علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

31 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و سه -

با حرص لبخندی می‌زنم و می‌گویم:

-به پیمان بگید پدرش رو یکی از کارکنان داخلی نیروگاه معرفی کنه و بگه اطلاعات بیشتری ازش نداره.

 تیم ت م مهران رو هم افزایش بدید تا تحرکاتش رو از دست ندیم.

 کمیل چشم می‌گوید تا خداحافظی کنیم.

نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم که عقربه‌هایش یک ربع به شش عصر را نشان می‌دهد. به امیر که حالا هم‌ سفر و راهنمای من در اصفهان است نگاه می‌کنم و می‌گویم:

-نه به اون عجله‌ای که توی تهران داشت، نه به این مکثی که این‌جا می‌کنه.

 امیر سری تکان می‌دهد و می‌گوید:

-آره واقعاً از نظر من هم رفتاراش طبیعی نیست، کاش می‌شد بفهمیم پیامی چیزی بهش رسیده یا نه؟ ابروهایم را به‌هم نزدیک می‌کنم و می‌گویم:

-چطوری؟ اصلا چه پیامی باید بهش می‌رسید؟

 امیر شانه‌ای بالا می‌اندازد:

-چه می‌دونم، یه‌چیزی مثل صبر کردن… عقب افتادن مأموریت یا شاید هم…

به چشمای نگران و  زرد شده امیر نگاه می‌کنم و می‌پرسم:

 -شاید هم چی؟

 خیره به چشم‌هایم نگاه می‌کند و می‌گوید:

-شاید هم به‌کلی اومدنش به اصفهان سرکاری بوده.

 با بی‌محلی می‌گویم:

-تو هم یه‌چیزی می‌گی واسه خودت، یعنی چی سرکاری آخه… که چی بشه؟ 

امیر آب دهانش را قورت می‌دهد:

-مثلاً بن تیلور جلو چشم همه از ایران بره و بعدش هم ما دستمون بهش نرسه.

یک لحظه قفل می‌کنم که چرا این‌جای کار را نخوانده بودم. اگر امیر راست می‌گفت چه؟ چه کاری می‌توانستم با شبنم و ساغر انجام دهم.

 پیام کمیل روی صفحه‌ام نقش می‌بندد:

-تیلور از گیت فرودگاه رد شد و توی سالن انتظار منتظر رسیدن هواپیمای خودشه.

جوابی نمی‌دهم.

 امیر هوشیارم می‌کند:

 ’سهیل آلارم می‌ده نگاهش کنیم.

بلافاصله صدای داخل ماشین را وصل می‌کنم که سهیل می‌گوید:

-از آشنایی باهات خوشحال شدم، راستی من دیگه حسابی خسته‌ام و امشب رو همین‌جا می‌مونم… اگه کاری داشتی کافیه یه تک زنگ بزنی.

 پوف نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم، بدبیاری پشت بدبیاری… حالا باید یک تیم تعقیب و مراقبت هم برای شبنم بگذاریم. به امیر نگاه می‌کنم:

-حلقه اول رو فعال کن.

 امیر بی‌سیم دستی‌اش را جلوی دهانش می‌گیرد و درحالی‌که گردنش را تا نزدیکی زانوهایش پائین آورده می‌گوید:

-از فرماندهی به حلقه اول، سوژه رو از مهمون تحویل بگیرید… مفهومه؟!

 سپس صدای نفرات از حفره‌های بی‌سیم، در ماشین پخش می‌شود:

- امیر یک مفهوم شد.

 امیر دو انجام‌وظیفه می‌شه.

-امیر سه هستم، به روی چشم.

 من نیز شماره مهندس را می‌گیرم و بعد از یک احوال‌پرسی کوتاه از او می‌خواهم تا یک اتاق برای سهیل رزرو کند تا امشب را خوب استراحت کند. امیر پیشنهاد می‌دهد که به خانه امن سازمان در اصفهان برویم. چاره‌ی دیگری ندارم و ماندن در خیابان هیچ‌چیزی را برایم تغییر نمی‌دهد، قبول می‌کنم تا به سمت خانه امن حرکت کنیم. خانه‌ای حیاط‌دار که یک درخت خرمالو وسط حیاطش قد علم کرده و با دراز کردن شاخه‌هایش به سمت آسمان قدرت‌نمایی می‌کند. امیر چند نفر از بچه‌هایی که در شیفت‌های سنگین مشغول فعالیت در این‌جا هستند را به من معرفی می‌کند. یکی از آن‌ها حمزه است، لاغر اندام و پوستی گندمی دارد و شبیه تمام بچه‌های زحمت‌کش سازمان زیر چشم‌هایش از بی‌خوابی‌های متعدد تیره و سیاه شده‌است. حمزه جانشین امیر در خانه امن است و یکی از افرادی است که همه بچه‌ها او را با دست فرمان قرص و محکمش می‌شناسند.

نفر بعدی سجاد است و این‌طور که امیر می‌گوید بیشتر اوقات پشت همان مانیتور صفحه تخت می‌نشیند و با چند کلیک یک شهر را روی انگشتش می‌چرخاند و نفر بعدی که مطابق تعاریف امیر فردی با روحیات کاملا عملیاتی و چریک صفت است، ایوب است.

 ایوب سابقه حضور در جنگ با داعش و حتی شرکت در یکی از نمازجمعه‌های ابوبکر بغدادی را دارد و تنومند و حرفه‌ای است و اگر لازم باشد می‌تواند پنج کیلومتر را یک‌نفس بدود. نیم‌نگاهی به قد و هیکلش می‌اندازم و در دل تحسینش می‌کنم که همراه این بدن تنومند، مغزی اطلاعاتی و خلاق دارد. 

نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و سه -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس