ستاره آبی
- رمان امنیتی ستاره آبی -
- قسمت سی و پنجم -
نیم نگاهی به کمیل میاندازم و میگویم:
-بهتره این چند دقیقه تا شروع عملیات رو یه گوشه تو همین ماشین با خودت خلوت کنی تا تمرکز کافی واسه انجام این کار رو داشته باشی.
با حرکت سر حرفم را قبول میکند و به کنجی از ماشین میخزد و گوشی همراهش را در آغوش میگیرد. در یک لحظه خودم را جای او میبینم که همیشه قبل از انجام عملیاتهای حساس و سرنوشت ساز گوشی همراهم را برمیداشتم و شمارهی راضیه را میگرفتم.
دلتنگی امانم نمیدهد، دوست دارم بلند بلند گریه کنم…
دلتنگی دردی است که ناگهان به درون رگهایم میریزد و تمام من را فرا میگیرد.
دلتنگی تنها دردی است که مرحمی برایش پیدا نمیشود، جز وصال… جز نگاه… جز…
مقداد صدایم میکند و من را به خودم میآورد:
- آقا شرمنده مهندس طبق اطلاعاتی که پیمان از اون خونه بدست آورده، تونسته یه نقشه طراحی کنه که اجازه بدید جزئیاتش رو خدمتتون عرض کنم.
خودم را به کنار مانیتور مقداد میرسانم و میگویم:
- حتما، اگه لازمه بگو تا بگم کمیل هم بیاد.
مقداد گردنش را کج میکند:
-بنظرم اول خودتون ببینید با این اوضاع اصلا صلاح هست آقا کمیل رو بفرستیم داخل.
ابروهایم را به هم میچسبانم:
- چه وضعی؟ مگه چی تو اون نقشهی مهندس دیدی که اینطوری…
مقداد با انگشت اشارهای به مانیتور میکند و توضیح میدهد:
-این دیوار اصلی ویلاست، اگر بخوایم از این قسمت وارد بشیم و سوژه توی ساختمون باشه عملا هیچ شانسی برای پنهون موندن از چشمش نداریم، اگر هم بخوایم از ضلع شرقی وارد بشیم، مجبوریم وقت و انرژی زیادی روی سگ هایی که اون طرف چرخ میزنن بذاریم و تنها راهی که برای ورود میمونه، سمت غربی ویلاست، یعنی همون باغچه ای که پر از باغ و درخته ست. پیمان میگه اونجا نقطه ی کور ویلا محسوب میشه و اگه بتونیم آقا کمیل رو از اون سمت وارد ویلا کنیم، احتمال موفقیتمون خیلی زیاد میشه.
کمی فکر میکنم و میگویم:
-درسته؛ ولی ما اصلا به حیاط ویلا کاری نداریم، حتی ورود بیسروصدای کمیل به طبقهی همکف هم به کارمون نمیاد؛ چون سیستم شنودی که پیمان اونجا کار گذاشته هنوز فعاله و هیچ صدایی رو به ما نرسونده و این یعنی اگه بن تیلور توی ویلا باشه، باید طرف استخر و یا همون اتاق ماساژی که درش بسته بوده باشه و غیر از اون جا، راه دیگه ای برای موندن نداره.
مقداد سرش را به نشانه ی تایید تکان میدهدو به چشم هایم خیره میماند تا ادامه دهم:
- پس طبیعیش این طوری میشه که ما باید سریع ترین، امن ترین و در دسترس ترین راه برای دیدن طبقه پایین استخر رو پیدا کنیم.
مقداد میگوید:
-اون هم به شرطی که در ورودی ویلا قفل نداشته باشه و مانع پیشبینی نشدهی دیگهای هم سر راهمون قرار نگیره.
سرم را به طرف کمیل میچرخانم که با تلفنش حسابی مشغول گفتوگو است، بلافاصله بعد از خیره شدن به او نگاهم میکند و زیر لب میگوید:
- چشم خانومم…چشم. انشالله دوباره بهت زنگ میزنم…خیالت راحت
بعد از اینکه تلفن را قطع میکند، میگویم:
- بیا ببین چیکار باید بکنیم؟! از یه طرف سگ و از یه طرف دیوار مشرف به ویوی ویلا که میتونه تورو سوخت بده، مارو به این نتیجه رسونده که بهترین راه ورود از همون ضلع غربیه.
کمیل شانه ای بالا میاندازد و با نشاط میگوید:
- خب از ضلع غربی میرم چه ایرادی داره؟!
لب هایم را با حرص به هم فشار میدهم:
-ایرادی که نداره ولی ممکنه موانع فراوون زیادی توی راهت باشه. ما هدفمون از رفتن به داخل ویلا فقط و فقط یه موضوعه و اون موضوع هم اینه که باید هرطور شده بفهمیم بن تیلور توی اون خراب شده هست یا نه؟
کمیل کاملا با آرامش و خونسرد میگوید:
-خیلی خب، حالا چرا حرص میخوری؟
سپس دستی توی جیبش میکند و مشتی بادام هندی درمیآورد و کف دست من و مقداد میگذارد. بعد هم با خنده به من میگوید:
- فقط معصومه نفهمه من از این خوراکیها بهت دادما…خداییش تهدیدم کرده که فقط خودم بخورمشون.
لبخندی تهدید کننده میزنم و میگویم:
- خیالت راحت بزرگوار، بین خودمون میمونه؛ ولی بادوم هندی که هیچ اگه کرانچی آتیشی هم بهم تعارف میکردی، باز هم نمیتونست از حجم استرس و عصبانیتم کم کنه.
کمیل جدیتر از قبل میگوید:
- نگران نباش آقای برادر، من تصاویر ماهواره ای حیاط رو خیلی دقیق و با حوصله مرور کردم. همونطور که شما میگید باید از ضلع غربی وارد بشم، بالاخره میشه یه جوری از لابهلای درخت ها رد شم و خودم رو به در برسونم… اگه در قفل بود و نتونستم بیسروصدا ازش رد شم برمیگردم دیگه، هوم؟
چشم هایم را ریز میکنم و به چشم هایش خیره میشوم:
- اگه تونستی درو باز کنی میری داخل؟!
کمیل با لحن تمسخر آمیز میگوید:
- نه دیگه کف دست هام رو میزارم رو دیوار و میگم ساک ساک….
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- پایان قسمت سی و پنجم -
❌کپی با ذکر نام نویسنده