علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهل و پنجم -
نفس کوتاهی می‌کشم و جواب می‌دهم:

-خوبم، چیزیم نیست… تو چه خبر؟ چرا برنگشتی سازمان؟

کمیل شانه‌ای بالا می‌اندازد:

-طاقت نیاورد دلم، ؛بخاطر خبرهای فراوونی دارم. راستش بن تیلور قبل از اینکه هوس شنا کردن به سرش بزنه چند جمله‌ای رو با شبنم حرف زد که گفتم بد نباشه توام بدونی. با همون حال مستی و خوشی که داشت تاکید کرد که باید بیشتر روی جوان‌ها کار کنن و تو گروه‌ها فعالیت داشته…

 حرف کمیل را قطع می‌کنم:

-گروه؟ کدوم گروه ؟

جواب می‌دهد:

-راستش گمون کنم اینا چند تا گروه چت و سرگرمی دارند که ازش به‌جای تور ماهیگیری استفاده می‌کنند تا با زن‌ها و دخترهایی که اطرافشون هست ارتباط بگیرن و اینجوری زیر پای جوون‌های این مملکت رو خالی ‌کنن. راه بی‌دردسری هم هست تا بدون این‌که اونا بفهمند دارند با چه کسانی ارتباط می‌گیرند، وارد بازی‌ بشن‌.

 نفس کوتاهی می‌کشم:

-بله می‌دونم؛ ولی باید به گروه‌هاشون دسترسی پیدا کنیم. دیگه چی ؟

کمیل لبخند می‌زند:

-دیگه این ‌که بن تیلور وسط خنده و شوخی‌های مسخره‌اش با شبنم بهش گفت باید از ساغر بخواد که بیشتر با پیمان جور بشه و هر طور شده زیر پاش بشینه تا بتونه از باباش به اون‌ها اطلاعات بده و برای بدست آوردن کوچک‌ترین اطلاعات از تاسیسات هسته‌ای نطنز حاضره هر کاری انجام بده.

 لب‌هایم را به‌ هم فشار می‌دهم و سعی می‌کنم تا حرف‌های کمیل را به‌ درستی تجزیه و تحلیل کنم. سپس برای شاداب کردن فضا با لحنی شبیه به دوبلورها می‌پرسم:

-دیگر با خودت چی آوردی مارکو؟

کمیل شوخی‌ام را کاملاً جدی جواب می‌دهد و همان‌طور که نایلون کوچکی را از داخل جیبش بیرون می‌آورد می‌گوید:

-چند تار مو، یه مقدار از غذای باقی‌مانده روی قاشق و از همه مهم‌تر مقداری از ناخن‌های جناب تیلور که با شلختگی کامل بعد از کوتاه کردن، اون رو توی سطل کنار سالن ریخته بود.

از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و همان‌طور که دست‌هایم را برای در آغوش کشیدن کمیل باز می‌کنم می‌گویم: 

 -خدا بهت عمر باعزت بده بزرگوار. تو واقعاً یه نعمت بزرگ واسه سازمان هستی.

کمیل لبخندی از روی تواضع می‌زند و از مقداد می‌خواهد تا تجهیزاتی که به او وصل کردیم را باز کند.

چند دقیقه‌ای صبر می‌کنم و بعد از نوشتن تیتر اتفاقاتی که در این شب طولانی و پر از هیاهو برای ما و پرونده افتاد، سوژه‌ها را به تیم جایگزین تحویل می‌دهم و از راننده می‌خواهم تا به سمت سازمان حرکت کند.

 مقداد و کمیل هرکدام در مسیری که راحت‌تر هستند از ماشین پیاده می‌شوند.

 با اینکه حالا ساعت چهار و ده دقیقه‌ی صبح است و همگی باید برای ساعت هفت اعلام حضور کرده باشیم؛ اما من ترجیح می‌دهم تا این چهار ساعت باقی‌مانده تا شروع روز جدید کاری‌ام را در سازمان بگذرانم.

 کارهای عقب‌افتاده‌ای که دارم اجازه‌ی خوابیدن را به من نمی‌دهند. داخل پارکینگ سازمان از ماشین پیاده می‌شوم و بعد از خوش‌وبش کوتاه با راننده با عجله به طرف آسانسور حرکت می‌کنم.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت چهل و پنجم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس