ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت سی و چهارم -
بچههای تیم کمکی به همراه من و کمیل وارد ساختمان مشرف به ویلا میشویم و با رعایت تمامی نکات امنیتی خودمان را واحد اقای علی آبادی میرسانیم.
همراه با صاحب خانه به پشت پنجره میرویم تا از آنجا نگاهی به داخل حیاط ویلا بیاندازیم.
کمیل با دو نفری که همراه ما آمدهاند و نیز با کسب اجازه از آقای علی آبادی به پشت بام میروند تا بتوانند با درست کردن پوششی امن، تجهیزات را برای رصد دقیقتر ویلا مستقر کنند.
همان طور که گوشهی پرده را با نوک انگشتانم نگه میدارم، میگویم:
-شما رفت و آمد مشکوکی توی ویلا ندیدید؟
آقای علی آبادی کمی فکر میکند و سپس جواب میدهد:
-من که خیلی خونه نیستم آقای…
سپس مکثی میکند و میپرسد:
-راستی فامیلی شما چیه؟
همانطور که به صورتش زل زدهام، لبهایم را کش میدهم:
-شما امرتون رو بفرمایید.
طوری که متوجه شده باشد سوال به جایی نپرسیده، ادامه میدهد:
-بله، عرض میکردم من که خیلی خونه نیستم؛ ولی دیشب پسرم میگفت که از سر شب رفت و آمد زیادی به داخل ویلا رو دیده.
لبخندی میزنم و از زاویهای جدید به داخل ویلا نگاه میکنم. نه ماشینی درون حیاط پارک است و نه هیچ صحنهی غیر طبیعی وجود دارد که بخواهد من را جذب کند. از داخل جیب کتم، یک دوربین کوچک بیرون میآورم و آن را روی چشم راستم تنظیم میکنم، سپس با دقت بیشتری به داخل حیاط نگاه میاندازم.
هیچ صحنهی مشکوکی در قاب دوربینم شکل نمیگیرد. نمیتوانم دست روی دست بگذارم و باید هر چه سریعتر با کمیل هماهنگ شوم و دستور ورود به داخل ویلا را صادر کنم. انگشتم را روی گوشم میگذارم:
-خبری هست؟
جواب میدهد:
-نه آقای برادر، هیچ خبری نیست.
نفس کوتاهی میکشم:
-خیلی خب، یه تیم رو اونجا مستقر کن و کارهای قضایی ورود به ویلا رو بگیر.
کمیل نا مطمئن میپرسد:
-جدی؟ تو مطمئنی؟
میخواهم جواب بدهم که متوجه حضور آقای علی آبادی میشوم. دستم را به طرفش دراز میکنم:
-خیلی ممنون از همکاریتون، فقط جسارتا هیچ کس از ورود و استقرار تیم ما روی پشت بوم چیزی نفهمه، بدیهی که اگه کم لطفی از سمت شما باشه، عواقب خراب شدن کار ما ممکنه دامن گیرتون بشه.
آقای علی آبادی با متانت میگوید:
-خیالتون راحت باشه، خدا به همراهتون.
بعد از بیرون آمدن از واحد به داخل آسانسور میروم و جواب کمیل را میدهم:
-بن تیلور شاه ماهیه، نمیتونیم ریسک کنیم و زمان رو از دست بدیم. یا توی ویلاست، یا خونهی اون سه تا که برای هر سه نفرشون تیم مراقت ثابت و بیست چهار ساعته گذاشتهایم.
کمیل میگوید:
-درست میگی، حق باتوئه… روی ویلا عمل میکنیم، یا علی.
به بیرون ساختمان که میرسم، با خط امن به حاج صادق زنگ میزنم تا هماهنگیهای لازم را انجام دهم. حاج صادق با اینکه خیلی موافق ورود به داخل ویلا نیست، پیشنهاد میکند که فقط یک نفر و آن هم تنها برای شناسایی وارد شود و بدون هیچ شلوغکاری دیگری سر و ته کار را هم بیاورد.
خیلی زود مقدمات انجام کار را فراهم میکنیم. یک ماشین ون در حوالی ویلا مستقر میشود تا بتواند تصاویر داخل را به شکل لحظهای به ما مخابره کند. تیم روی پشت بام مشرف به حیاط، مسلح و در حالت آماده باش صد در صدی قرار میگیرد و کمیل در پشت ماشین ون با شلوار لی نسبتا گشاد و یک پیرهن چهار خانهی سرمهای رنگ تجهیز میشود تا بتواند وارد ساختمان شود.
نگاهی به ساعت روی دستم میاندازم که عقربههایش دو و بیست دقیقه صبح را نشان میدهند. قرار ما برای ورود به داخل ویلا ساعت دو و نیم صبح است. یک بار دیگر همه چیز را چک میکنم، دوربینی که روی دکمهی سوم پیراهن کمیل نصب است به خوبی کار میکند. سیستم رادیویی نیز به شکلی درون گوشش کار گذاشته شده که به هیچ وجه قابل تشخیص نباشد. افرادی که روی پشت بام آپارتمان مشرف به ویلا هستند، کاملا هوشیار و گوش به فرمان هستند و از حالا به بعد رهگذرها و رفتگرهای داخل کوچه نیز بچههای خودی هستند که در صورت نیاز کار را برای ما درآورند.
نفس کوتاهی میکشم تا اضطراب درون سینهام تخلیه شود. سپس رو به کمیل میگویم:
-آمادهای بزرگوار؟
لبخندی همراه با متانت میزند و شبیه همیشه مسخره بازی درمیآورد:
-ولی این انصاف نبود. من تازه دیروز از ماه عسل برگشتم…
لبهایم را کش میدهم:
-شهادت کامت رو شیرین میکنه بزرگوار، برو خیالت راحت.
کمیل در حالی که سعی میکند خندهاش را پنهان کند، میگوید:
-آخه من به کی بگم که کامم هنوزم شیرینه… بابا این حجم از شیرینی دیگه دل رو میزنهها…
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت سی و چهارم -
❌کپی با ذکر نام نویسنده