علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

07 مهر 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت هشتاد و سوم -
مغزم از شنیدن این مکالمه سوت می‌کش.د آن‌ها می‌خواهند پیمان احمق را بکشند؟ 

یعنی چه که می‌گوید نگران فلش نباش؟

 نکند تیم نفوذی بن تیلور کار خودش را کرده و حالا سیستم پدافندی ما به ویروس استاکس‌نت آلوده شده ‌است؟ خدای من اگر این‌طور باشد که حالا فقط دستگیری منصور می‌تواند جلوی این اتفاق بزرگ را بگیرد. این لعنتی‌ها در کارشان حرفه‌ای هستند، خیلی حرفه‌ای‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم.

 به‌آرامی و بی‌توجه به برف‌های نشسته روی پشت‌بام خانه‌ای که به آن پناه گرفته‌ام، غلت می‌زنم و به داخل کوچه سرک می‌کشم.

 شبنم کمرش را به دیوار چسبانده و درحالی‌که مدام اطرافش را چک می‌کند، موبایلش را کف دست نگه می‌دارد و شماره‌هایی را می‌گیرد که تشخیص آن‌ها از این فاصله برایم امکان‌پذیر نیست. باید منتظر بمانم و ببینم تماس بعدی شبنم با چه کسی است… آیا این پرونده نفر چهارمی هم دارد یا خیر؟

 خیلی زود شبنم لب باز می‌کند:

- سوار هواپیما شدی؟

 خیلی خب، فعلا که بهشون چیزی نگفتی؟ نه… باشه، من ویزا رو گرفتم فقط کافیه بیای این‌جا و آخرین خواسته‌ی ما را به‌درستی انجام بدی…

 نه یه کار دیگه داریم… 

شبنم کلافه می‌شود:

- عجول نباش پسر، ساغر هم به تو وابسته شده و الان پیش من قرنطینه است… اگه رییس از این علاقه بو ببره قطعا با رفتنتون مخالفت می‌کنه، پس نمی‌تونم بزارم که باهاش ارتباط داشته باشی… خیلی خب وقتی رسیدی بیا سر همون قرار ملاقاتی که بهت گفتم.

 حالا هم به‌جای این حرف‌ها تمام هوش و حواست رو به کار بده تا بعدش بتونی دست عشقت رو بگیری و از این خراب‌شده بری… می‌بینمت!
 خدای من، دهانم از شنیدن حرف‌های شبنم باز می‌ماند. یعنی پیمان لعنتی به ساغر علاقه‌مند شده؟ نمی‌دانم چه حرف‌هایی از ما زده؛ اما می‌دانم که چیز زیادی به‌جز چند اسم و یک پارک برای ملاقات‌های معمولی از ما نمی‌داند و فقط می‌داند که قرار است من نقش پدر او و کارمند نیروگاه نطنز را بازی کنم، پس قطعا به‌همین دلیل است که بن تیلور از نفوذی خودش برای آلوده کردن سیستم دفاعی استفاده کرده‌است.

 پیمان خدا لعنتت کند که یک‌تنه همه‌چیز را خراب کردی!

 شبنم راهی که آمده را برمی‌گردد و من از بالای سرش تا بخشی از مسیر را با همراه می‌شوم. نمی‌دانم می‌خواهد و به هتل برگردد یا به سراغ ساغر برود؛ اما خیلی‌خوب می‌دانم که آن‌ها به ساغر هم رحم نخواهند کرد.

 شاسی بی‌سیم مخفی‌ام را فشار می‌دهم تا اوضاع کمیل را چک کنم، او توضیح می‌دهد:

- اوضاع خوبه، راه میره و سیگار می‌کشه و به ماشین مزاحمی که براش بوق می‌زنه بدوبیراه می‌گه.

 همان‌طور که سعی می‌کنم تا تعادلم را روی پشت‌بام‌های سر و پر از برف کوچه‌های اصفهان حفظ کنم می‌گویم:

-خیلی خب، حواستون بهش باشه.

 نوری نارنجی در دل شب به چشمم می‌خورد و حواسم را به خودش جلب می‌کند، ماشین شهرداری است که با سرعت کم از کنار کوچه‌ها رد می‌شود تا زباله‌های بجا مانده را جمع کند.

چند قدم برمی‌دارم که ناگهان اتفاق ناگواری رخ می‌دهد، شبنم لحظه‌ای سر جایش میخ‌کوب می‌شود… طوری که سایه‌ام را با کمک نور نارنجی ماشین بر روی زمین دیده باشد یا دست‌کم به چیزی شک کرده باشد، در کمتر از یک ثانیه تصمیم به چرخاندن گردنش می‌گیرد و روی دیوار را نگاه می‌کند…
 تصمیم می‌گیرم روی زمین بنشینم؛ اما پایم از روی لبه‌ی دیوار سر می‌خورد و همان‌طور که تلاش می‌کنم تا هیچ صدایی تولید نکنم با کمر به زمین دوخته می‌شوم…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت هشتاد و سوم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس