هادی فِرز
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت ششم»
بالاخره اون شب، صبح شد. اما برای هر کسی یه جور خاص. برای نظر و بچه هاش کنار دروازه قرآن. رو چمنا. رو آسفالت. دو سه تا دیگه از لات و لوتا تو خیابونا. برای الهه یه جور. برای آبجی مرضیه و اوس مصطفی یه جور دیگه. و هادی و موتی هم در حال قصاص گرفتن از سلول به سلولِ یه پیرمرد عوضی!
صبح شنبه شد. هنوز ساعت هفت و بیست دقیقه نشده بود که هادی در حالی که کلاه و ماسک داشت، برای بارِ آخر از جلوی صرافی رد شد و سر و گوشی آب داد. کل خیابون رو تا ته رفت و از اون طرف، پیچید به طرف میدون اصلی و همچنان ادامه داد. وقتی دو تا خیابون از خیابون صرافی فاصله گرفت، یه گوشه وایساد و گوشیش درآورد و در واتساپ، برای نظر تماس گرفت. نظر گفت: جونم آقا!
هادی: اوضاع چطوره؟
نظر: خودتون دیدید آقا. یه جوریه. خزِ.
هادی: پس تو هم فهمیدی! ده دقیقه بیشتر تا شروع وقت نداریم. بچه هات سر جاشونن؟
نظر: ها آقا. منتظر دستور.
هادی: دارم ماشینِ پسره رو میبینم. پشت سرش میام. وقتی ازش رد شدم شما شروع کنین.
نظر: رو چِشَم آقا. ما آماده ایم.
هادی در حال باز کردن پوست آدامسش بود که یه سورنتوی مشکی رد شد و رفت. هادی هم موتورش روشن کرد و رفت. از اون طرف، نظر داشت چسبِ دستکشش محکم میبست و به دور و ور نگا مینداخت. پسره همین طوری اومد و اومد تا از میدون هم رد شد و وارد خیابون اصلی صرافی شد. هادی هم مثل حضرت عزرائیل دنبال سرش اما با فاصله حرکت میکرد. پسره از تو آیینه، پشت سرشو یکی دو بار نگاه کرد اما خبر خاصی نبود و چیز خاصی نظرشو جلب نکرد. اومد و اومد تا اینکه نزدیک صرافی شد. چراغ راهنمای سمت چپو زد و میخواست عرض خیابون رو طی کنه که هادی ازش گذشت.
نظر با دیدن هادی، جورابو کشید رو صورتشو و به بچه هاش سری تکون داد. ماشین پسره وایساده بود پشت درِ برقی که یواش یواش باز بشه و وارد پارکینگ بشه. نظر و سه نفر دیگه با احتیاط و بدون جلب توجه و مثل عابران پیاده و معمولی، از دو طرف، به طرف ماشین پسره نزدیک شدند.
به محض اینکه در باز شد و ماشین رفت داخل، نظر و بچه هاش وارد پارکینگ شدند. اولی رفت سراغ اتاق نگهبانی و با یه حرکت زد به گردن نگهبان و بیهوشش کرد. بعدش هم نگهبانو کشید یه طرف و گوشه ای خوابوندش. خودش نشست پشت سیستم و به یکی از مانیتورها زل زد. چند لحظه بعد، در حالی که پسره از هیچ جا خبر نداشت و به خودش مشغول بود، نظر و بچه هاش به پشت یکی از درها رسیدند. نظر به دوربین کنار در نگاه کرد. کسی که تو اتاق نگهبان نشسته بود، به محض دیدن نظر، با اشاره به یک دکمه، در را برای اونا باز کرد.
پسره از ماشینش پیاده شد. خیلی معمولی، یه خمیازه کشید و قدی کشید و ماشینش قفل کرد و به طرف آسانسور رفت. از یه طرف دیگه، بچه هایی که بیرون بودند، به دو بخش تقسیم شده بودند. گروه اول، یک تصادف ساختگی در سر چارراه به وجود آوردند. به دو دقیقه نکشید که چهار طرف چهارراه، ترافیکی طولانی و اعصاب خرد کن راه افتاد. ماشین ها کله صبحی تو هم قفل شدند و صدای بوق و عصبانیت فضای چهارراه را فرا گرفت.
پسره تو آسانسور بود. به طبقه سوم رسید. به محض اینکه پیاده شد و به طرف درِ صرافی رفت، دو تا از کارمنداش که آقا بودند، جلوی پاش بلند شدند و همگی رو به طرف در ایستادند تا پسره در را باز کند و بروند داخل. که درِ آسانسور دوم باز شد و نظر و سه تا غولِ بی شاخ و دم دیگه بیرون آمدند و به محض باز شدن در صرافی، پسره و اون دو نفر دیگه رو هل دادند داخل و همگی رفتند داخل و در را بستند.
پسره و دو تا کارمندش افتادند رو زمین. تا بلند شدند نظر گفت: سلام. صبحتون اگه بخیر نشد، درعوض میتونه روزتون بخیر بشه. علاقه ای به استفاده از زور نداریم. وقتمون هم تلف نمیکنیم. فقط یه ربع وقت داریم و بعدش هم شما را به دست خدای مهربون میسپاریم.
هر کدوم از بچه های نظر، یه نفر رو گرفتند و نشوندند روصندلی های صرافی. نظر نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که صدای در اومد. نظر در را باز کرد و هادی مثل جنتلمن ها وارد شد. اون سه تا غول بیابونی، به محض دیدن هادی، دستشون رو سینه گذاشتند و احترام گذاشتند. اما سلام نکردند و حرفی نزدند. هادی هم جوراب داشت. وارد شد. پسره با دیدن هادی، وحشت کرد. با اینکه نمیشناخت اما با دیدن استیلِ گَنگِ هادی، خودشو باخت و آب دهانشو قورت داد.
هادی صندلی گذاشت و نشست روبروی پسره. گفت: من خیلی اهل طول و تفصیل نیستم. یه لیست 255 نفره دارم. اینا اونایی هستند که تو در طول دو سال بیچاره شون کردی. خیلی قانونی و شیک و بدون اینکه ردپایی ازت بمونه.
کاغذ را گرفت روبروی پسره و اون هم کاغذو گرفت و نگاهی بهش انداخت. هادی ادامه داد: آمار داراییت دارم. کانالهایی که سهامت تو اونا ذخیره کردی، پشت همین صفحه نوشتم.