ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت هشتاد و یکم -
خانم جعفری نگاهم میکند و با لحنی نگرانتر از قبل میگوید:
-رفتن آقا، همین الان.
به طرف در میروم و از روی چشمی به بیرون آمدن شبنم ساغر نگاه میکنم. شبنم چادر مشکی به سر کرده و کاملاً خونسرد از جلوی چشمی درب رد میشود و سپس ساغر با صورتی رنگپریده و نگران به دنبالش راه میافتد. نفس کوتاهی میکشم و بعد از چند ثانیه که پیام تیم پشتیبان جلوی درب هتل مبنی بر خروج این دو نفر را میشنوم، دستم را روی دستگیره درب اتاق فشار میدهم و رو به کمیل میگویم:
-راه بیفت بریم، ساغر با تو… شبنم با من.
کمیل سری به نشانهی تأیید تکان میدهد و به دنبالم میآید. ساغر و شبنم در امتداد خیابانی که به هتل منتهی میشود حرکت میکنند و با هر قدم، از اتاقی که تا فردا صبح در اختیار آنهاست دور میشوند. با فاصلهای مطمئن چند قدمی را میروم و سپس سوار پژو دویست و شش یکی از اعضای تیم سایه میشوم. روی صندلی عقب ماشین، یکی از نیروها با صفحه باز لپتاپ نشسته و بلافاصله بعد از اینکه کنارش مینشینم با انگشت بروی صفحه اشارهای میکند و توضیح میدهد:
- ما الان ازشون جلوتریم؛ البته آقا کمیل شما درست در سی و نه متری اونهاست… اینجا…
سری تکان میدهم و ادامه میدهد:
- اگه داخل کوچه بیست و سه، بیست و پنج و بیست و هفت نرن از جلوی ماشین ما رد میشن.
دستم را به دستگیره درب ماشین بند میکنم و میگویم:
- خیلی خب پس شما برید جلوتر و ماشین رو خاموش کنید. اگه بهطرف هر کدووم از کوچهها هم مسیرشون رو کج کردن فقط بهم اطلاع بدید… تاکید میکنم حق هیچگونه اقدام عملی روی صحنه رو ندارید، فقط تمام جزئیات رو اطلاع بدید… خدا قوت.
از ماشین پیاده میشوم و همانطور که ماسک سفید رنگم را روی صورتم میکشم و به آن طرف خیابان میروم، سعی میکنم پیدایشان کنم. تابلویی که کوچه بیست و هفت را نشان میدهد، کمی آن طرفتر است. صدای نیروی سایه را در بیسیم حلزونی و مخفیشده توی گوشم میشنوم:
- آقا یکیشون رفت داخل کوچه بیست و هفت.
نمیتوانم از این طرف خیابان تشخیص دهم که کدام به داخل کوچه رفتند، پس کمیل را صدا میزنم:
- ساغر جدا شد از شبنم.
کمیل فورا ث جواب میدهد:
- فاصلهام باهاشون زیاده؛ ولی فکر میکنم ساغر راهش رو جدا کرد.
نفس کوتاهی میکشم و هشدار میدهم:
- ساعت دو و نیم شب وقت مناسبی برای قدم زدن نیست، خوب حواست رو جمع کن که نبیننت.
با چند ده متر فاصله و از این سمت خیابان به مسیر حرکتی شبنم نگاه میکنم. خیابان کاملاً خالیشده و هرچند دقیقه یکبار ماشینی با سرعت عبور میکند و رد میشود. آسمان سرخ و قطرات برفی که چند ساعت قبل به شدت میبارید و بخش زیادی از شهر را سفید پوش کرده بود، حالا نوید یک شب برفی پر هیجان را به ما میدهد.
شبنم مسیر مستقیم را انتخاب کرده و بدون اینکه حتی یکبار بخواهد به پشت سرش نگاه کند پیش میرود. این رفتار ناشی از دو دلیل میتواند باشد یا او خیلی حرفهای و زنی در حد بن تیلور است که هنوز ماهیت اصلیاش برای ما محرز نشده و یا…
حتی دوست ندارم به گزینههای دیگر فکر کنم، اصلا دلم نمیخواهد شبیه اتفاقاتی که در پرونده قبلی داشتم بعداً متوجه شوم که فرد سومی تمامی فعالیتهای من و تیم من را رصد کردهاست.
شبنم بعد از اینکه حدود دهدقیقهای را در خط صاف حرکت میکند، سر جای خود میایستد و به پشت سرش نگاه میکند، به جاییکه برف تمام خیابان را سفیدپوش کردهاست.
با توجه به مه غلیظی که در فضای شهر حکمرانی میکند و قطرات معلق یخی که مدام با حرکت باد به چپ و راست میروند. بعید است با چشم غیرمسلح بتواند من را ببیند.
دوربین کوچکم را درون جیب کتم میگذارم و سپس کمیل را صدا میکنم:
- اوضاع چطوره؟ سوژه در چه حاله؟
کمیل با صدایی گرفته جواب میدهد:
- نصفه شبی بازیش گرفته داره ضدِ سنگین میزنه و شک ندارم اگر سه چهار نفر از بچهها را واسه ت.میم انتخاب میکردی تا حالا لو رفته بودیم.
لبخند با شنیدن تحلیل کمیل به روی صورتم نقش میبندد، نگاهی بهدور و اطراف میاندازم انگار در کوچههای پایینشهر درحال پرسهزدن است جاییکه کوچهها مدام باریک و باریکتر میشود بدلیل پیچدرپیچ بودن محیطی که شبنم برای این موش و گربه بازی انتخاب کرده مجبورم که فاصلهام را با او کم کنم.
با مأموری که به کمک دوربینهای هوایی شبنم را در نظر گرفته ارتباط بگیرم:
- بزرگوار من با حالوهوای کوچههای شما خیلی آشنا نیستم بهصورت آنی از حالا به بعد باهام در ارتباط باش تا اگر سوژه خواست عقب بگرده بهم بگی.
نگاهی به زیر دیوارها میاندازم که حالا دیگر کاملاً سفیدپوش شدهاست و برای اینکه ردی از خودم بهجا نگذارم مجبورم از وسط کوچه راه بروم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت هشتاد و یکم -
❌کپی با ذکر نام نویسنده