ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت هشتاد و پنج -
سر و ته حرفم با کمیل را جمع میکنم و بلافاصله با خط امن و همیشه فعالم با حاج صادق تماس میگیرم تا هم گزارشی جامع از اتفاقات شب قبل را به او بدهم و هم از احتمال ویروس استاکسنت و آلودگی سیستم دفاعی صحبت کنم و دستآخر هم با شرمندگی قصه پیمان را برایش تعریف و در رابطه با او کسب تکلیف کنم.
صحبتهایم با با او خیلی زمان نمیبرد و بعد از اتمام مکالمه با حاج صادق شاسی بیسیم را فشار میدهم:
-از فرماندهی به کلیه واحدهای مستقر… اشرافیت نامحسوس روی سوژهها و دیداری که با مهمون تازه دارند رو میخوام. برادرها توجه کنند که هیچگونه اقدامی رو تحت هرگونه شرایط بدون هماهنگی انجام نمیدهند. مفهومه؟
بعد از گرفتن تاییدیه از تیمهای مستقر در میدان خودم هم دست به کار میشوم.
با حساب رسیدن پیمان از فرودگاه به جاییکه شبنم و ساغر هستند، حدود نیم ساعتی وقت دارم پس بلافاصله خودم را به حمام میرسانم تا از شر آب آشغالهایی که از سر و رویم شره میکنند خلاص شوم. بعد از یک دوش مختصر و عوض کردن لباسهایم بلافاصله سوار یکی از موتورهای سازمان میشوم و بیتوجه به هوای فوقالعاده سرد ساعت پنجونیم صبح خودم را به کمیل و بقیه اعضای تیم ت.میم شبنم و ساغر میرسانم.
کمیل از اتفاقات همین نیمساعت پیش میگوید:
- تو یکی از خیابانهای اصلی باهاش قرار گذاشتن و بعد هم دوتایی کل اطراف را زیرورو کردن تا مطمئن بشن که تنها اومده… حالا هم که…
دماغم را بالا میکشم و همانطور که سعی میکنم تا صدای بههم سابیده شدن دندانهایم بلند نشود، میگویم:
-حالا هم که چی؟ فهمیدید دارن کجا میرن؟
کمیل آه میکشد:
- چهار تا از بچهها رو سر راهشون کاشتیم؛ اما دستآخر یه ماشین غریبه اومد و سوارشون کرد.
ابروهایم را بههم نزدیک میکنم و میپرسم
- غریب برای ما یا اونها؟
کمیل مات و مبهوت نگاهم میکند، اخم میکنم:
- نگو که پلاک ماشین رو استعلام نگرفتی؟!
سرش را با شرمندگی پایین میاندازد و میگوید:
- فکرم به این نرسید که…
حرفش را درحالیکه از عصبانیت به او خیره شدهام، تکرار میکنم:
- فکرت به این نرسید که شاید این راننده همون منصوری باشه که دربهدر دنبالشیم؟!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت هشتاد و پنج -
❌کپی با ذکر نام نویسنده