علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

31 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و دو -
 شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم :

- این دفعه با دفعه‌های قبل فرق می‌کنه 

امیر همان‌طور که از نقشه به سمت ساحل و شبنم می‌راند می‌گوید:

 - چه فرقی می‌کنه؟ خراب کاری خراب‌کاریه دیگه… 

لب‌هایم را به‌هم فشار می‌دهم و می‌گویم:

-آره؛ ولی این‌بار در حد یک قطعی برق و ایجاد انفجار داخل مجتمع نیست. این‌بار خیلی دقیق و زیربنایی نفوذ کردند و با یارگیری‌های زیاد تونستن به قلب نطنز برسد و این یعنی قرار نیست با یه اتفاق ساده کنار بیان.

 گوشی‌ام می‌لرزد نگاهی به پیامی که از طرف کمیل آمده می‌اندازم:

-بن تیلور پرید… همراه براش در نظر گرفتیم که تنها نباشه.

امیر می‌گوید:

-پس حسابی کارمون ساخته‌ست، حرف‌هایی که می‌زنی تحلیله یا اطلاعات؟

 آهی می‌کشم:

-اطلاعات تحلیل‌شده است.

امیر چیزی نمی‌گوید.

همان‌طور که به روبه‌رو خیره شده رانندگی می‌کند. نگاهی به صفحه تبلتی که روی داشبورد است می‌اندازم و سهیل را روی نقشه با رنگ قرمز پیدا می‌کنم، با او خیلی فاصله نداریم.

 لپ‌تاپم را روی پایم باز می‌کنم و با زدن یک هندزفری به خروجی صدای مکالمات داخل ماشین سهیل و شبنم گوش می‌دهم.

سهیل می‌گوید:

-ولی عجب غذای خوبی داش، دمت گرم با این انتخابت.

 شبنم جواب می‌دهد: 

-این چه حرفیه، اگه قول بدی همیشه مهمونم کنی من کلی از این انتخاب‌های عالی دارم.

 سهیل بعد از کمی مکث می‌پرسد:

-اگه جیبم اجازه بده و شکمم همیشه همینقدر گرسنه باشه حتما… راستی نگفتی مقصد بعدی کجاست؟ بعد غذا کجا باید بریم؟

شبنم با کرشمه زنانه جواب می‌دهد:

-اوا اصلا یادم رفته بود که تو اومدی اصفهان منو برسونی و برگردی… ببخشید عزیزم.

سهیل با لحنی که انگار خجالت کشیده جواب می‌دهد:

-من که از بودن با شما سیر نمی‌شم؛ اما گفتم مبادا بخوای کاری انجام بدی و دست‌وپا گیر شده باشم.

 شاسی قطع کردن صدای داخل ماشین را فشار می‌دهم. ترفندهای سهیل برای جذب سوژه جواب می‌دهد؛ اما این‌که هربار سوژه را تا لبه پرتگاه جدایی می‌برد و دوباره برمی‌گرداند تمرکزم را به‌هم می‌زند.

 با صدای امیر متوجه تلفن همراهم می‌شوم، کمیل است. بلافاصله جواب می‌دهم:

-سلام بزرگوار کیف حالک؟

کلمات را سریع و پشت هم بیان می‌کند:

-شکراً آقای برادر، یه خبر دسته‌اول دارم.

ابرویی بالا می‌اندازم و ته دلم از شنیدن لحن خوشحال کمیل قرص می‌شود:

-می‌شنوم بزرگوار چی شده ؟

کمیل شاداب تعریف می‌کند:

 -بن تیلور به مهران گفت تا به پیمان زنگ بزنه.

چند ثانیه مکث می‌کنم تا با مرتب کردن اسامی توی ذهنم بتوانم قضیه را بهتر متوجه شوم؛ بن تیلور همان مردی که با ساغر و شبنم توی جلسه بود خواسته با پیمان، عامل ما ارتباط بگیرد. می‌پرسم :

-مهران همون پسره است که تو جلسه بود دیگه همونی که با شبنم بود؟

 کمیل فورا می‌گوید:

-آره آره خودشه… بهش گفته به پیمان نزدیک بشه و ببینه پدرش توی نطنز دقیقاً چه مسئولیتی داره؟

 نفسم در سینه حبس می‌شود ما تقریباً مطمئن بودیم که آن‌ها قصد خراب‌کاری در نطنز را دارند؛ اما هرچقدر هم که از آینده خبردار باشی روبرو شدن با واقعیت چنین اتفاق بزرگی می‌تواند حسابی شوکه کننده باشد.

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و دو -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس