ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت چهل و چهارم -
مهندس جوابی برای سوالهایم ندارد و تنها اظهار بیاطلاعی میکند.
از او میخواهم تا بیشتر روی این سه نفر کار کند.
سپس شاسی بیسیم را فشار میدهم و با نوک انگشت دستم لمس میکنم:
-چیکار کردی بزرگوار؟ الان کجایی کمیل؟
جواب میدهد:
-من اومدم توی حیاط. دستور چیه؟
کمی فکر میکنم و با تاخیر حرف قبلیام را میکنم:
-بیای بیرون بهتره… بعیده بخوان حرف خاصی بزنن الان وقت عشق و حالشونه… فقط برو یه گوشه حیاط تا این وارد ویلا بشه و بعد بیا بیرون.
کمیل یک چشم میگوید و همزمان ماشین ساغر به جلوی درب ویلا میرسد.
رو به مقداد میکنم:
-مسئولی که سر خیابون گذاشتیم کیه؟
مقداد مطمئن جواب میدهد:
- جعفر نظری سر کوچهس آقا.
چشمهایم را ریز میکنم:
-گزارش ورود ماشین ساغر به داخل کوچه را داد؟
مقداد مردد میگوید:
-فکر نکنم آقا؛ راستش حواسم به غیرفعال کردن دوربینهای آقا کمیل بود و درست…
حرفش را قطع میکنم:
-ساعت رو یادداشت کن و بعداً مکالمات بیسیمها رو چک کن اگه خبر ورود ساغر رو نداده بود حتما یادم بینداز که این کمکاری رو گزارش کنیم.
مقداد چشم میگوید و سعی میکند تا تمرکزش را بر روی مانیتورهای روبهرویش بگذارد که ساغر را تا وارد شدن به ویلا همراهی میکنند.
ساغر بعد از اینکه ماشینش را درون حیاط ویلا پارک میکند از بین درب ورودی ویلا به داخل کوچه سرک میکشد تا به خیال خودش کسی تعقیبش نکرده باشد. کمیل را صدا میزنم:
-بهمحض این که وارد ساختمون شد از همون دیواری که وارد شدی بیا بیرون. داخل کوچه یه موتوری میاد دنبالت میتونی برای استراحت باهاش به سازمان بری.
کمیل جوابی نمیدهد، حالا دیگر دوربینهای هوایی میتوانند حرکاتش را از لابهلای شاخههای درختان ثبت کنند. ساغر داخل حیاط که میشود مکث میکند و سرش را به شیشهی ماشینش میچسباند.
فوراً کمیل را صدا میکنم و از او میخواهم که ریز حرکات ساغر را گزارش دهد.
چند ثانیه بعد کمیل جواب میدهد:
-کار خاصی نکرد آرایشش رو غلیظ کرد و لباسهای رو عوض کرد تا راحت بره داخل.
نفس کوتاهی میکشم و درحالی که گونههایم از شنیدن توصیفات کمیل و حدس زدن اتفاقاتی که حالا در داخل آن استخر لعنتی در حال رخ دادن است سرخشده، به ادامه روند این پرونده فکر میکنم. به گوشهای خیره شدهام و تلاش میکنم تا به صداهایی که بیامان به سرم هجوم میآورند غلبه کنم، صدای کمیل که از شنیدن خندههای آن یهودی صهیونیست با شبنم در استخر خانه میگفت، صداهایی که حالم را هر لحظه بدتر از قبل میکرد.
دوست داشتم همین حالا بلند شوم و دستور دستگیری همه آنها را صادر کنم؛ اما حالا بهتر از هرکسی خبر دارم که بن تیلور از خیلی وقت پیش شبکه گستردهای به نام بهائیت را در داخل کشور تشکیل داده و حالا فقط بهدنبال فعال کردن هستههای مختلف آن پا به تهران گذاشتهاست.
صدای میتار در گوشم تکرار میشود، صدای التماسهایش وقتیکه طنابدار را بهدور گردنش انداخته بودیم و کلید واژههایی که آن شب گفت و بعدتر در موردش توضیحاتی مفصل داد، امشب دوباره در گوشم زمزمه میشود.
رجوی چه ارتباطی میتواند با بهائیان داشته باشد؟ آنها چه زمانی میخواهند به تاسیسات هستهای ما در نطنز ضربه بزنند؟ بن تیلور در ایران و با یک زن متأهل و یک خانم مطلقه در طبقه پایین آن ویلای لعنتی چه میکند؟
درب ماشین ون بازمیشوند تا صدای وارد شدن کمیل به داخل ماشین من را به دنیای واقعی برگرداند.
کمیل به صورتم نگاه میکند و نگران میشود:
- چرا رنگ پریدهای عماد؟ چیزی شده؟
سؤالش را در سرم تکرار میکنم:
-چیزی شده؟ چه جوابی باید بدهم؟ از کدام اتفاق باید حرف بزنم؟ از این که به هر دلیل حالا یک یهودی عوضی توانسته… لاالهالاالله…
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت چهل و چهارم -
❌کپی با ذکر نام نویسنده