علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

29 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه و هفت -
از شدت تعجب صدایم بلند می‌شود:

-تو با این ازدواج کردی؟ 

متعجب می‌پرسد:

-مگه شما ایشون رو میشناسی؟

 حرفی نمی‌زنم. برای چند ثانیه هم که شده اجازه می‌دهم تا افکاری که با دیدن عکس بن تیلور به ذهنم هجوم آوردند را مرتب کنم. من خیلی خوب می‌دانم که او یک یهودی الاصل است که با پوشش بهائیت عده‌ای را دور خودش جمع کرده؛ اما چطور یک یهودی توانسته… 

لبم را از زیر فشار دندان‌هایم خارج می‌کنم و همان جمله‌ی کلیشه‌ای بازجویی‌ها را به زبان می‌آورم:

-اینجا فقط من سوال می‌کنم خانوم صبوری.

سکوت به وجود آمده در فضای ماشین را با سوالم می‌کنم:

-چند وقته باهاش آشنا شدید؟

 منیره صبوری که حسابی از دیدن برآشفتگی من شوکه شده، جواب می‌دهد:

- در حد یکی دو ماه.

 می‌پرسم:

- پس چطور باهاش عروسی کردی؟ تو که یه بار ازدواج ناموفق داشتی و چند سال از بودن کنار شوهر اول عذاب دیدی، پس چطور تو این مدت کم قبول کردی که…

با صدایی لرزان حرفم را قطع می‌کنند:

-آدم حسابی بود، حس کردم هرچیزی که من توی رؤیاهای آخر شب هم به خودم اجازه نمی‌دهم که داشته باشم و اون داره.. اون… اون یه جوری بهم محبت می‌کنه که انگار من تنها زن روی کره زمینم،  مگه آدم چی می‌خواد از زندگی؟ 

نفس کوتاهی می‌کشم و می‌پرسم:

-مسلمونه؟

سوژه شبیه آدم‌های برق‌گرفته با شنیدن سؤالم شوکه می‌شود. از آیینه بغل ماشین نگاهش می‌کنم که چطور خودش را روی صندلی جابه‌جا می‌کند و سعی می‌کند تا جوابی برای چالشی‌ترین سوال امروزم پیدا کند.

خودم ادامه می‌دهم:

-پس خبر داری که مسلمون نیست، درسته؟

کمی فکر می‌کند و آرام جواب می‌دهد:

-بله. البته اون از اول آشناییمون درباره دین و مذهب و اینا حرفی نمی‌زد؛ یعنی خب اصلا اگه من خیلی پای دین و ایمون بودم که پابه‌پای اون تو مهمونیای جورواجور شرکت نمی‌کردم.

 صبوری سکوت می‌کند تا دوباره از او بخواهم که حرف بزند:

-ادامه بده لطفاً…

با لحنی تاسف بار می‌گوید:

-بعد دو سه هفته که بهم پیشنهاد ازدواج داد، انقدر خوشحال شدم که حتی ازش فرصتی برای فکر کردن هم نگرفتم؛ اما اون یه شرط داشت… شرط که چه عرض کنم… 

صدایم را همراه با بازدم نفس عمیقی که می‌کشم به گوشش می‌رسانم:

-شرطش این بود که شما هم بهائی بشید؟

سرش را از خجالت پایین می‌اندازد تا با خون‌سردی بپرسم :

-قبول کردید؟

 حرفی نمی‌زند.

 کلمات را با سرعتی مهارنشدنی به طرفش شلیک می‌کنم:

-خانم من مسئول اعتقادات شخصی شما نیستم، کار من خیلی بزرگ‌تر و پیچیده‌تر از این حرفاست. پس لطفاً وقت من رو نگیرید و سعی کنید کامل و واضح و دقیق و با بیان جزئیات بهم بگید که بهتون چی گفت و شما قبول کردید یا نه؟

صبوری با بغض و صدایی که هر لحظه بیشتر از قبل می‌لرزد می‌گوید :

-قبول نکردم، یعنی قبول نکردم دینم رو عوض کنم ولی به‌جاش به همه حرفاش گوش کردم… اصلا همین خواسته‌ی خودش بود. من اون‌شب بهش گفتم هر شرطی به‌غیر از این قبوله و اونم بهم گفت باید اعتبار چادر رو پیش چشم مردم کم کن. گفت باید با پسرهای حزب‌اللهی و مذهبی رفاقت کنم و یه کاری کنم که پاشون سر بخوره. 

ابروهایم را به‌هم نزدیک می‌کنم:

-و در قبال این کار شما ازش چی خواستین؟ اصلا چطوری به خودش اجازه داد تا از شما بخواید…

 صبوری می‌گوید:

-اون‌شب چیزی نخواستم، می‌گفت عضو یک هسته بزرگیه که اجازه نداره ازدواج معمولی انجام بده، می‌گفت یا باید بهائی بشم یا به بهائییا کمک کنم.

درحالی‌که از شدت عصبانیت نوک ناخنم را به کف دستم فرو می‌کنم، می‌پرسم:

-شما هم قبول کردید تا برعلیه چادر تو خیابون‌ها مانور بدی؟

صبوری چیزی نمی‌گوید.

ناگهان کمیل صدایش را از آن طرف خط بی‌سیم توی گوشم به من می‌رساند:

- گمون کنم یه ماشین دنبالتونه، فکر کنم بهش گیره زدن و شک کرده‌اند چرا مسیرهای تکراری رو انتخاب می‌کنه.

 ای وای بر من همین یکی را کم داشتیم.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت پنجاه و هفت -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس