علوی

  • خانه 
  • رمان های امنیتی  

ستاره آبی 

31 شهریور 1401 توسط العبد

​- رمان امنیتی ستاره آبی -

- قسمت شصت و چهار -

بعد از یک احوال‌پرسی کوتاه صندلی کنار میز سجاد را عقب می‌کشم و روی آن می‌نشینم:

-فعلا با این آقا سجاد شروع کنیم تا ببینیم خدا چی می‌خواد.

 سپس انگشتان دستم را دور لیوان چایی حلقه می‌کنم و ادامه می‌دهم:

- الان در چه حالی؟

 با همان نگاه و چهره معصومش می‌گوید:

- الحمدلله خوبم آقا.

چشم‌هایم را چند ثانیه می‌بندم تا بتوانم جلوی خنده خودم را بگیرم، بعد می‌گویم:

-خدا رو شکر؛ ولی منظورم اینه که با سوژه ما در چه حالی… کجای کاری!

سجاد با شرمندگی می‌گوید:

- آهان، هیچی آقا فعلا با دوربین‌های شهری و امنیتی تحت نظره و کار خاصی نکرده.

سرم را به معنی متوجه شدن تکان می‌دهم و می‌گویم:

-چشم ازش برندار. شانس دوباره‌ای نداریم اگه گم‌وگور بشه.

سجاد یک چشم می‌گوید و خودش را روی صندلی‌اش جابه‌جا می‌کند.

کمی از چایی درون استکان را می‌نوشم که ناگهان کمیل با خط سازمانی هم تماس می‌گیرد:

-خیره بزرگوار، اتفاقی افتاده؟ 

با صدایی گرفته که نشان از خستگی زیاد دارد جواب می‌دهد:

-خیر که چه عرض کنم … پیمان یه‌کم اطلاعات سوخته به مهران داد، اونم با ساغر قرار گذاشته و قراره امروز همدیگر رو ببینند؛ اما اینا هر کدوم انگار دارند به یه سمتی میرن… اگه همین‌طوری بخواد ادامه پیدا کنه سروته کلاف رو گم می‌کنیم.

 از روی صندلی بلند می‌شوم و درحالی‌که به‌طرف حیاط می‌روم می‌پرسم:

 -مگه چی شده؟

 کمیل توضیح می‌دهد:

-بن تیلور رسیده و نمی‌دونیم داره چی‌کار می‌کنه، شبنم رفته اصفهان و خبر نداریم چی داره تو سرش می‌گذره، ساغر روزی سیزده چهارده ساعت می‌ره طبقه بالای سالن زیبایی و نمی‌دونیم چه برنامه‌ای داره و مهران هم که یه باره اومد سراغ پیمان و می‌خواد با پدرش ارتباط بگیره، با پدری که ساختگیه و واقعیت نداره… ولی گمونم یه سر این موش و گربه بازی‌ها به نطنز میخوره.

 پوزخند می‌زنم:

-از کرامات شیخ این است، شیره را خورد و گفت شیرین است. خب بزرگوار من که خودم همه‌ی اینا رو می‌دونستم خبر تازه چی داری؟

 کمیل می‌گوید:

 -هیچی… ساغر و مهران وارد باغ‌های هشتگرد شدن انگار یه جلسه اون‌جا دارند. اگه خبر تازه‌ای دستگیرم شد حتما بهت اطلاع می‌دهم.

نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم:

-باشه فقط می‌دونید کجا می‌خوان برن؟ اصلا بهشون اشرافیت دارید که اگه لازم شد…

کمیل با لحن بی‌اطلاع جوابم را می‌دهد:

-مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟ نه بهشون اون‌قدر مشرف نیستیم، حاج صادق گفتن تا جایی‌که می‌شه نزدیک نشیم ما هم اطاعت امر کردیم… بعدشم نمی‌تونیم خیلی‌… 

لبم را از زیر فشار دندان‌هایم خارج می‌کنم و می‌گویم:

-چی رو نمی‌تونیم بزرگوار؟ حرف یه خراب‌کاری بزرگ وسطه… نمی‌شه که نشست دست روی دست گذاشت تا خدای‌نکرده یه اتفاق بد بیفته.

کمیل کاملاً جدی و به‌دور از رفاقت‌ها و نزدیکی روابط ما می‌گوید:

-حق با شماست، سعی می‌کنیم یه لایه بهش نزدیک‌تر بشیم.

نفسم را با کلماتی که در سر دارم از سینه خارج می‌کنم: 

- خدا خیرت بده …من رو هم بی‌خبر نگذار.

 بعد از خداحافظی با کمیل به سمت رختخوابی که امیر برایم در اتاق کناری پهن کرده می‌روم و در یک لحظه به یاد همان اتاقک کوچیک در مقر نیروهای فاطمیون می‌افتم… وقتی شهید رسول، جسم کم جان و بی رمق من را به مقر نیروهای مستقر در سوریه رساند تا زخم‌هایم را بانداژ و جان دوباره‌ای به من بدهند.

 اشک در چشم‌هایم حلقه می‌زند و چندباری پلک می‌زنم که ناگهان راضیه ام را در کنارم می‌بینم…

 یک لحظه شوکه می‌شوم و همان‌طور که به چشم‌هایش خیره می‌شوم لب‌هایم را تکان می‌دهم:

-خانمم این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
نویسنده:

#علیرضا_سکاکی 

- پایان قسمت شصت و چهار -

❌کپی با ذکر نام نویسنده

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علوی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس