ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت هشتاد و دوم -
مأموری که پشت سیستم است، صدایم میکند:
-آقا مراقب باشید. مسیری که داره میره بنبسته.
چشمهایم از شنیدن پیغامی که میدهد گرد میشود:
-بنبسته؟ مطمئنی اشتباه نمیکنی؟
قاطعانه جواب میدهد:
-بله آقا، یکی از بچهها قبلتر همین حوالی زندگی میکرده و واسه همین هم…
دیگر صدایش را نمیشنوم، مامور جوانی است و قطعا یاد نگرفته در جواب مطمئنی باید تنها یک کلمه بگوید: بله…
گامهایم را بلندتر برمیدارم تا فاصلهام را با شبنم کم کنم، تجربهام میگوید حاصل تمام این موش و گربه بازیها یک دیدار، ملاقات یا یک تماس تلفنی و یا ردوبدل کردن یک پیام خواهد بود که تعقیب از راه دور و با کمک دوربینهای هوایی در اینمورد هیچ کمکی به ما نخواهد کرد.
مأموری که آن طرف خط است، مجدد هشدار میدهد:
-آقا جسارتاً فاصلهمون با سوژه خیلی کم شده و احتمال خطر بالا رفته، اگه ممکنه کمی آرامتر حرکت کنید.
یقهام را به نزدیکی دهانم میرسانم و میگویم:
-فقط میزان فاصله رو بهم گوشزد کن.
بلافاصله از آن طرف خط جواب میدهد:
-حدود ده متر
تندتر راه میروم و بیتوجه به اخطارهای چند ثانیه قبل مأموری که حدس میزنم از شدت هیجان پشت سیستم ایستاده باشد، قدمهایم را بلندتر برمیدارم.
با صدایی لرزان میگوید:
-هشت متر…
آقا فاصله تقریبی هفت متر…
ناگهان مامور از آن طرف خط فریاد میزند:
- رسید ته بنبست آقا، الان برمیگرده سمتتون… یه کاری کنید.
کاملاً خونسرد و با آرامش به هشدارهایی که میدهد گوش میکنم. میدانم از این کم کردن فاصله چه میخواهم، فکر بعدش را هم کردم.
مامور هیجان زده فریاد میزند:
- برگشت آقا، الان میرسه بهتون…
یا حضرت عباس…
بااینکه سرما نوک انگشتان دستم را کبود و بیحس کرده است؛ اما در کسری از ثانیه انگشتانم را به لبهی یکی از دیوارهای خانهای قدیمی بند میکنم و خودم را بالا میکشم.
به محض نگاه کردن به داخل کوچه شبنم را میبینم. میدانم که شاخهی درختان دید دوربینهای هوایی را محدود کرده است. مطابق پیش بینیام، مأمور با صدایی نگران سؤال میکند:
-آقا الان باید کنارتون باشه، درسته؟
جوابی نمیدهم، خودش توضیح میدهد:-
-بهخاطر شرایط محیط دیده دوربین کم شده، خوبید آقا؟ لطفاً جواب بدید.
فورا موبایلم را از داخل جیبم بیرون میکشم و یک پیام برای امیر میفرستم تا نگران نشود.سپس به شبنم نگاه میکنم که کاملاً استادانه چند دهمتری برمیگردد و اوضاع را چک میکند. سپس با سرعت مثالزدنی کمرش را به دیوار میچسباند و دستش را درون کیفش میکند تا گوشی ماهوارهایاش را از داخل کیف خارج کند. دوباره به آن طرف کوچه سرک میکشد و اینبار با خیال آسوده چند بار روی دکمههای گوشی را فشار میدهد و بعد از کمی مکث میگوید:
- آره آره، اومدم توی خیابون…
صبر کن ببینم، تو مطمئنی اتاق هتل امن نبود که من رو توی این سرما به خیابانگردی انداختی؟
خیلی خب حالا… میگم ته یه کوچه بنبست…
حالا هر و کوفت و زهرماری که تو میگی، کوچه و بن بست فرقی نداره…
قراره مهمونی رو برای کی باید بزارم؟
چی؟ فردا شب؟
نه گوشکن ببین چی میگم، ما هنوز نتونستیم اون فلش رو توی…
جدی میگی؟
پس این پسر پیمان چی؟
پوف یعنی بره پیش مهران؟
خیلی خب، پس من ساعت پنج صبح میرم سر وقت منصور تا بتونیم برای فردا شب توی قرنطینه نگهش داریم…
میدونم…
فعلا.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت هشتاد و دوم -
❌کپی با ذکر نام نویسنده