ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت پنجاه و شش -
درست جلویش مینشینم و درحالی که با دستهایم روی پایم میکشم، سر صحبت را با او باز میکنم:
-منیره صبوری فرزند سعید درسته؟
با صدایی لرزان جواب میدهد:
-بله.
نفس کوتاهی میکشم سؤال بعدی را میپرسم:
-وضعیت مالی زندگی شما چطوره خانم صبوری؟
کمی مکث میکند تا به خودش جرأت پرسیدن دهد:
-ممکنه بپرسم شما کی هستید؟ واقعاً با این هیبت منو سوار کردید تا از وضعیت مالیام سوال کنید؟
دستم را به موازات شانهام بالا میآورم تا انگشتهایم را ببینند:
-لاک قرمز، رژ قرمز و شلوار پاره و تنگ با موهای بیرون ریخته و مانتوی بدن نمایی که برای پوشش انتخاب کردید، باعث شده که شما رو سوار کنیم.
طوری که دلوجرئت پیدا کرده باشد میگوید:
-این به کسی ربطی نداره که من چرا لاک قرمز میزنم، من اختیارم دست شوهرمه و اون هم هیچ مشکلی با این وضع لباس پوشیدنم نداره.
همراه با پوزخندی تمسخرآمیز میگویم:
- شوهرتون خانم صبوری؟ مگه مشکل نخاعی ایشون حل شده و دوباره شما رو عقد کرده که میگید ایشون مخالفتی نداره؟
درحالیکه منتظر شوکه شدنش هستم حرفی میزند که برق از سرم میپرد:
- نه آقای باهوش! معلومه که خوب زندگی من رو مطالعه نکردی، من در مورد شوهر دومم صحبت میکنم… من بعد اون آقا دوباره عروسی کردم، البته اگه از نظر شما اشکالی نداشته باشه.
کلماتی که سوژه این پروندهی پر از تعلیق به زبان میآورد مانند پتکی بر روی سرم آوار میشود. این اولینبار در طول اینهمه سال فعالیت در سازمان است که یک نفر توانسته در جریان بازجویی مچم را بخواباند. باید اعتراف کنم که اصلا انتظار نداشتم روند بازجویی به این سمت برود، پس برای به دست گرفتن ابتکار عمل میپرسم:
- شما عقد هستید؟ یعنی توی محضر ازدواجتون ثبتشده؟
خانم صبوری که از لحن صحبتهایش مشخص است عصبی شده، جواب میدهد:
- من دلیلی نمیبینم که به سوالات شما جواب بدم آقا، اگه مرجع قانونی هستید که لطفاً برگردید و کارت شناساییتون رو بهم نشون بدید اگه هم نه که باید همین الان ماشین رو نگه دارید تا پیاده بشم.
جابر از صراحت کلام سوژه متعجب میشود؛ اما من کاملاً خونسرد میگویم:
-خانوم زحمت بکشید و حکم قضایی این گفتگوی دوستانه رو که میتونست توی بازداشتگاه باشه بهش نشون بدید.
من خیلی خوب میدانم که چند ثانیه سکوت در این گفتوگو به نفع ماست، پس اجازه میدهم تا خانم صبوری حسابی به آرم سازمان که بالای حکم قرار گرفته نگاه کند.
سوژه آب دهانش را قورت میدهد و میگوید:
- در مورد لباسم که بهتون توضیح دادم… شوهرم اجازه میده که آزاد بگردم، واقعاً سؤالتون همینه؟
ابرویی بالا میاندازم:
-من بهخاطر موهای بیرون ریخته و این سرووضعی که دارید باهاتون حرف نمیزنم خانم، واسه این حرف میزنم که چرا این لباسهای جیغ رو با چادر تن کردید، لطفا توضیح بدید که آیا هدف خاصی از این کار دارید؟ اصلا از کی این ایده رو گرفتید؟
سوژه که حالا حسابی وحشت زده شده کمی مکث میکند و میگوید:
-نه، آخه چه هدفی مونم داشته باشم؟
نفس کوتاهی میکشم و کف دستهایم را بههم میسابم، سپس میگویم:
-اسم شوهرتون چیه؟ عکسی ازش دارید که بتونیم ببینیم؟
بدون مقاومت کردن جواب میدهد:
-رشید بیانی، بله یه عکس دارم ازش… صبر کنید لطفاً.
لبخند رضایت از همکاری خانم صبوری به روی لبهایم نقش میبندد و از اینکه تحلیلهای ما کاملاً درست و دقیق از آب درمیآید احساس خشنودی میکنم.
همان ناخنهای بلند و سرخشده یک گوشی تلفن را از روی شانه چپم به من تعارف میکند، گوشی تلفنی که روی صفحهاش عکس مردی در کنار خانم صبوری است… مردی که چشمهایم از دیدن عکسش باز میماند… کسی که برای ما آشناست، همان گمشدهای که حسابی ما را دلواپس خودش کرده…
بن تیلور…
همان جاسوس اسرائیلی که برای انجام کارهای مهم به تهران آمدهاست.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت پنجاه و شش -
❌کپی با ذکر نام نویسنده