زده است، وارد اتاق میشود. از دیدنش متعجب و خوشحال میشوم:
- سلام آقا خوش اومدید، خیر انشاءالله این وقت شب!
نفس کوتاهی میکشد و بعد از جواب سلام میگوید:
- بیخوابی زده بود به سرم، نگران کمیل و ویلا بودم تا چند دقیقه پیش که پیامت رو خوندم… گفتی کمیل بن تیلور رو تو خونه دیده درسته؟
سرم را به نشانهی تأیید تکان میدهم و حاج صادق اضافه میکند:
- جالب شد امیدوارم به ما شک نکرده باشن، این همه ساعت بی سر و صدا و تک و تنها نشسته یه گوشه و هیچ کاری نکرده، وقتی یکی انقدر بیسروصدا باشه یعنی منتظره… نمیدونم منتظر چی یا منتظر کیه؛ ولی میدونم فکرای خوبی تو سرش نداره.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت چهل و ششم -
❌کپی با ذکر نام نویسنده