هادی فرز
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرم
«قسمت یازدهم»
خستگی چند روز تو تن و بدن هادی باعث شده بود طوری بخوابه که انگار کاملا خاموش شده و هیچ ربط و تعلقی به دنیا نداره. تا اینکه احساس کرد یکی داره صداش میکنه: آقا … آقا … برادر … با شمام …
هادی با اینکه هنوز چشماش کامل باز نشده بود، دید یه نفر نشسته کنارش و داره آروم صداش میکنه. دوباره چشماشو باز کرد. یه کم با دستاش چشماشو مالوند. متوجه شد هوا روشن شده و هیچ کس دور و برش نیست. شوکه شد. یهو از سر جاش بلند شد. اون مرده گفت: نترس آقا … چیزی نیست … خیلی خسته بودین …
هادی پرسید: ساعت چنده؟
اون مرد که حدودا چهل و پنج شش ساله بود گفت: از ده صبح گذشته. داره کم کم میشه ده و نیم. دیدم داری تو خواب حرف میزنی … گفتم بیدارت کنم.
هادی یه نگا به چشمای مرده انداخت و گفت: چی میگفتم؟
مرده گفت: نمیدونم … خیلی مفهوم نبود … کلمه قتل … فرار … کشتن … یکی دو تا هم اسم گفتی …
هادی خودشو جمع و جور کرد و پرسید: اسم کیا؟
مرده گفت: گفتی بابا … گفتی آبجی … نمیدونم گفتی مرضیه یا یه اسم دیگه … همینا یادمه …
هادی میخواست ساکشو برداره و بزنه به چاک که مرده گفت: یه کم آروم باش … بشین حالا … بشین تا یه کم نذری برات بیارم … یه چایی بزن … یه کم حرف بزنیم … بشین تا برگردم.
هادی همونجا نشست. مرده رفت و بعد از دو سه دقیقه برگشت. یه کاسه آش خوشمزه با یه قاشق یه بار مصرف و دو تا لیوان چایی و پنج شیشتا قند و یه تیکه نون برداشت و با خودش آورد. گذاشت جلوی هادی. هادی تا چشمش به اینا خورد، انگار چشمش به طبقات غذای بهشتی خورده! چنان همشو سر کشید و خورد که دل مرد سوخت و رفت یه کاسه دیگه و دو تا چایی دیگه هم برداشت آورد.
هادی با کیف و لذت همشو خورد. چایی ها هم خورد و حتی یه قطره چایی باقی نموند. اون مرد هم نگاش میکرد و از اینکه هادی اینجوی با ولع داره غذا میخوره، کیف میکرد. تا اینکه هادی غذاش تموم شد. مرده ازش پرسید: میخوای از مرز رد بشی؟
هادی گفت: آره. الان میشه رد شد؟
مرده جواب داد: آره اما … مدارک و ویزا و گذرنامه و این چیزا باهاته؟
هادی که نمیدونست اعتماد کنه یا نه؟ با نوعی حالت تردید گفت: حالا یه کاریش میکنم. پس میشه رد شد؟
مرده گفت: حدسم درسته؟ چیزی باهات نیست؟
هادی دید مرد خوبیه. گفت: نه … من هستم و این ساک … که یه مشت خرت و پرت توشه.
مرده گفت: پول چی؟ لابد پولم نداری!
هادی لبخند تلخی زد و گفت: نه … پولم ندارم … خالیِ خالی ام.
مرده فکری کرد و گفت: باشه. غمت نباشه. همین جا بشین تا بیام.
مرده رفت. هادی هم یه نگاه به دور و برش انداخت. دید دو تا آخوند یه گوشه نشستن و دارن برنامه ریزی میکنند. دو سه نفر هم یه گوشه دیگه نشستند و دارن بسته بندی میکنند. تا اینکه دید مرده برگشت. مرده نشست و گفت: ببین برادر. مرز حوالی ساعت سه بعد از ظهر خیلی شلوغ پلوغ میشه. مخصوصا الان که دو سه روز بیشتر به اربعین نمونده و هر کی میخواد بره پیاده روی، باید فورا خودش برسونه نجف. یه سوال کنم راستش میگی؟ میخوام کمکت کنم؟
هادی گفت: بفرما!
مرد گفت: تحت تعقیبی؟
هادی جا خورد. چیزی نگفت. مرده وقتی سکوت هادی رو دید گفت: پس حدسم درسته. اما یه چیزی دیگه … خب حالا به فرض از این مرز رد شدی … مگه اون طرف کسی منتظرته؟ بعدش کجا میخوای بری؟
هادی چیزی نگفت. سرشو انداخت پایین. بعد از چند لحظه گفت: نمیدونم … ولی یه راهی پیدا میکنم.
مرد گفت: نمیتونی. تو تا حالا عراق رفتی؟ میدونی چطوریه؟ میدونی چپ و راستش به کجا میخوره که میگی یه راهی پیدا میکنم؟
هادی گفت: نه … من تا حالا تخت جمشید که بغل گوشِ شیراز خودمونه نرفتم. چه برسه عراق.
مرد گفت: پس عراق از ایران برای تو خطرناک تر میشه. مگر اینکه …
هادی گفت: چی؟
مرد در حالی که فکر میکرد و به یه گوشه ای زل زده بود گفت: آهان … ببین … یه کاری کن … من از اینجا ردت میکنم … بدون مدرک و ویزا و … یه کمی هم پولت میدم … دستم تنگه اما شاید این چند دینار و پول ایرانی به دردت خورد.
هادی گفت: دس خوش … دم شما گرم … اون طرف چیکار کنم بنظرت؟
مرد گفت: همین … مشکل اصلی اون طرفه. ببین … وقتی ردت کردم، میتونی بری و قاطی جمعیت بشی و بالاخره سر ازیه جایی دربیاری … که البته فکر کنم عاقبت خوشیدر انتظارت باشه … مخصوصا اگه عراقی ها بفهمند که مدارک نداری و یهو بفهمند که تحت تعقیب هم هستی که دیگه واویلا … تیکه بزرگت گوشِته …
هادی گفت: پس چی؟
مرد گفت: یا اینکه … وقتی ردت کردم، میری اون طرف و یه ماشین میگیری و مستقیم میری مشایه …
هادی با تعجب پرسید: مشایه کجاست؟