علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

27 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت چهل و یکم -
 دل توی دلم نیست که قرار است چه اتفاقی بیفتد. اصلا کمیل چرا به ‌یک‌ باره تصمیم گرفت که به داخل ویلا برود؟ سر و کله شبنم دیگر از کجا پیدا شد؟

 ناخودآگاه به‌صورت مقداد چشم می‌دوزم که با ترس نگاهم می‌کند و بعد سوالی می‌پرسد که حسابی شوکه می‌شوم:

 -اون خانمی که وارد ویلا شد شبنم بود؟همون شبنم که توی اون جلسه …؟

چشم‌هایم را ریز می‌کنم:

-تو از کجا شناختیش؟ مگه دیده بودیش؟

 مقداد شانه‌ای بالا می‌اندازد:

-نه آقا؛ ولی… خودتون الان زیر لب گفتید شبنم… اسمش هم توی شنود جلسه داخل ویلا شنیده بودم.

سرم را به نشانه فهمیدن تکان می‌دهم و می‌گویم:

-آره خودشه…

 مضطربم و دستم به انجام هیچ کاری نمی‌رود. با استرس به دیوارهای ماشین ون نگاه می‌کنم که انگار دارند به طرفم حرکت می‌کنند. فضا در لحظه برایم تنگ‌تر می‌شود و احساس می‌کنم سینه‌ام از شدت فشار کار و استرس موجود در این فضا سنگین شده‌ است.

مقداد با دیدن حال خراب من پیشنهادی وسوسه‌انگیز می‌دهد:

-آقا می‌خواهید دوربین‌ها رو روشن کنم ببینم آقا کمیل تو چه حالیه؟

 سینه‌ام را پر از اکسیژن می‌کنم و نفس می‌کشم تا جواب مثبتم را به پیشنهاد مقداد بدهم؛ اما ناگهان به‌خاطر می‌آورم که ممکن است کمیل درست در همان لحظه مجبور شود پیامی به ما بدهد و این‌طور ما حتما پیامش را دریافت نخواهیم کرد.

 رو به مقداد می‌کنم و می‌گویم:

اگه کمیل بخواد بهمون مطلبی رو بگه چی؟ صدای اون هم به ما نمی‌رسه این‌طوری!

 مقداد چند ثانیه‌ای مکث می‌کند و می‌گوید:

-خب الان که صدا وصله بهش می‌گیم اگه خواست چیزی بگه با دستش جلوی دوربین یه حرکتی بزنه که ما بفهمیم و صداش رو وصل کنیم.

 اعتراف می‌کنم که از شنیدن پیشنهاد کامل و دقیق مقداد خوشحال می‌شوم؛ اما فعلاً نباید طوری رفتار کنم که او هم متوجه این شادی بشود، پس قبل از ارتباط‌گیری با کمیل می‌گویم:

 -ببین ما را مجبور به چه کارهایی کردی…

 سپس شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم: 

-کمیل دلیل قطعی صدا را پیدا کردیم اگر دوربین‌ها وصل باشه، صدامون نویز پیدا می‌کنه. الان هم دوربینت قطعه و می‌خوام وصلش کنم پس اگه خواستی حرفی بزنی کافیه جلوی یکی از دوربینا اشاره کنی تا سیستم صوتی رو وصل کنیم…باشه؟

جوابی نمی‌دهد. نمی‌دانم در چه شرایطی است، نمی‌تواند حرف بزند تا گرفتار نشود یا خدایی ‌نکرده گرفتار شده…

لبم را در بین دندان‌هایم فشار می‌دهم وخودم را سرزنش می‌کنم که آن چه شوخی مزخرفی بود که قبل‌از رفتن با کمیل کردم. خدا نکند اتفاقی برایش بیفتد، بیچاره تازه از ماه‌عسل برگشته و بعد از هزار دردسر و اتفاقات جور واجور تصمیم دارد زندگی متأهلی‌اش را شروع کند. قلبم در مقابل سکوت بی‌انتهای کمیل تند می‌زند و هیچ‌کار دیگری به‌جز دستور وصل دوربین‌ها از دستم برنمی‌آید.
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت چهل و یکم -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس