علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت پنجاه -
مطمئنم که هر کدام از این نفرات تابه‌حال باید خبرهای جدیدی از پرونده به دست آورده باشند.

 مقداد شبیه رباتی برنامه‌ریزی‌شده توی صندلی‌اش فرورفته و بدون مکث به روی دکمه‌های کیبوردی که روبرویش قرار گرفته می‌کوبد.

دستی به شانه‌اش می‌کشم و می‌گویم:

-سلام بزرگوار صحبت بخیر.

 فوراً از روی صندلی‌اش می‌پرد و می‌گوید:

-سلام آقا… ببخشید، حواسم نبود که اومدید.

 با دست اشاره می‌کنم که روی صندلی‌اش بنشیند، سپس می‌گویم:

-معلومه که حواست نمی‌شه. این‌طور که تو داری روی سر این دکمه‌های بیچاره می‌زنی بایدم حواست نباشه.

آه کوتاهی می‌کشم و ادامه می‌دهم:

 -خب چه خبر؟ حرفی؟ مطلبی؟ نکته جدیدی داری یا نه؟ 

مقداد چند دکمه‌ی دیگر می‌زند تا مانیتور بزرگی که پیش رویش قرار دارد به چهار بخش تقسیم شود؛ سپس با اشاره به هرکدام توضیح می‌دهد که سوژه‌های پرونده در چه حالی هستند:

-این تصاویر لحظه‌ای ویلایی هست که بن تیلور داخل اون مستقره و متأسفانه هیچ چیز جدیدی ازش نداریم. 

می‌پرسم:

-دیشب که ساغر و شبنم رفتن، با اون‌ها از ویلا بیرون نرفت؟

مقداد جواب می‌دهد:

-نه آقا گزارش دیشب رفقایی که شیفت بودن رو خوندم، گفتند شبنم و ساغر تنها از ویلا خارج شدند.

 با حرکت چشم از مقداد می‌خواهم تا ادامه دهد:

-اینم تصاویر لحظه‌ای خانم شبنم هست که آقا کمیل به نزدیکی‌شون رسیده و فعلا کار خاصی انجام نداده.

 نگاهی به شبنم می‌اندازم که با ماتیک سرخ و انگشتانی لاک زده سیگار می‌کشد و طوری که باد بتواند چادرش را برقصاند در خیابان قدم می‌زند 

به طعنه می‌گویم:

-این همین الان هم داره کار انجام می‌ده بزرگوار، آخه کی رو دیدید با چادر سیگار بکشه و دست‌های لاک زده‌اش را به رخ این و اون بکشه؟

مقداد آهی از سر افسوس می‌کشد و می‌گوید:

-این‌هم ساغره آقا، رفته تو سالن زیبایی کفیرا که قبل‌تر گفتم جوازش رو به نام شبنم گرفتند؛ خانم تابش رو فرستادیم اون‌جا تا یه سرگوشی آب بده و ببینیم داخل سالن دقیقاً چی‌کارا می‌کنن.

 لبخند می‌زنم و با خودم فکر می‌کنم که خانم تابش برای مراسم عروسی‌اش به آن آرایشگاه رفته بود و تمام جزئیاتش را با مستندات در قالب یک گزارش کامل برای من آورده بود و حالا مقداد که از همه‌جا بی‌خبر است او را فرستاده تا سروگوش آب دهد.

 خط سازمانی‌ام به صدا درمی‌آید خودش است، جواب می دهم:

-سلام‌علیکم… بفرمایید…

 می‌گوید:

-سلام آقا وقتتون بخیر راستش الان بچه‌های سازمان…

 پیش‌دستی می‌کنم:

-آره متوجه شدم که بهتون گفتند برید اون‌جا، نیازی نیست برید. البته بهتره بیرون سالن باشید و ت.میم ساغر رو به‌عهده بگیرید.

خانم تابش می‌گوید:

-بله چشم ، عذر می‌خوام مزاحم شدم.

 بعد از خداحافظی، با خانم جعفری هماهنگ می‌کنم تا اگر کار ساغر در داخل سالن طول کشید، به داخل برود و آمار دقیق دربیاورد.

 سپس به مقداد خداقوت می‌گویم و به سراغ مهندس می‌روم. شیشه‌های عینکش را به ابروهایش چسبانده و صورتش را در چند سانتی مانیتور نگه داشته‌است.

 در چند قدمی‌اش مکث می‌کنم و از دور می‌گویم:

-ما بچه که بودیم، مجری‌های برنامه کودک گلو پاره می‌کردند که فاصله‌مون رو با تلویزیون زیاد کنیم، اونوقت شما این شکلی چسبیدی به مانیتور؟

 مهندس جواب نمی‌دهد. نمی‌دانم انقدر مشغول است که متوجه شوخی‌ام نشده یا به نکته‌ی مهم‌تری رسیده‌است.

 جلوتر می‌روم و به صفحه مانیتور نگاه می‌کنم که می‌گوید آقا یه اتفاق جالب…

 کنجکاوانه جلو می‌روم می‌پرسم :

- چی شده ؟ خیره انشالله…
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت پنجاه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس