ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت پنجاه و هشت -
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم تا مطالبم را خلاصه کنم. به خانم صبوری که درست پشت سر من نشسته میگویم:
- خوب گوشکن خانوم، تو ناخواسته وارد یه بازی خیلی خطرناک شدی؛ ولی حالا وقت برای این حرفها نیست. بچهها گفتن انگار یکی رو فرستادند دنبال شما تا ببینند چرا با یه ماشین چند دقیقهای هست که داری میچرخی. اگه همچین چیزی رو ازت پرسیدن باید بگی راننده ماشین نظرم را به خودش جلب کرد، بگو زیر آینهاش چهارقل زده بود و ریش داشت، واسه همین هم خواستم برم رو خطش.. ما باید پیاده شیم، فقط حرفهایی که بهت زدم رو یادت نره!
یادت نره تنها کسی که میتونه تو این اوضاع بهت کمک کنه خودتی؛ این بازی فقط جنبه دینی و اعتقادی نداره این یه بازی خطرناکه که مستقیماً با امنیت ملی سروکله میزنه. میگیری ک چی میگم؟
صبوری میخواهد با با توضیحات اضافه از خودش دفاع کند که میگویم:
-حرف زدن چیزی رو عوض نمیکنه خانم الان باید با همکاری کردن به ما ثابت کنی خودت رو.
سپس رو به جابر میگویم:
-من رو چند متر جلوتر پیاده کن، فقط زحمت توجیههای نهایی رو هم بکش به نظرم به اون موضوعی که خانم صبوری علاقهای نداره تا درموردش صحبت کنه هم اشاره کن تا هم یه چیزایی یادش بیاد و هم بدونه که اگه لازم باشه تا چه حد میتونیم بهش نزدیک باشیم.
سپس جابر ترمز میکند و من بدون نگاه کردن به اطراف از ماشین پیاده میشوم.
بعد هم فورا وارد هایپر مارکت بزرگی که در همین حوالی قرار دارد میشوم و بعد از فشار دادن شاسی مخفی زیر آستینم میگویم:
-کمیل یارو هنوز دنبالشه؟ به من یا خانم جعفری شک نکردهاند؟
کمیل خیلی زود جواب میده:
-نه آقا صاف زوم کرده رو دختره. فکر کنم وقتی دید جابر داره مسافر میزنه یکم خیالش راحت شد؛ ولی به هرحال باید رعایت کنید.
کمیل درست میگوید، جانب احتیاط را همیشه باید رعایت کرد.
از هایپر مارکت خارج میشوم و بلافاصله با اشارهی دست از راننده گشت موتوری میخواهم تا خودش را به من برساند.
خیلی زود سوار میشوم و بهدنبال کمیل میروم تا بتوانم نیروی سایه سوژه را شناسایی کنم؛ اما در کمال تعجب با فردی در ماشین پشت ماشین سوژه روبهرو میشوم که اصلا انتظارش را نداشتم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت پنجاه و هشت -
❌کپی با ذکر نام نویسنده