هادی فِرز
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت هفتم»
هادی و پسره به هم زل زده بودند. نظر و بچه هاش از استرس داشتند میمردند. مدام این پا و اون پا میکردند و دلشون میخواست فقط اون لحظه هادی دهن باز کنه و یه کلمه حرف بزنه و پسره از خر شیطون بیاد پایین و اونا هم گورشون گم کنن و بروند.
اما … هادی دهن باز کرد … ولی نه اونطوری که پسره دلش میخواست … هادی با صدای محکم و چشمای پر از خون و خشم گفت: ببین عوضی! اگه کسی پشت ماجرا بود، دیگه لازم نبود تمام زندگی خودم و بابای علیل و خواهر زبون بسته ام بذارم پای هک کردنِ سیستمِ تویِ حروم زاده و ته و توی همه چیتو دربیارم! پس با کسی که الان آتش فشان هست و کل زندگیش با اختیار خودش داده تا الان با تو چشم تو چشم باشه، کلکل نکن. من چیزی برای از دست دادن ندارم. به ابالفضل کاری بر سرت میارم که کسی تشخیصت نده!
پسره … نه اینکه فکر کنین ترسید … نه … جَلَب تر از این حرفا بود … اما … تصمیمشو گرفت و در ثانیه های آخر، کد سبز رو وارد کرد و اینتر کرد. وقتی اینتر کرد، هادی گوشیشو درآورد و ازطریق واتساپ با اون یارو تماس گرفت. گوشیو برداشت و با خوشحالی گفت: انجام شد! حله هادی خان! خدا از بزرگی کَمِت نکنه.
هادی هم نفس راحتی کشید و گوشیشو کلا خاموش کرد و گذاشت تو جیبش. برگشت و به نظر گفت: جمع کنین بریم!
نظر هم داشت جمع و جور میکرد که پسره به هادی گفت: من هر کاری گفتی کردم … حساب بابامو خالی کردم … بین دویست و خورده گدا گشنه تقسیم کردم … حتی بهت اعتماد کردم و وقتی گفتی همه این نقشه کار خودته، باور کردم … اما … الان صبحونه نخوردم … این دو نفرم نخوردند … باهات حرف دارم … بمون … نیم ساعت … هم صبحونه بخوریم … هم چایی بزنیم … و هم دو تا نخ سیگار بزنیم و دو کلوم حرف بزنیم.
هادی نگاه عمیقی بهش کرد و گفت: این کارایی که کردی وظیفت بوده … هیچ منتی هم سر من نداری … مال مردمو که بالا کشیده بودی، بهشون با یه کم سود برگردوندی … حتی تو جیب منم نرفته … اگه یک ریال از اموال کثیف تو و بابات تو جیبم رفته باشه، از خونِ سگ بر من حروم تر … پس واسه من لوتی بازی درنیار …
پسره گفت: درسته … اصلا همش حق با تو … ازت خوشم اومده … به جان دخترم که عزیزتر از اون تو زندگیم ندارم، ازت خوشم اومده … فقط میخوام باهات حرف بزنم … قسم خوردم مَرد … حرفامو بشنو! شاید به دلت نشست و با هم کار کردیم.
هادی فقط نگاش کرد. فقط نگاه. پسره هم فورا سواستفاده کرد و رو کرد به اون دو نفر و گفت: پاشین ده دوازده تا تخم مرغ املت کنین که ضعف کردم. چاییش با خودم. میخوام یه مهمونی بگیریم.
نظر و بچه هاش نفس راحتی کشیدند. اون دو تا کارمنده هم رفتند سراغ آشپزخونه. یکی از غول بیابونیا رفت دسشویی. دومی هم نشست رو صندلی. همون که خیلی عرق کرده بود. نظر اومد طرف هادی. درحالی که پسره داشت کتش بیرون میاورد، نظر آروم درِ گوشِ هادی گفت: هادی خان تا عمر داریم مدیونتیم. دستت درست.
هادی اما فکرش مشغول بود. سری تکون داد و کنار پنجره رفت. بیرون رو چک کرد. خبری نبود. همه چی عادی بود. آروم به نظر گفت: چک کن ببین پارکینگ همه چی ردیفه؟
نظر داشت تماس میگرفت با آدمی که تو پارکینگ کاشته بود که پسره رفت سراغ آشپزخونه. هادی هم قدم قدم دنبالش رفت. پسره شروع کرد شعر بافتن. پسره: فکر نکن من از اولش اینجوری بودم. تا ده سال پیش یکی بودم مثل همینایی که دور و برت هستند. به منم میگفتن آقا! یواش یواش فهمیدم بی مایه فتیره! پول میخواد. یه آخوندی بود که میگفت آقایی خرج داره! از این حرفش خوشم میومد. راس میگفت. فهمیدم اگه نتونم خرجِ خودم و نوچه ها در بیارم، وقتِ گشنگی، همین نوچه ها منو میکنن یه لقمه چرب! میخورَنَم.
اون دو تا هم داشتند گوجه خرد میکردند و تخم مرغ میشکستند. بوی روغن داغ و نمک و آتیش، آشپزخونه رو گرفته بود. بچه های نظر هم داشتند پورتفوشون چک میکردند و خوشحاااااال. رو اَبرا بودند.
هادی روشو برگردوند و به پسره نگا انداخت. دید در چشم به هم زدنی، چایی ساز برقی روشن کرده و داره آب جوش میاره و الان دنبال چایی هندی مخصوص میگرده. پسره قوری دستش بود و داشت این ور و اون ور نگا میکرد که به یکی از آدماش گفت: صد دفعه گفتم چایی هندی منو دست نزنین.
آدمش گفت: پایینه. کشو آخر. خودتون گذاشتین.