ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت چهلم -
ناگهان یک سوال تمام بدنم را کرخت میکند:
اگر قطع کردن تصاویر چارهی کار نباشد چه؟
اگر دیگر نتوانیم تصاویر دوربینها را وصل کنیم، چه؟ آن وقت من میمانم و کمیل که تک و تنها درون ویلایی است که هیچ اطلاعات درست و درمانی از آن نداریم.
اصلا نمیخواهم به این موضوعات فکر کنم. همین خط های رنگی رنگی روی صفحه مانیتور که به جای تصاویر دوربینهای متصل به کمیل در پیش چشمهایم نقش بسته بهقدر لازم برای به هم زدن آرامشم کافی است.
نفس کوتاهی میکشم و سعی میکنم تا تمام افکار بدی که در سرم چرخ میزند را فراموش کنم.
سپس کمیل را صدا میزنم:
-صدا خوب شد؟ یکی داره وارد خونه میشه… اگه میتونی جواب بده.
چیزی نمی گوید، شاید هم من زیادی عجله میکنم… با توجه به قطع بودن دوربینها نمیتوانم موقعیتش را تشخیص دهم. دل دلم را میخورد تا بالاخره صدایی از حفرههای بیسیم روی میز در اتاقک ماشین پخش میشود.
صدای کمیل طوری است که مشخص است فرستندهی صدا را تا نزدیکی حنجرهاش جلو آورده و مجبور است به آرامی کلمات را ادا کند:
-خب چرا الان میگی؟
میخواهم برایش توضیح دهم که حرفی میزند تا تنم به لرزه بیافتد:
-من داخلم… اگه بخوام بیام بیرون و در رو دوباره قفل کنم خیلی وقت میگیره، چیکار کنم؟
در حالی که انگشتان دستم را بهم گره میزنم، با حرص جواب میدهم:
-نمیدونم کمیل. فقط داخل نمون که احتمال ریسکش خیلی زیاده …یه کاری بکن… فقط زودتر…
سپس به مانیتوری که تصاویر جلوی درب ویلا را نشان میدهد خیره میشوم که آن دختر با کمری سفیدش وارد ویلا میشود و بعد درب را میبندد.
نمیتوانم کمیل را ببینم دوربینهایش قطعشده و حالا بهجز همین بیسیم، راه ارتباطی دیگری با او ندارم. درب پارکینگ بسته میشود و من میمانم و میزان اضطرابی که پیشانیام را نمدار کرده است. کمیل صدایش را به گوشم میرساند:
-دیر خبرم کردی عماد، مجبور شدم برم داخل ویلا، اتفاقی افتاد خبرت میکنم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت چهلم -
❌کپی با ذکر نام نویسنده