هادی فرز
رفت به طرف خروجی مرز. فکر میکرد همینجوری میتونه رد بشه. با خودش میگفت وسط این همه آدم، منم خودمو گم و گور میکنم و میزنم به چاک. دید تو محوطه خارجی مرز، کلی آدم خوابیده. خودشم خوابش میومد. چشماش داشت میسوخت از بس نخوابیده بود. تن و بدنش هم از دو روز قبلش که روی آجرا خوابیده بود درد میکرد. به طرف سالن رفت. دید درش بسته اند و میگن بعد از اذون صبح بیایید.
سرگردون شده بود. اومد محوطه خارجیش. جمعیت زیادی اونجا بود. همه منتظر اذون صبح بودند. ولی هنوز خیلی مونده بود. هادی نتونست حریفِ خواب و خستگیش بشه. دید کلی چادرهای بزرگ زدند و کلی آدم خوابیده اونجا. اولیش رفت دید پر شده.
دومی پر شده …
سومی پر بود …
همین جوری رفت تا دهمی یا دوازدهمی …
دید کسی دمِ چادر نیست و یه کارتن آب معدنی هم اونجاست. یکیشو برداشت و رفت داخل. وسط جمعیت، ساکشو گذاشت زیر سرش. همونجوری که چشماش نیمه باز و نیمه بسته بود آب معدنی رو باز کرد و تا تهش خورد.
و دیگه بعدش نفهمید چی شد.
از خستگی غش کرد.
ولی …
ای داد …
میگن مار از پونه بدش میمومد اما درِ خونه اش سبز میشد!
هادی بیچاره خبر نداشت پا گذاشته کجا و کجا خوابیده؟
وگرنه سکته مغزی و قلبی با هم میزد.
جایی خوابیده بود که بالاش نوشته بود:
«السلام علیک یا ابا عبدالله. مرز مهران. موکب شهدای ناجا»
وسط کیا؟
وسط بچه های نیرو انتظامی و یه مشت آدمای خفن!