هادی فِرز
هادی: گوشی موتی روشن شد. امکان داره تحت تعقیب باشه و با روشن شدن خطش، ردمون بزنن.
نظر: آهان. از اون لحاظ. چشم. میریم. کجا بریم آقا؟
هادی گفت: هر کسی یه جا بره. متفرق شین. سر ساعت هفت و نیم صبح، سه راه معدل باشین. کنار باجه قدیمی.
نظر: رو چِشَم. خودم بمونم پیش شما؟
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
هادی: نه … تو هم برو … نزدیکم نباش.
عبدی گفت: منم برم؟
هادی گفت: نه … تو به کارِت برس.
اینو گفت و رو کرد به موتی و گفت: بریم؟
موتی گفت: نوکرم آقا … بریم …
در مدت دو دقیقه دخمه و گاراژ تخلیه شد و عبدی موند و گربه اش.
موتی هادی رو برد به خونه خودشون. یکی از کوچه های پایینِ دروازه سعدی. هادی تو حیاط خونه، رو تخت نشست. موتی رفت داخل و بعد از چند لحظه با الهه اومد. الهه به هادی سلام کرد. هادی هم جوابش داد. هادی گفت: ببین آبجی! دو تا سوال ازت میپرسم. جواب هر کدومش فقط یه کلمه است.
الهه که دختری 22 ساله و زیبا رو بود با دلهره گفت: بفرمایید.
هادی گفت: پیرمرده ازت آتو داره؟ چیزی دستش داری که نباید دستش باشه؟
الهه گفت: نه خدا را شکر … هیچی …
موتی گفت: آبجی اگه چیزی هست بگو! هادی خان میخواد کمکمون کنه. عکسی مکسی چیزی نداری دستش؟
الهه بیچاره که بغض داشت گفت: نه … مطمئنم … اگه چیزی بود، به خودت میگفتم.
هادی گفت: چرا آمارِ صرافی رو به موتی دادی؟ مگه صرافی مالِ پسرش نیست؟
الهه برای لحظاتی سکوت کرد و سرشو انداخت پایین. سکوت سنگینی در اون جمع سه نفره حاکم شد. از اون جنس سکوت ها که آدم دلش میخواد بمیره اما چیزی که ازش وحشت داره، نشنوه!
الهه یهو زد زیر گریه. موتی که دنیا داشت دورِ سرش میچرخید، محکم به پیشونی خودش زد و رو کرد اون طرف و از ته دل گفت: وااااااای … وااااااااااای … تنِت زیرِ گِل موتی! تنت زیر گِل …
الهه که دیگه هقهق میکرد، نتونست حرف بزنه. هادی که عصبانیت و خشم از پیشونی و صورتش موج میزد، تحمل نکرد و بلند شد و چند قدمی راه رفت. موتی گیر داده بود به الهه که بگه ماجرا چیه؟ که هادی همین طوری که پشتش به اونا بود گفت: ولش کن موتی. اذیتش نکن. بذار بره داخل.
الهه رفت داخل. موتی داشت روانی میشد. دو سه تا چک محکم زد به صورت خودش. لب پاینیش را جوری گاز میگرفت و با مشت به صورت خودش میزد که اگه هادی محکم بهش چک نمیزد به خودش نمیومد. هادی سرشو گرفت تو دستش و گفت: آروم باش. آروم. آروم گفتم.
وقتی موتی آروم شد، هادی بهش گفت: داره دیر میشه. به الهه خانم بگو همین امشب با باباهه قرار بذاره. باید تا هستیم کارِ این پیرِ سگو یه سره کنیم. فردا دیگه دستمون بهش نمیرسه.. فردا فقط وقتِ جهنمِ پسره است. امشب باباهه و فردا پسره. پاشو ماشالله. پاشو مشتی.
موتی هم سرشو تکون داد. با شیدن این جملات هادی، انرژی گرفت. آرام تر شد. بلند شد و رفت داخل.
دو ساعت بعد سر و کله یه مرد حدودا شصت ساله با ماشین گرون قیمت، خیلی شیک و خوشحال و قبراق و سر حال پیدا شد. تا تو ماشین بود، سه چهار بار عطر زد و خودش و لپای شیش تیغ کرده اش را تو آینه وارانداز کرد. پیاده شد. نفس عمیق کشید. تمام ریه هاش از هوای تازه پرکرد. به طرف در رفت. زنگ نزد. با گوشی تک زد و همون لحظه، در را براش باز کردند.
همه این صحنه ها را دختره که در تاریکیِ سر کوچه، پشت دیوار ایستاده بود تماشا کرد. بعدش برگشت و به دیوار تکیه داد. سرش به طرف آسمون برد و به ستاره ها نگاهی کرد و نفس عمیقی کشید. راننده اسنپ که سه چهار قدمی الهه ایستاده بود شیشه را کشید پایین و گفت: خانم سوار نمیشید؟ داداشتون گفتند معطل نکینم و بریم.
الهه سوار اسنپ شد و رفت.
رفت و اون پیرمرد بخت برگشته و بولهوس را با دو نفر تنها گذاشت.
با یکی که آبجیش بی آبرو شده و اون لحظه اسیدِ خالصه.
یکی هم یه خلافِ وحشیِ ناموس پرستِ گُر گرفته!