ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت پنجاه و سه -
شبنم ابروهایش را بههم نزدیک میکند:
-دانشجوی هنر رو چه به هشتاد و هشت؟ آهان حتما توی بسیج دانشجویی بودی و…
سهیل سادهلوحانه نگاهش میکند و میگوید:
-بسیجی؟ بیخیال تورو خدا… من میگم واس خاطر کتک زدن چند تا از این بسیجیها مجبور شدم درس و دانشگاه رو ول کنم و بشم راننده، اونوقت تو میگی بسیجیام یا نه؟
شبنم لبخندی میزند تا بحث را ادامه ندهد.
مقداد میگوید:
-آقا سنسور وصله، میتونیم جزئیات حالات سوژه رو توی مانیتور کناری ببینیم.
به یکباره تمام سرها به سمت مانیتور کناری میچرخد. رنگ صورتش زرد پررنگ است و این یعنی هنوز به سهیل اعتماد نکرده است.
شاسی بیسیم را فشار میدهم و سهیل را مورد خطاب قرار میدهم:
-خیلی وقت نداریم، یه کاری بکن پسر.
سهیل پساز کمی سکوت میگوید:
-راستی شما از ترمینال جنوب میخواین کجا برین؟
شبنم نگاهی به چشمهای کمیل میاندازد و میگوید:
-اصفهان
یا امام حسین علیهالسلام، همین که اسم اصفهان را میآورد تمام دلواپسیها به دلم هجوم میآورند… اسم این شهر کافی است تا لرزه به تنم بیفتد و ناخواسته روی صندلی ولو شوم.
حاج صادق نگاهم میکند و بهتر از هر کسی در چشمهایم نگرانی را میخواند.
اصفهان و به احتمال فراوان نطنز…
ما انتهای کار تیم بن تیلور را از خیلی وقت قبل و به کمک بازجوییهایی که از میتار کرده بودیم، میدانستیم؛ اما واقعاً حالا حتی فکرش را هم نمیکردیم که شبنم قصد خارج شدن از شهر آن هم به مقصد اصفهان را داشته باشد.
سهیل ساکت مانده و رنگ آنالیز صورت شبنم معمولی است، ما میتوانیم با کمک دستگاه پیشرفته آنالیز صورت به شکل قاطع بگوییم که احساس شبنم به سهیل کاملاً معمولی است نه نسبت به او بیاعتماد است و نه بهطور کامل حرفهایش را باور کردهاست.
با نگرانی از این سمت خط میگویم:
-یه حرفی بزن بزرگوار… اون گوشی لامذهب رو بذار کنار پشت فرمون!
توجهی به حرفم نمیکند، ادامه میدهد:
-سهیل، داری دستیدستی سوژه رو میپرونی برادر من.
سهیل ناگهان سکوتش را میشکند:
-اگه بلیط نگرفتید من با ششصد و پنجاه حاضرم ببرمتون.
شبنم از پیشنهاد یکبار سهیل شوکه میشود، من عصبیتر از قبل فریاد میزنم:
-این چه وضعشه؟ کی به تو اجازهی همچین حرفی رو داد؟
سهیل طوری که انگار صدایم را نمیشنود، ادامه میدهد:
-البته باید به اندازهی سفارش یه ساندویچ بهم فرصت بدی. چون امروز صبحونه هم نخوردم و حسابی گرسنمه. شبنم لبخندی میزند و میگوید:
-ساندویچ لازم نیست من یکم خرت و پرت دارم که تا اصفهان سرمون رو گرم میکنه.
سهیل غر میزند:
-آخه کار شکم من با یه کم خرت و پرت که حل نمیشه.
از حرص لبهایم را بههم فشار میدهم:
-کلکل نکن بزرگوار یهو میبینی میرهها ولش کن دیگه…
شبنم کمی فکر میکند و میگوید:
-اونجا ساندویچ سرد میفروشند هم شما سیر میشی و هم من وقتم گرفته نمیشه؛ درضمن ششصد و پنجاه هم یهخرده گرونه.
سهیل گوشی تلفنش را بالا میآورد و میگوید:
-اگه با برنامه ماکسیم سفارش میدادی ششصد و هشتاد تومن میشد، بازهم من سی تومن به شما تخفیف دادم که!
شبنم لبخندی زیرکانه میزند و میگوید:
-خیلی خب… مشکلی نیست، فقط گازش رو بگیر که همینطوری هم خیلی دیر کردیم.
نفس عمیقی میکشم و بهصورت مهندس نگاه میکنم که با نگاهی معنادار به من خیره شده. از روی صندلی بلند میشوم و بوسهای به پیشانیاش میزنم و میگویم:
-واقعاً کلمه مهندس برازندته… دمت گرم بزرگوار.
حاج صادق نیز ضربهای به روی شانهاش میزند و میگوید:
-کارت حرف نداشت، آفرین پسر.
مهندس متواضعانه میگوید:
-قابلی نداشت آقا، انجاموظیفه است.
سپس به خط سازمانی کمیل زنگ میزنم و به او میگویم:
-برگرد سازمان، فعلا باید صبر کنیم ببینیم قدم بعدیش چیه… بعدش هم یه تیم به سمت اصفهان اعزام کنیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت پنجاه و سه
❌کپی با ذکر نام نویسنده